جدول جو
جدول جو

معنی بحصل - جستجوی لغت در جدول جو

بحصل(بَ صَ)
سطبر بسیارگوشت. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تحصل
تصویر تحصل
حاصل شدن، گرد آمدن، ثابت و برقرار شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصل
تصویر محصل
حاصل شده، گردآورده شده، حاصل، نتیجه، خلاصه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصل
تصویر محصل
دانش آموز، شاگرد مدرسه، محقّق، تحصیلدار، مامور وصول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بصل
تصویر بصل
پیاز، ساقۀ زیرزمینی، مدور، خوراکی و لایه لایۀ گیاه پیاز به رنگ سفید، قرمز یا زرد، گیاه علفی این ساقه با برگ های نوک تیز و گل های سفید مایل به سبز، ساقۀ زیرزمینی و تغییرشکل یافتۀ گروهی از گیاهان تک لپه ای که با ورقه های نازک پوشیده شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بحل
تصویر بحل
بخشیده، عفو شده، آمرزیده، برای مثال کس را به قصاص من مگیرید / کز من بحل است قاتل من (سعدی۲ - ۵۴۱)
بحل کردن: حلال کردن، از جرم و گناه کسی درگذشتن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
گردآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تجمع چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، ثابت گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثابت شدن چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحصل از مسأله ای، رهایی جسته شدن از آن: تحصل من المسئله کذا، استخلص. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ غُ)
درد کردن شکم ستور از خوردن خاک و یا سنگریزه که در گیاه بود، سنگ ریزه واقع شدن در انثیین کودک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ / حَ صَ)
غورۀ خرمای سخت ناشده یا غورۀ سخت، گرد و شکوفۀ زرد خرما. (منتهی الارب) ، تلخ دانه و مانند آن که از گندم برآید چون پاک کنند، دان مرغ. ته غربالی، گندم و جو باقی ماندۀ در خرمن بعد بباد دادن
لغت نامه دهخدا
(حَ صَ)
رجوع به ماحصل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ)
پیاز. بصله یکی، و منه المثل: هو اکسی من البصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان علامه جرجانی ص 26) (غیاث) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). پیاز که یکی از بقولات مأکول است. (ناظم الاطباء). سوخ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). پیاز گویندبهترین وی سفید بود. (اختیارات بدیعی) :
تو بصل نیز هم نمیدانی
بیهده ریش چند جنبانی.
سنایی.
رجوع به پیاز شود. مؤلف مخزن الادویه آرد: پیاز نامند و بهندی نیز بدین نام مشهوراست. ماهیت آن بری و بستانی میباشد، بری آن در چشمه سارها و کوه ها کثیرالوجود و طعم و برگ و بوی آن مانند پیاز و این را بترکی کومران نامند و قویتر از بستانی است و بستانی آن سفید و سرخ و بزرگ بالیده و کوچک میباشد بهترین همه سفید بزرگ بالیده آبدار آن است. (مخزن الادویه).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخت راندن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ حِ)
از ب + حل، (ح ل ل و در تداول فارسی ح ل) کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). بخشیدن جرم. عفو کردن گناه. (آنندراج). معاف. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید: چون در فارسی حای حطی نیامده ظاهراً بحل لفظ عربی باشد و حال آنکه در لغات معتبرۀ عربی مثل صراح و قاموس و منتخب و غیره مادۀ بحل بهیچ معنی نیامده، از این معلوم شد که در اصل بهل بوده باشد به فتح اول و کسر های هوز، صیغۀ صفت مشبهه بمعنی ترک کرده شده و بمراد گذاشته شده و مجازاً بمعنی معاف مستعمل مأخوذ از بهل بالفتح که مصدراست بمعنی ترک کردن و گذاشتن بمراد کما فی صراح و القاموس. پس از غلط کاتبان قدیم و از عدم التفات اهل تعلم و تعلیم به حای حطی شهرت گرفته، یا اینکه در اصل بهل به کسرتین باشد صیغۀ امر از هلیدن بمعنی گذاشتن که در بعضی محل بمعنی اسم مفعول مستعمل میگردد. پس بهر تقدیر به های هوز درست می باشد مگر آنکه بودن حای حطی به ابدال باشد چنانکه در حیز و حال که در اصل هیز و هال بوده ولکن این قسم دعوی ابدال خالی از ضعف نمی نماید. و می تواند که بحل بفتحتین و تشدید لام باشد بمعنی بحلال شدن، چه بای موحدۀ مفتوحه برای ظرفیت یا معیت باشد به قاعده فارسی و حل بالفتح و تشدید لام مصدر بمعنی حلال شدن، چنانکه در منتخب است، سروری که شارح گلستان است به عربی همین توجیه آخر را اختیار نموده، بهر تقدیر با لفظ کردن مستعمل است. (غیاث اللغات) : یوسف ایشان را گفته بود لاتثریب علیکم الیوم یغفراﷲ لکم، گفت، خدای شما را بیامرزد و بدانکه با من کردید از من بحل آید. (ترجمه طبری).
چه کنم دل که همه درد و غم من ز دل است
دل که خواهد ببرد گو ببر از من بحل است.
فرخی.
خواجه (احمدحسن) آب در چشم آوردو گفت از من بحلی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
هرکه او خیره سار و مستحل است
گر بدزدد ز شعر من بحل است.
سنائی.
کس را به قصاص من مگیرید
کز من بحل است قاتل من.
سعدی.
اقرار کنم برابر دشمن و دوست
کانکس که مرا بکشت از من بحل است.
