جدول جو
جدول جو

معنی بحشل - جستجوی لغت در جدول جو

بحشل
(بَ شَ)
لقب احمد بن عبدالرحمن مصری محدث است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). او راست: کتاب السلوه المستخرج من مواریث الحکماء و کتاب تاریخ واسط. (از ابن الندیم). واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
لغت نامه دهخدا
بحشل
سیاه و ستبر: مرد
تصویری از بحشل
تصویر بحشل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشل
تصویر بشل
به یکدیگرچسبیده، درهم آویخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بحل
تصویر بحل
بخشیده، عفو شده، آمرزیده، برای مثال کس را به قصاص من مگیرید / کز من بحل است قاتل من (سعدی۲ - ۵۴۱)
بحل کردن: حلال کردن، از جرم و گناه کسی درگذشتن
فرهنگ فارسی عمید
(بِ حِ)
از ب + حل، (ح ل ل و در تداول فارسی ح ل) کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). بخشیدن جرم. عفو کردن گناه. (آنندراج). معاف. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید: چون در فارسی حای حطی نیامده ظاهراً بحل لفظ عربی باشد و حال آنکه در لغات معتبرۀ عربی مثل صراح و قاموس و منتخب و غیره مادۀ بحل بهیچ معنی نیامده، از این معلوم شد که در اصل بهل بوده باشد به فتح اول و کسر های هوز، صیغۀ صفت مشبهه بمعنی ترک کرده شده و بمراد گذاشته شده و مجازاً بمعنی معاف مستعمل مأخوذ از بهل بالفتح که مصدراست بمعنی ترک کردن و گذاشتن بمراد کما فی صراح و القاموس. پس از غلط کاتبان قدیم و از عدم التفات اهل تعلم و تعلیم به حای حطی شهرت گرفته، یا اینکه در اصل بهل به کسرتین باشد صیغۀ امر از هلیدن بمعنی گذاشتن که در بعضی محل بمعنی اسم مفعول مستعمل میگردد. پس بهر تقدیر به های هوز درست می باشد مگر آنکه بودن حای حطی به ابدال باشد چنانکه در حیز و حال که در اصل هیز و هال بوده ولکن این قسم دعوی ابدال خالی از ضعف نمی نماید. و می تواند که بحل بفتحتین و تشدید لام باشد بمعنی بحلال شدن، چه بای موحدۀ مفتوحه برای ظرفیت یا معیت باشد به قاعده فارسی و حل بالفتح و تشدید لام مصدر بمعنی حلال شدن، چنانکه در منتخب است، سروری که شارح گلستان است به عربی همین توجیه آخر را اختیار نموده، بهر تقدیر با لفظ کردن مستعمل است. (غیاث اللغات) : یوسف ایشان را گفته بود لاتثریب علیکم الیوم یغفراﷲ لکم، گفت، خدای شما را بیامرزد و بدانکه با من کردید از من بحل آید. (ترجمه طبری).
چه کنم دل که همه درد و غم من ز دل است
دل که خواهد ببرد گو ببر از من بحل است.
فرخی.
خواجه (احمدحسن) آب در چشم آوردو گفت از من بحلی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
هرکه او خیره سار و مستحل است
گر بدزدد ز شعر من بحل است.
سنائی.
کس را به قصاص من مگیرید
کز من بحل است قاتل من.
سعدی.
اقرار کنم برابر دشمن و دوست
کانکس که مرا بکشت از من بحل است.
سعدی.
ملک از گفتۀ دلبر خجل شد
اجل گردیده تقصیرش بحل شد.
؟
و رجوع به بحل کردن شود
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالرحمان مصری ملقّب به بحشل. محدّث است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برقص زنگیان رقصیدن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَشْ)
فرومایه کردن. رذل کردن. (اقرب الموارد). واگشادن
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ)
سطبر بسیارگوشت. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام مردی. (آنندراج) (منتهی الارب). از اعلام است. (ناظم الاطباء) (شاید مصحف بجدل بن سلیم باشد). و رجوع به بجدل شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
در حالت مناسب. مناسب الحال. خوشحال. تندرست. بابشاشت. سعادتمند. بختیار. (ناظم الاطباء). در اصطلاح دهات کرمان بمعنی سرخوش و سرحال و سالم و چاق و فربه بکار رود.
- گوسفند بحال، گاو بحال، آن گوسفند و گاو که فربه و چاق باشد. و رجوع به حال و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بد شدن چیزی. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
فرومایه از هر چیز. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ / بِ شِ)
از مصدر بشلیدن. پشل. نشل. گرفت و گیر باشد، یعنی دو چیز که برهم چسبند و درهم آویزند. (برهان). دو چیز بیکدیگر ملصق شده و در هم آویخته. (ناظم الاطباء). دو چیز که برهم گیرند. (سروری). گرفت و گیر است که دو تن برهم چسبند و درهم آویزند. (از انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بِ شِ)
دهی از دهستان شیرگاه بخش سوادکوه شهرستان شاهی. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از رود خانه توجی. محصول آنجا برنج، غلات، نیشکر، لبنیات، عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی آن پارچۀ پشمین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اِ تی)
جمع شدن. و این راتخطئه کرده اند و صواب بحبش است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخت راندن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حشل
تصویر حشل
فرومایه کردن، واگشادن، رذل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشل
تصویر بشل
گرفت و گیر، دو چیز که بر هم چسبند و در هم آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحال
تصویر بحال
خوشحال، تندرست، سعادتمند، مناسب الحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحشله
تصویر بحشله
سیاه: زن، زنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مونث بحشل
تصویر مونث بحشل
سیاه: زن، زنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشل
تصویر حشل
((حَ شَ))
هچل، خطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشل
تصویر بشل
((بِ شَ))
درهم آمیخته، به هم چسبیده، درهم آمیختگی
فرهنگ فارسی معین
آمرزیده، بخشیده، بخشوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام علف زاری است در یوش، جلگه ای در مسیر راهپیش آواز که طوایفاوزیج (ساکن و اهل اوز) و
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان شیرگاه سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی