جدول جو
جدول جو

معنی بخسان - جستجوی لغت در جدول جو

بخسان
بخسانیدن، گداخته، گداز آن، پژمرده
تصویری از بخسان
تصویر بخسان
فرهنگ فارسی عمید
بخسان
(بَ)
پژمرده وفراهم آمده. (برهان قاطع) (آنندراج). پژمرده و درهم کشیده. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بخسان
پژمرده وفراهم آمده، رنجدیده وعلم کشیده، خرامان
تصویری از بخسان
تصویر بخسان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیسان
تصویر بیسان
(دخترانه)
جالیز (نگارش کردی: بسان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بخشان
تصویر بخشان
(پسرانه)
منتشر کردن (نگارش کردی: بهخشان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بختان
تصویر بختان
(دخترانه)
بد شانسی (نگارش کردی: بهختان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برسان
تصویر برسان
اژدها، در افسانه ها، ماری با بال های بزرگ و چنگال های قوی و دم دراز که از دهانش آتش بیرون می آمد، مار بسیار بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلسان
تصویر بلسان
گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لَ)
درختی است کوچک مانند درخت حنا و در عین الشمس که از توابع مصر است روید و روغنش منافع بسیار دارد. (منتهی الارب). شجرۀ مصری است و برگ وی به برگ سداب ماند اما سفیدتر بود. (از اختیارات بدیعی). درختی معروفست جز در ده مطریه که از توابع مصر است نمی باشد، ورقش به سداب ماند و بر سفیدی زند. (نزهه القلوب). در حوالی فسطاط مصر گیاهی شاخه مانند میروید که آنرا بلسان نامند و جز در آنجا، در جایی دیگر از دنیا موجود نباشد. (از صورالاقالیم اصطخری). درختی است معروف که در بلاد حبش می روید ارتفاعش 13 قدم شاخه ها و برگهایش کوچک و سبز می باشد، و بلسم جلعاد که در عطر وخوشبویی مشهور بود از آن تحصیل میشد. شعراو مورخین قدیم آن را بسیار توصیف نموده اند و اطبای قدیم نیز منافع بسیار برای آن ذکر کرده اند از قبیل شفای امراض و جراحات و غیره. و در آن زمان در میان اهالی مشرق نیز بسیار مستعمل بود بطوری که تجار آن را خریده به مصر میبردند و اهالی مصر آنرا خریده برای تدهین اموات به کار میبردند. و در کتاب مقدس مذکور است که قافلۀ اسماعیلیان که یوسف را خریدند بلسان به مصر میبردند و بعد از چندی کمیاب شده بازارش بسیار رواج یافت بطوری که به دو برابر با نقره فروخته میشد. گویند چون تیطس و پومپیوس به رومیه مراجعت می نمودندقدری بلسان با خود بردند تا علامات فتح و ظفر ایشان باشد. اما طور تحصیل بلسان آن است که درخت مرقوم را به استصواب تیشه یا تبر قدری زخم کرده بلسان از آن جاری شده در ظرفهای گلی که برای این کار آماده است ریخته میشود. برخی را عقیده است که زقوم همان بلسان جلعاد است. (از قاموس کتاب مقدس). مایع روغنی معطری که از چند گیاه مختلف بدست می آید. بلسان مکی از درخت بلسان، و بلسان امریکایی از درخت کبودۀ کانادایی، و بلسان افریقایی از بادرنجبویۀ کاناری که گیاه کوچکی است گرفته میشود. (از دایرهالمعارف فارسی). گیاهی است از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد. همه اعضای این گیاه محتوی مادۀ صمغی می باشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این مادۀصمغی از آن خارج میشود. دانۀ این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان در تداوی مصرف میشود. درخت بلسان. ابوشام. بشام. بلسم مکه. درخت بلسان مکی. بلسم اسرائیل. مکه بلسن آغاجی. بلسان آغاجی. بلسان مکی. شجرهالبلسم. (از فرهنگ فارسی معین) :
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب می چکدش.
خاقانی.
باغچۀعین شمس گلخن جی دان
وز بلسان به شمر گیای صفاهان.
خاقانی.
بلسان مصر خواهی به لسان من نظر کن
چه عجب حدیث شیرین ز چنین رطب لسانی.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بِ خا)
دهی از بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس است که 312 تن سکنه دارد. محصول آن خرما و غلات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
از ادات تشبیه است. مانند و مثل. (ناظم الاطباء). مانند و مشابه و آن یکی از حروف تشبیه باشد. (آنندراج). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 186 شود. بر سان. بگونه. بکردار. چون. نظیر:
بس عزیزم، بس گرامی سال و ماه
اندر این خانه بسان نوبیوک.
رودکی.
پدید تنبل او ناپدید مندل او
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
بحق آن خم زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
رودکی.
بیاستو نبود خلق رامکر بدهان
ترابکون بود، ای کون بسان دروازه.
معروفی بلخی.
کافر نعمت بسان کافر دین است.
معروفی بلخی.
همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه.
یوسف عروضی.
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال، نال وار نویده.
عماره.
جدا گشت از او (مادر سیاوش) کودکی چون پری
بچهره بسان بت آذری.
فردوسی.
بدامم نیاید بسان تو گور
رهایی نیابی بدین سان مشور.
فردوسی.
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا.
منوچهری.
نرگس بسان کفۀ سیمین ترازوییست
چون زرّ جعفری بمیانش درافکنی.
منوچهری.
بستان بسان بادیه گشته است پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی.
منوچهری.
هرۀنرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی قلی مسکه.
حکاک.
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار.
(از تاریخ بیهقی).
بسان بتکده شد باغ وراغ کانون گشت
در آن ز نور تصاویر و اندرین از نار.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی).
بروز هیچ نبینم ترا بشغل و بساز
بشب کنی همه کاری بسان خر بیواز
خباز قاینی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بسان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده است هرگز گمانرا.
ناصرخسرو.
بستان ز نوشکوفه چو گردون شد
تا نسترن بسان ثریا شد
بشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس بسان دیدۀ شیدا شد.
ناصرخسرو.
بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزه آبدار و سرخ گل و ز لاله بستانها.
ناصرخسرو.
چشمه های روان بسان گلاب
در میانش عقیق و درّ خوشاب.
نظامی.
فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد.
نظامی.
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند.
نظامی.
دل ز افکار دقیق افگار و من در کار خود
روزو شب نالان و سرگردان بسان آسیا.
سلمان ساوجی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 186).
و رجوع به فسان شود
لغت نامه دهخدا
(خُسْ سا)
آن ستارگانی که هرگز غروب نکنند چون جدی و بنات النعش و فرقدان ومانند آن. (از ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
صفت بیان حالت از پخسانیدن. بخسان. پژمرده. گداخته و فراهم آمده از غم و درد. (برهان) :
شاه ایران از آن کریمتر است
که دل چون منی کند پخسان.
فرخی.
، عشوه کنان، خرامان. (برهان). و رجوع به بخسان و پخس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است به مروشاهجان. (منتهی الارب) (از مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(غِ/ غَ خوَرْ / خُرْ)
خوار شدن پس از ارجمندی
لغت نامه دهخدا
در حال بوسیدن، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اژدها. (برهان) (ناظم الاطباء). اژدر. اژدرها. ثعبان. تنین
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
صدا کردن دماغ در خواب. (برهان قاطع) (آنندراج). صدا کردن دماغ خفته. (فرهنگ سروری). خرخر کردن در خواب و صفیر زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دوشاب خوشبوی. (شرفنامۀ منیری). دوشب سیاه رنگ خوشبوی. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
مانند. بمانند. مثل. همچون. بسان. (یادداشت مؤلف) :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ برسان زغن.
رودکی.
غریوی برآوردبرسان شیر
بسی دشمن آورد چون گور زیر.
دقیقی.
رخش گشت از اندوه برسان قیر
چنان شد کجا خسته گردد به تیر.
فردوسی.
دلیری که بدنام او اشکبوس
همی برخروشید برسان کوس.
فردوسی.
هیونی فرستاد برسان باد
برآمد برفور فوران نژاد.
فردوسی.
اندر سفری دایم برسان قمر لیکن
هم دست سفر داری هم روی قمر داری.
فرخی.
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای.
منوچهری.
چنین آفاق پر ز آیات حکمت
نبشته سر بسر برسان دفتر.
ناصرخسرو.
نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکر
همه برسان فرزندند و سلطانشان پدر بر سر.
(یادداشت مؤلف از ترجمان البلاغۀ رادویانی)
لغت نامه دهخدا
بلسان، درخت بلسان، (ناظم الاطباء)، ظاهراً تصحیف بلسان است
لغت نامه دهخدا
نام خانوادگی خاندانی نقاش در ایتالیا که معروفترین افراد آن ژاک باسان بوده است، (متولد و متوفی در باسانو 1510- 1592 میلادی)، سپس فرانسسکو باسانو (1549- 1592 میلادی) و لاندرو باسانو (1558- 1623 میلادی) را میتوان نام برد
لغت نامه دهخدا
جزیره کوچکی در خلیج ادیمبورگ، آنجا مرغی معروف به فودوباسان به وفور یافت میشود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
فرومایگان. (آنندراج). جمع واژۀ خس. رجوع به خس شود:
زین خسان خیر چه جوئی چو همی بینی
که بترب اندر هرگز نبود روغن.
ناصرخسرو.
می بگفتی راستی گر از زیان این خسان
عاقلان را گوش کردن قول من یاراستی.
ناصرخسرو.
گفت بگذار ترهات خسان
رو به بی بی سلام ما برسان.
سنائی.
از خسان همت کسان مطلب
که رخ و پیل کار شه نکنند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسان
تصویر بسان
مثل شبه نظیر مانند. توضیح دایم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسان
تصویر خسان
فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده گوج بن از گیاهان گیاهی از تیره سدابیان که بصورت درختچه است و دارای گلهای سفید می باشد، همه اعضای این گیاه محتوی ماده صمغی میباشند که در صورت خراش یا نیش حشرات این ماده صمغی از آن خارج میشود درخت بلسان ابوشام بشام بلسم مکه درخت بلسان مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن مکی بلسم اسرائیل مکه بلسن آغاجی بلسان آغاجی بلسان مکی شجره البلسم. توضیح دانه این گیاه را حب البلسان نیز گویند و بنام تخم بلسان تخم بلسان در تداوی مصرف میشود، بلسان نام عام همه گیاهانی است که از آنها صمغ استخراج میشود. یا بلسان مکی. بلسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسان
تصویر بسان
((بِ))
مانند، شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی معین
شبیه، قرین، مانند، مثل، نظیر، همانند، به سان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخوابان
فرهنگ گویش مازندرانی
برسان
فرهنگ گویش مازندرانی
میل داشتن، هوس کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خیس کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بخوان آواز بخوان
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی