جدول جو
جدول جو

معنی بخت - جستجوی لغت در جدول جو

بخت
بهره، نصیب، طالع، اقبال، شانس
تصویری از بخت
تصویر بخت
فرهنگ فارسی عمید
بخت
(بُ)
جمع واژۀ بختی. (ناظم الاطباء). نوعی شتر. شتر خراسانی. و این کلمه از فارسی گرفته شده است. (المزهر سیوطی). و برخی نیز آن را عربی دانسته اند. (از اقرب الموارد). شتر بزرگ قوی. شتران خراسانی. (فرهنگ رشیدی). بختی یکی ازین شتران است. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به بختی شود
لغت نامه دهخدا
بخت
(بُ)
نام پادشاهی جبار که پدر او نصر بود و بیت المقدس را ویران ساخت. نام پادشاهی ظالم که بیت المقدس را خراب کرد. (برهان قاطع). مخفف بخت النصر که پادشاهی معروف و ظالم بود. (فرهنگ ضیاء). بخت النصر. نام مخرب بیت المقدس که آن را به ضم اول بخت النرسی میخواندند و بخت النصر بصاد معرب و مقلوب نرسی است وبه این نام دو تن بوده اند اول بخت النرسی بزرگ از پادشاهان کلدانیون به نینوی و آن مردی عادل بوده، دوم خراب کننده بیت المقدس است و ظالم بوده و در میانۀ این دو نفر دویست و چهل سال فاصله بوده، ثانی را گویند مسخ شده است. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). و تفسیر بخت النصر بالعربیه عطارد مطلق (روضه المناظر). بخت نسر یعنی بندۀ بت که نسر نام داشت که آن راپیش آن بت گذاشته بودند و بدان بت منسوب گشت. (فرهنگ رشیدی). جمعی از فرهنگ نویسان فارسی از لفظ بختنصر که نام پادشاه بابل خراب کننده بیت المقدس بوده لفظ بخت را علیحده نموده و معنی برای آن ساختند: 1- نام پادشاه مذکور، 2- بنده، چه معنی بختنصر را بندۀ نصر که بتی بوده دانستند، اما بختنصر یک کلمه ای است که از زبان بابلی در زبان عبرانی توریت آمده از آنجا در عربی وارد شده و تنها بخت هم در فارسی و عربی استعمال نگشته است. (فرهنگ نظام). و رجوع به بختنصر شود
لغت نامه دهخدا
بخت
(اَ رِ)
بخش. قسمت. بهره. (ناظم الاطباء). و در اصل بخش بوده شین معجمه را بدل به تا کرده اند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). حصه. (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ رشیدی). مقدر و نصیب. (فرهنگ نظام). صاحب آنندراج گوید از صفات بخت: بیدار، بلند، عالی، برخوردار، جوان، فرخ، فرخنده، فیروز، خجسته فال، بزرگوار، فلک گیر، توانا، قوی، گران، مقبل، رسا، چربدست، تیره، سیاه، ظلمت آفرین، شور، تلخ، دندان خای، برگشته، برگردیده، نگون، واژگون، دژم، شوریده، پریشان، پریشان کار، پریشان روزگار، فرومایه، بی سرمایه، تباه، ناتمام، بد، بی اثر، سخت گیر، زمین گیر، زبون، نافرمان، ناشایست، عنان تافته، غنوده، خوابیده، خفته، خوابناک، خواب آلود، خواب رفته، خواب زده، گران خواب و شکسته است. (از آنندراج).
نام جانورکی است شبیه به ملخ. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). جانوری بود شبیه به ملخ. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). جانوری شبیه ملخ اما بدون پر. (فرهنگ نظام) :
دابۀ دیگر است بختش نام
چون بمیرد شود هوام و سوام.
آذری طوسی.
لغت نامه دهخدا
بخت
(اِ تِءْ)
زدن کسی را. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بخت
(بَ)
حظ. (نصاب الصبیان) فارسی معرب است. (از اقرب الموارد). این کلمه را عرب از فارسیان گرفته است به معنای جد و حظ است. (از المزهر سیوطی) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بخت
(بُ)
پسر. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام).
لغت نامه دهخدا
بخت
طالع، اقبال، نصیب، بهره
تصویری از بخت
تصویر بخت
فرهنگ لغت هوشیار
بخت
((بَ))
طالع، اقبال، مجازاً زناشویی در مورد دختر یا زن
تصویری از بخت
تصویر بخت
فرهنگ فارسی معین
بخت
اقبال، شانس، طالع، قسمت
تصویری از بخت
تصویر بخت
فرهنگ واژه فارسی سره
بخت
اختر، اقبال، دولت، سرنوشت، شانس، طالع، بهره، نصیب، قسمت، بختک، عبدالجنه، کابوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخت
خوابیده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخته
تصویر بخته
فربه، چاق، پرورش یافته، گوسفند نر سه یا چهارساله، برای مثال چو گرگ باش که چون درفتد میان رمه / چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک (سوزنی - ۵۹)، پوست کرده، هرچه پوست آن را کنده باشند مانند ماش، نخود، کنجد، بره و گوسفند
بخته کردن: پوست کردن، پوست کندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بختی
تصویر بختی
شتر قوی هیکل، شتر دوکوهانه، نوعی شتر تنومند و سرخ رنگ بومی شرق ایران، برای مثال پای مسکین پیاده چند رود / کز تحمل ستوه شد بختی (سعدی - ۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بختک
تصویر بختک
کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خفتک، خفتو، برفنجک، درفنجک، فرنجک، فدرنجک، برغفج، برخفج، خفج، فرهانج، کرنجو، سکاچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بختو
تصویر بختو
رعد، تندر، بخنو
فرهنگ فارسی عمید
(بَ تَ)
دهی از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
مصغر بخت. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
پهلوی پاپکان، منسوب به بابک، اردشیر بابکان، اردشیر پسر بابک، بابک نژاد. (بابک) پادشاه عظیم الشانی که اردشیر دختر زادۀ او بود و او را بدان سبب اردشیر بابکان گفتند. (برهان). بابک جد مادری اردشیر بن ساسان که اردشیر را بدو نسبت داده بابکان گویند والف و نون برای نسبت است... و اردشیر بن بابکان غلط است. (فرهنگ شاهنامۀ دکترشفق). اردشیر بابکان بجد مادری (بابک) منسوبست. (تاریخ گزیده چاپ عکسی لندن ص 104). صاحب مفاتیح العلوم بابکان رابه پسر بابک ترجمه میکند. منسوب به بابک که نام جد مادری اردشیر بن ساسانست چون اردشیر از بابک پرورش یافته بود به او منسوب شد. الف و نون برای نسبت است. (غیاث) (آنندراج) :
بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار
جوشن جیش از اردشیر بابکان انگیخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
هر چیز غرنده عموماً. (برهان قاطع) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
گوسپند میشینۀ نر که دارای دو سال عمر یابیشتر باشد. برّۀ دوسالۀ اخته (در تداول گناباد خراسان). گوسفند سه ساله یا چهارساله را گویند که نر باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع). گوسفند نر سه ساله. (فرهنگ نظام). گوسفندنر سه ساله یا چهارساله. (ناظم الاطباء) :
شاه را پیش جز از بختۀ پخته ننهی
مؤمنی را که ضعیف است یکی نان ندهی.
ناصرخسرو.
گفت ای شیخ، مرا گوسفند حلال است، بیست بخته بدهم از جهت صوفیان. (اسرارالتوحید ص 89).
ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی
هزار بخته مر اورا همیشه در مطبخ.
سوزنی.
چو گرگ گرسنه اندر فتد میان رمه
چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک.
سوزنی.
باز ترا که شاه طیور است چون عقاب
از گوسفند بختۀ افلاک مسته باد.
اثیرالدین اخسیکتی.
بره در شیر مستی خورد باید
که چون بخته شود گرگش رباید.
نظامی.
نهادند نزلی ز غایت برون
ز هر بخته ای پخته ای چندگون.
نظامی.
که شیری که بر تخت او بخته شد
هم از هیبت تخت او تخته شد.
نظامی.
بدین شکرانه دادآن هرزه اندیش
دو پانصد بختۀ فربه به درویش.
نزاری قهستانی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از شعرای تبریز که بیشتر عمر خود را در شیراز گذرانده است. (فرهنگ سخنوران). ازوست:
امید جور از تو ندارم چه جای لطف
نومیدیم ببین به چه غایت رسیده است.
(ازقاموس الاعلام)
لقب ابن عمر کوفی عیار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام یکی از عشایر کرد. بنا بروایت شرفنامه، کیش یزیدی در میان بسی از طوایف کرد، از آن جمله قسمتی از عشایر بختی و محمودی و دنبلی انتشار داد. (از کرد و پیوستگی نژادی او ص 131)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان بزینه رودبخش قیدار زنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بخت. (ناظم الاطباء). رجوع به بخت شود، حصار کردن. احاطه کردن. گرد گردیدن. (آنندراج) ، پیچیدن. (فرهنگ شعوری) ، خود را آزار دادن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شتر قوی درازگردن متولد از عربی و عجمی منسوب است به بخت نصر. (منتهی الارب). قسمی شتر. شتر خراسانی. (یادداشت مؤلف). شتر قوی بزرگ که از جانب خراسان آرند. نوعی شتر قوی بزرگ سرخ که از جانب خراسان آرند و این منسوب به بخت است که پادشاهی بوده است و آن را بخت نصر نیزمی خوانند. پادشاه مذکور ماده شتر عرب و نر شتر عجم را جفت ساخته بود، نتیجه ای که از آن حاصل شد آن را شتر بختی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشتر. (مهذب الاسماء). قرمل. نوعی از شتر قوی و بزرگ سرخ رنگ. (فرهنگ نظام).
لغت نامه دهخدا
(بُ تُ)
از اعلام، او راست لغت نامه ای. (یادداشت مؤلف از ترجمه ابن البیطار ج 1 ص 60)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بختن
تصویر بختن
رهائی بخشیدن، نجات دادن، رستگاری بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخته
تصویر بخته
چاق، فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تازی پارسی است و بر گرفته از پختی برابر با افغانی نوعی شتر قوی و سرخ رنگ که در خراسان و کرمان یافت میشود شتر قوی هیکل دو کوهانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختی
تصویر بختی
((بُ))
شتر قوی هیکل دو کوهانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخته
تصویر بخته
((بَ تِ))
گوسفند سه ساله یا چهار ساله، فربه، چاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بختو
تصویر بختو
((بُ تُ))
رعد، تندر، هر چیز غرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بختک
تصویر بختک
((بَ تَ))
کابوس، موجودی خیالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بختک
تصویر بختک
کابوس
فرهنگ واژه فارسی سره