سعدی.
ملک از گفتۀ دلبر خجل شد
اجل گردیده تقصیرش بحل شد.
؟
و رجوع به بحل کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
جای حاصل شدن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صَ)
به دست آمده. حاصل کرده. به دست کرده. حاصل کرده شده. (غیاث) (یادداشت مرحوم دهخدا). گرد کرده شده. حاصل شده. یافته شده. فراهم کرده شده. (ناظم الاطباء) : هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد. (سندبادنامه ص 62).
- معنای محصل، معنی مفید فایده.
، کلمه ای که در اختصار کلام استعمال کنند مانند فی الجمله و القصه و الغرض و حاصل کلام و جزآن. (ناظم الاطباء) ، نتیجۀ کلام. ماحصل کلام: محصل پیغام آنکه بنده را چه حد آن است که آن حضرت بنفس مبارک متوجه قهر این خاکسار بی مقدار گردد. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 371) ، در اصطلاح منطق هر یکی از اسماء و افعال یا محصل باشد چون ضارب و ضرب و یا غیر محصل چون لاضارب و ماضرب. (اساس الاقتباس ص 16)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ)
تحصیل کننده. (غیاث) (ناظم الاطباء). متعلم. دانش آموز. شاگرد مدرسه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که مشغول تحصیل علم و جز آن است. (ناظم الاطباء) : و پیش از آن در بخارا اشتغال محصلان در شرعیات بود و بفضلیات کس التفات نکردی. (لباب الالباب ج 1 ص 11) ، مأمور جمع مالیات یا هر وجه دیگری که از طرف حکومت به کسی یا به جماعتی تحمیل میشده است، قولّق چی هم میگفته اند (اما امروزه منحصر به بعضی تعبیرات قدیم شده است و معنی امروز کلمه طالب علم در مراحل جدیده است اعم از داخل یا خارج کشور). (از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 54). و رجوع به تذکرهالملوک ص 13 و29 و 35 و 47 شود. عامل گرد کردن و گرفتن خراج دهقانان. (یادداشت مرحوم دهخدا). جمعکننده مالیات و باج و خراج. (ناظم الاطباء). مأمور گرد کردن خراج. مأموری که خراج یا طلب ها را مطالبه و اخذ کند. متصدی وصول مالیات که معمولاً از مأموران خرده پا بشمار میرفت: محصل آن مال یک تن باشد که اهل شهر بدو تسلیم کنند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 53).
وآنگه تو محصلی فرستی
ترکی که ازو بتر نباشد.
سعدی.
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم.
حافظ.
در تداول فارسی، هر کسی که او را مأمور وصول مالی یا اجراء امری کنند درباره کسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). مأموری که مجبور میکند کسی را بر اجرای کاری. (ناظم الاطباء).
- محصل بی چوب، در تداول عامه بول و ادرار جمع آمده در مثانه که بر کسی برای خارج شدن فشار آورد.
، بسیار تحصیل کننده. (ناظم الاطباء). بسیار حاصل کننده. (غیاث) ، گردآورنده. (ناظم الاطباء). به دست کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آنکه به سختی طلب وام میکند. (ناظم الاطباء) ، مردی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب) ، خرمابن غوره کننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ صُ)
مرد سطبر، تناور وسپید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). تناور. ج، بهاصل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سطبرو بسیار گردیدن گوشت. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
در حالت مناسب. مناسب الحال. خوشحال. تندرست. بابشاشت. سعادتمند. بختیار. (ناظم الاطباء). در اصطلاح دهات کرمان بمعنی سرخوش و سرحال و سالم و چاق و فربه بکار رود.
- گوسفند بحال، گاو بحال، آن گوسفند و گاو که فربه و چاق باشد. و رجوع به حال و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام مردی. (آنندراج) (منتهی الارب). از اعلام است. (ناظم الاطباء) (شاید مصحف بجدل بن سلیم باشد). و رجوع به بجدل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
لقب احمد بن عبدالرحمن مصری محدث است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). او راست: کتاب السلوه المستخرج من مواریث الحکماء و کتاب تاریخ واسط. (از ابن الندیم). واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ)
ضخیم و کلفت و گوشتی و جسیم. (ناظم الاطباء). ضخیم و بسیارگوشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محصل
تصویر محصل
متعلم، دانش آموز، شاگرد مدرسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصل
تصویر بصل
پیاز
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصل
تصویر حصل
باز مانده، تلخدانه، غوره خرما گرد خرما شکوفه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحال
تصویر بحال
خوشحال، تندرست، سعادتمند، مناسب الحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحشل
تصویر بحشل
سیاه و ستبر: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
فراهم بودن در دسترس بودن، ایستا گشت (ثابت گشتن) حاصل بودن بدست بودن بحصول پیوستن، گرد آمدن، ثابت گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصل
تصویر محصل
((مُ حَ صِّ))
تحصیل کننده و گردآورنده، دانش آموز، دانشجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحصل
تصویر تحصل
((تَ حَ صُّ))
حاصل بودن، به حصول پیوستن، گرد آمدن، ثابت گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بصل
تصویر بصل
((بَ صَ))
پیاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصل
تصویر محصل
((مُ حَ صَّ))
حاصل کرده شده. معنی (معنای) محصل، معنی مفید فایده، نتیجه کلام، ماحصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصل
تصویر محصل
دانش آموز، دانشور
فرهنگ واژه فارسی سره
آمرزیده، بخشیده، بخشوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد