مرد بسیارزفت، وصف بالمصدر للمبالغه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مجازاً معطر کردن: پری به کلبۀ ما می کند گذار امشب گشای طره که این کلبه را بخور دهد. ملاشانی تکلو (از آنندراج). - بخور زیر دامن، در ایران رسم است که زنان رعنا به بخور عود و عنبر دامن پهن کرده جامه هارا بدان معطر سازند و آنرا عود زیر دامن نیز گویند. (آنندراج) : شمیم عطر آن فردوس مسکن فلک را شد بخور زیر دامن. تأثیر (از آنندراج). - بخور ساختن، رایحۀ خوش بو بوجود آوردن: دوش از بخار سینه بخوری بساختم بر خاک فیلسوف معظم بسوختم. خاقانی. - بخور سوختن، عود و کندر و امثال آن بر آتش نهادن رایحۀ خوش را: در کف من نه نبیذ، پیشتر از آفتاب نیز چه سوزم بخور، نیز چه بویم گلاب. منوچهری. و به یک دست مجمره ای دارد و بخور می سوزد و آفتاب می پرستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). شمع افروخته و ریخته هر جانب گل مجلسی ساخته و سوخته هر سوی بخور. مولانامظهر (از آنندراج). - بخور کردن، بخور دادن. تبخر. تبخیر. (یادداشت مؤلف). اقتار. قتر. (از منتهی الارب). بخور ساختن: گه چو بیحوصلگان آه ز بیداد کنم این بخور از پی تسخیر پریزاد کنم. میرزا اسماعیل ایما (از آنندراج). - بخورناک، آلوده به بخور. بخورآلوده: اکتباء، بخورناک شدن جامه. (منتهی الارب). و رجوع به بخورو دیگر ترکیبهای آن شود. ، (اصطلاح پزشکی) آب گرم یا داروی جوشانده که مریض آنرا استنشاق کند. (از فرهنگ فارسی معین) ، ادویه ای است که تبخیر کنند در آب جوشان یا بر آتش بیماری را. (یادداشت مؤلف) : بخور، دارویی باشد که بسوزند تا بوی آن یا دود آن بخداوند علت رسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، عسل لبن را گویند و آن صمغ درخت روم است و بعربی میعۀ سایله خوانند و بخور آن بذاته خوشبوی باشد. (برهان قاطع) (از هفت قلزم). میعۀ سایله. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به میعۀ سایله شود، مجازاً مجمر. (از آنندراج) : مرغول رابگردان یعنی برغم سنبل گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان. حافظ (از آنندراج). ، رنگ دودی سیر. رنگی میان سیاه و کبود. رنگی روشنتراز سرمه ای. (یادداشت مؤلف)