زفتی کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). منع کردن و امساک کردن. (از اقرب الموارد). بخیلی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). بخل. بخل. (ناظم الاطباء). بخل. بخل. (منتهی الارب). بخل. (از اقرب الموارد) : الذین یبخلون و یأمرون الناس بالبخل. (قرآن 37/4) ، ایشان که به آنچه دارند بخیلی کنند و مردمان را ببخل فرمایند (و از سخاوت بازدارند) . (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 498). بخل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به بخل شود، بی علت افاده کردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) بخل. (ناظم الاطباء). رجوع به بخل شود بخل. (منتهی الارب). رجوع به بخل شود
زفتی کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). منع کردن و امساک کردن. (از اقرب الموارد). بخیلی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). بُخُل. بَخَل. (ناظم الاطباء). بَخل. بَخَل. (منتهی الارب). بَخَل. (از اقرب الموارد) : الذین یبخلون و یأمرون الناس بالبخل. (قرآن 37/4) ، ایشان که به آنچه دارند بخیلی کنند و مردمان را ببخل فرمایند (و از سخاوت بازدارند) . (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 498). بُخْل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به بُخْل شود، بی علت افاده کردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) بُخْل. (ناظم الاطباء). رجوع به بُخْل شود بُخْل. (منتهی الارب). رجوع به بُخْل شود
مرد بسیارزفت، وصف بالمصدر للمبالغه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مجازاً معطر کردن: پری به کلبۀ ما می کند گذار امشب گشای طره که این کلبه را بخور دهد. ملاشانی تکلو (از آنندراج). - بخور زیر دامن، در ایران رسم است که زنان رعنا به بخور عود و عنبر دامن پهن کرده جامه هارا بدان معطر سازند و آنرا عود زیر دامن نیز گویند. (آنندراج) : شمیم عطر آن فردوس مسکن فلک را شد بخور زیر دامن. تأثیر (از آنندراج). - بخور ساختن، رایحۀ خوش بو بوجود آوردن: دوش از بخار سینه بخوری بساختم بر خاک فیلسوف معظم بسوختم. خاقانی. - بخور سوختن، عود و کندر و امثال آن بر آتش نهادن رایحۀ خوش را: در کف من نه نبیذ، پیشتر از آفتاب نیز چه سوزم بخور، نیز چه بویم گلاب. منوچهری. و به یک دست مجمره ای دارد و بخور می سوزد و آفتاب می پرستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). شمع افروخته و ریخته هر جانب گل مجلسی ساخته و سوخته هر سوی بخور. مولانامظهر (از آنندراج). - بخور کردن، بخور دادن. تبخر. تبخیر. (یادداشت مؤلف). اقتار. قتر. (از منتهی الارب). بخور ساختن: گه چو بیحوصلگان آه ز بیداد کنم این بخور از پی تسخیر پریزاد کنم. میرزا اسماعیل ایما (از آنندراج). - بخورناک، آلوده به بخور. بخورآلوده: اکتباء، بخورناک شدن جامه. (منتهی الارب). و رجوع به بخورو دیگر ترکیبهای آن شود. ، (اصطلاح پزشکی) آب گرم یا داروی جوشانده که مریض آنرا استنشاق کند. (از فرهنگ فارسی معین) ، ادویه ای است که تبخیر کنند در آب جوشان یا بر آتش بیماری را. (یادداشت مؤلف) : بخور، دارویی باشد که بسوزند تا بوی آن یا دود آن بخداوند علت رسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، عسل لبن را گویند و آن صمغ درخت روم است و بعربی میعۀ سایله خوانند و بخور آن بذاته خوشبوی باشد. (برهان قاطع) (از هفت قلزم). میعۀ سایله. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به میعۀ سایله شود، مجازاً مجمر. (از آنندراج) : مرغول رابگردان یعنی برغم سنبل گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان. حافظ (از آنندراج). ، رنگ دودی سیر. رنگی میان سیاه و کبود. رنگی روشنتراز سرمه ای. (یادداشت مؤلف)
مرد بسیارزفت، وصف بالمصدر للمبالغه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مجازاً معطر کردن: پری به کلبۀ ما می کند گذار امشب گشای طره که این کلبه را بخور دهد. ملاشانی تکلو (از آنندراج). - بخور زیر دامن، در ایران رسم است که زنان رعنا به بخور عود و عنبر دامن پهن کرده جامه هارا بدان معطر سازند و آنرا عود زیر دامن نیز گویند. (آنندراج) : شمیم عطر آن فردوس مسکن فلک را شد بخور زیر دامن. تأثیر (از آنندراج). - بخور ساختن، رایحۀ خوش بو بوجود آوردن: دوش از بخار سینه بخوری بساختم بر خاک فیلسوف معظم بسوختم. خاقانی. - بخور سوختن، عود و کندر و امثال آن بر آتش نهادن رایحۀ خوش را: در کف من نه نبیذ، پیشتر از آفتاب نیز چه سوزم بخور، نیز چه بویم گلاب. منوچهری. و به یک دست مجمره ای دارد و بخور می سوزد و آفتاب می پرستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). شمع افروخته و ریخته هر جانب گل مجلسی ساخته و سوخته هر سوی بخور. مولانامظهر (از آنندراج). - بخور کردن، بخور دادن. تبخر. تبخیر. (یادداشت مؤلف). اقتار. قتر. (از منتهی الارب). بخور ساختن: گه چو بیحوصلگان آه ز بیداد کنم این بخور از پی تسخیر پریزاد کنم. میرزا اسماعیل ایما (از آنندراج). - بخورناک، آلوده به بخور. بخورآلوده: اکتباء، بخورناک شدن جامه. (منتهی الارب). و رجوع به بخورو دیگر ترکیبهای آن شود. ، (اصطلاح پزشکی) آب گرم یا داروی جوشانده که مریض آنرا استنشاق کند. (از فرهنگ فارسی معین) ، ادویه ای است که تبخیر کنند در آب جوشان یا بر آتش بیماری را. (یادداشت مؤلف) : بخور، دارویی باشد که بسوزند تا بوی آن یا دود آن بخداوند علت رسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، عسل لبن را گویند و آن صمغ درخت روم است و بعربی میعۀ سایله خوانند و بخور آن بذاته خوشبوی باشد. (برهان قاطع) (از هفت قلزم). میعۀ سایله. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به میعۀ سایله شود، مجازاً مجمر. (از آنندراج) : مرغول رابگردان یعنی برغم سنبل گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان. حافظ (از آنندراج). ، رنگ دودی سیر. رنگی میان سیاه و کبود. رنگی روشنتراز سرمه ای. (یادداشت مؤلف)
تخم خرفه، خرفه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد تورک، پرپهن، بلبن، فرفخ، بخیله، بوخل، بوخله، بیخیله، بقلة الحمقا
تخم خُرفه، خُرفِه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد تورَک، پَرپَهن، بَلبَن، فَرفَخ، بَخیلِه، بوخَل، بوخَلِه، بیخیلِه، بَقلَةُ الحَمقا
جمع واژۀ بخیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زفتان. (یادداشت مؤلف) : چشمهای بخلاء در مغاک افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 325). و رجوع به بخیل شود
جَمعِ واژۀ بخیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زفتان. (یادداشت مؤلف) : چشمهای بخلاء در مغاک افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 325). و رجوع به بخیل شود
خرفه. بقلهالحمقاء. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). فرفخ. (دستوراللغه). پرپهن. (فرهنگ جهانگیری). پرپهن. فرفخ. (صحاح الفرس). بیخله. تخمگان. خرفه. فرفخ. پرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مویزاب. بخیله. رجله. فرفین. (یادداشت مؤلف) : درآویزم حمایل وار یکسر خویش را بر وی به گرد گردن و سینه اش کنم آغوش چون بخله. عسجدی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به پرپهن و خرفه شود
خرفه. بقلهالحمقاء. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). فرفخ. (دستوراللغه). پرپهن. (فرهنگ جهانگیری). پرپهن. فرفخ. (صحاح الفرس). بیخله. تخمگان. خرفه. فرفخ. پرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مویزاب. بخیله. رجله. فرفین. (یادداشت مؤلف) : درآویزم حمایل وار یکسر خویش را بر وی به گرد گردن و سینه اش کنم آغوش چون بخله. عسجدی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به پرپهن و خرفه شود
زفتی سخن ها هر چه گفتی راست گفتی - نکردی بامن اندر مهر زفتی تنگ چشمی سیمتاخ خسی، جمع بخیل، زفتان (در پارسی رو در روی زفت رادیابه تازی کریم است: کجا نه زفت خواهد بود نه راد - همان بهتر که باشی راد و دلشاد جمع بخیل گرسنه چشمان تنگ چشمان، جمع بخیل گرسنه چشمان تنگ چشمان
زفتی سخن ها هر چه گفتی راست گفتی - نکردی بامن اندر مهر زفتی تنگ چشمی سیمتاخ خسی، جمع بخیل، زفتان (در پارسی رو در روی زفت رادیابه تازی کریم است: کجا نه زفت خواهد بود نه راد - همان بهتر که باشی راد و دلشاد جمع بخیل گرسنه چشمان تنگ چشمان، جمع بخیل گرسنه چشمان تنگ چشمان
فرانسوی بم نشان یکی از علامات تغییر دهنده است که قبل از نوتها گذارده شود. ای علامت صدای نوت را نیم پرده پایین میاورد. بعبارت دیگر صدای نوت را نیم پرده بم میکند مقابل دیز
فرانسوی بم نشان یکی از علامات تغییر دهنده است که قبل از نوتها گذارده شود. ای علامت صدای نوت را نیم پرده پایین میاورد. بعبارت دیگر صدای نوت را نیم پرده بم میکند مقابل دیز