جدول جو
جدول جو

معنی بحرق - جستجوی لغت در جدول جو

بحرق
(بَ رَ)
شیخ جمال الدین محمد بن عمر بحرق حضرمی متولد به سال 869 و متوفی بسال 930 هجری قمری فقیه نحوی و لغوی بود. رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 960 و ریحانه الادب شود، مردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درگذشتن. به جوار رحمت الهی رفتن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محرق
تصویر محرق
سوخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرق
تصویر محرق
سوزاننده، آنچه سبب تشنگی شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحرق
تصویر تحرق
سوختن، سوخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرق
تصویر محرق
سوزاننده، سوزان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بورق
تصویر بورق
بوراکس، ترکیب اسید بوریک و سود که در طب و صنعت برای ساختن شیشه و لعاب ظروف سفالی و لحیم کاری به کار می رود، بورات دوسود، تنگار، بوره، تنکار، بورک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارق
تصویر بارق
برق زننده،، برق دار، درخشان، تابان، ویژگی ابر برق دار
فرهنگ فارسی عمید
پارچه ای سفید یا رنگین که بر آن نقشی باشد و بر سر چوب کنند و علامت یک کشور، دسته یا حزب باشد، پرچم، علم، رایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بحری
تصویر بحری
مقابل برّی، ساکن دریا، دریایی مثلاً جانوران بحری، در علم زیست شناسی پرنده ای شکاری با بال های کشیده، دم باریک، پشت خاکستری و سر سیاه، آشنا به راه های دریایی، ملاح
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
غدیر بحرم، آبگیر بسیارآب. غدیر بسیارآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، به زور. به اجبار. (ناظم الاطباء) ، به طفیل. (آنندراج). و رجوع به ’حکم’ شود
لغت نامه دهخدا
(بُ ذُ)
بزرقطونا. (منتهی الارب). بزرقطونا. اسفرزه. (ناظم الاطباء). سفید خوش. (لغت محلی شوشتر). و رجوع به بحدق شود
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
بزرقطونا. (نشوءاللغه ص 92). اما صاحب نشوءاللغه گوید که این کلمه در قاموس بصورت بحدق و در محیطالمحیط بحذف و گاهی بخدق نیز آمده است. (نشوءاللغه ص 92). و رجوع به بحذق شود، به سخن آغاز کردن پس از سکوت عمدی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
مرد فرومایه و کمینه و دون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است نزدیک نیشابور. (تاریخ بیهقی ص 209). و توان گفت که همان بحرود باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
از توابع صحره: لقیه صحره بحره، ملاقات کرد او را بی پرده و حجاب. (منتهی الارب)
شهر. زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) ، به پایتخت
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ممالیک بحری، ممالیک مصر از غلامان ترک یا چرکسی بودند که ابتدا در جزء قراولان مزدور الملک الصالح ایوب قرار داشتند و اولین ایشان شجرهالدر زوجه الملک الصالح است و ممالیک پس از او رسماً سلطنت مصر را به دست گرفتند و ایشان دو طبقه اند: ممالیک بحری و ممالیک برجی و این دو طبقه تا نیمۀ اول قرن دهم هجری مصر و شام را تحت اداره و حکومت خود داشتند و مردمی دلیر و مدبر بودند و در برابر صلیبیون و تاتار بخوبی مقاومت داشتند. ممالیک بحری از 768 تا حدود 784 ه. ق. حکومتشان طول کشیده است و آخرینشان حاجی ملقب به مظفر بود که به دست ممالیک برجی با سلسلۀ خود برافتاد. (از طبقات سلاطین اسلام). و رجوع به بحریه شود، پاره ای بزرگ از آتش، و منه الحدیث، اذا کان یوم القیمه تخرج بحنانه من جهنم فتلقط المنافقین لقط الحمامه القرطم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بحر. (انساب سمعانی). دریائی. (لغات مصوبه فرهنگستان) (ناظم الاطباء). مقابل بری، که دریائی باشد. که از دریا به دست آید. که در دریا زید:
بحر و بر هر دو زیر فرمانش
بری و بحری آفرین خوانش.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
راهنما گرفتن. (از دزی ج 1 ص 60). رجوع به بذرقه و بدرقه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اسراف کردن. اتلاف کردن. ولخرجی کردن. (از دزی ج 1 ص 57)
لغت نامه دهخدا
(بَ حَ)
مرکّب از: بر + حق، براستی و فی الواقع. البته و حقیقتاً. (ناظم الاطباء)،
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیرق
تصویر بیرق
پرچم، پارچه های که بر سر چوب کشند و علامت یک کشور باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرق
تصویر محرق
نیک سوزاننده به آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحرق
تصویر تحرق
سوخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برحق
تصویر برحق
البته وحقیقتاً، براستی، مانند (امام برحق، دین برحق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارق
تصویر بارق
تابان، ابر درخشار برق زننده درخشنده تابان، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بوره تنگار ملح آبدار برات سدیم که فرمول شیمیایی آن میباشد. وزن مخصوصش 7، 1 و سختیش بین 2 تا 5، 2 است. بوره طبیعی مزه گس دارد تنگار ملح الصناعه. براکس، شکر سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحره
تصویر بحره
شهر، مرغزار، آبخیز، تالاب، بوستان بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحری
تصویر بحری
دریائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرق
تصویر محرق
((مُ حَ رِ))
نیک سوزاننده به آتش، آن چه موجب تشنگی گردد، دوایی را گویند که پس از مالیدن بر روی پوست بدن ایجاد سوزش و تحریک شدید کند، مانند، فرفیون، خردل و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرق
تصویر محرق
((مُ رِ))
سوزاننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحرق
تصویر تحرق
((تَ حَ رُّ))
سوخته شدن، سوختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیرق
تصویر بیرق
((بِ رَ))
پرچم درفش، جمع بیارق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارق
تصویر بارق
((رِ))
برق زننده، درخشنده، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرق
تصویر محرق
((مُ حَ رَّ))
سوخته شده، آب جوش داده به آتش
فرهنگ فارسی معین
دریایی، نیروی دریایی
دیکشنری اردو به فارسی