جدول جو
جدول جو

معنی بحر - جستجوی لغت در جدول جو

بحر
دریا، حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته قابل کشتیرانی بوده و به اقیانوس راه داشته باشد، قلزم، ژو، داما، یم، زو، راموز
در علوم ادبی وزن شعر، مقیاس اوزان عروضی، تعداد بحور شعر نوزده است مثلاً طویل، مدید، بسیط، وافر، کامل، هزج، رجز، رمل، منسرح، مضارع، مقتضب، مجتث، سریع، جدید، قریب، خفیف، مشاکل، تقارب (متقارب) و تدارک (متدارک)، غیر از این بحور یازده بحر دیگر هم بعضی عروضیان افزوده اند که عبارت است از عریض، عمیق، حریم، کبیر، مذیل، قلیب، حمید، صغیر، اصم، سلیم و حمیم
تصویری از بحر
تصویر بحر
فرهنگ فارسی عمید
بحر
(اِ)
سراسیمه شدن از بیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
بحر
(اِ تی)
گوش شتر شکافتن. (تاج المصادر بیهقی). شکافتن گوش. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
بحر
(بَ)
مقابل بر (خشکی). دریا. (ترجمان علامۀ جرجانی). دریای شور. (منتهی الارب). دریای محیط که شور است. (غیاث اللغات). یم. صاحب آنندراج گوید: بیکران و بی پایان و پرآشوب و تلخ و گران لنگر و سبکروح و گوهرخیز و گوهربار و گوهرزای از صفات اوست. مصغر آن ابیحر باشد نه بحیر. (منتهی الارب). ج، ابحر، بحار، بحور. (منتهی الارب) : اذا سمحت فلا بحر و لامطر. (تاریخ بیهقی ص 122).
باز جهان بحر دیگر است و مدور
شخص تو کشتی است عمر باد مقابل.
ناصرخسرو.
از نور تا به ظلمت و از اوج تا حضیض
وز باختر به خاور و از بحر تا به بر.
ناصرخسرو.
در چشمۀ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو.
معزی.
غیاث ملت اقضی القضاه عزالدین
که بحر دستش زرین بخار می سازد.
خاقانی.
بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر
از غره اش درخش و ز غرشت تندرش.
خاقانی.
چون آبروی درنکشیم از چه درکشیم
بحری ز دست ساقی دوران صبحگاه.
خاقانی.
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهرزای تاجدار بماناد.
خاقانی.
بحر و کان را کسی نگفت بخیل.
ظهیر.
ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر.
نظامی.
چنان قادرسخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی.
نظامی.
گشته دلم بحر گهرریز تو
گوهر جانم کمرآویز تو.
نظامی.
کوهها و بحرها و دشت ها
بوستانها باغها و کشت ها.
مولوی.
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.
سعدی.
سر به جیب مراقبت فروبرده و در بحرمکاشفت مستغرق گشته. (گلستان سعدی).
چه غم دیوار امت را که داردچون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان.
سعدی (گلستان).
کتاب فضل ترا آب بحر کافی نیست
که تر کنی سرانگشت و صفحه بشماری.
امیدی.
- بحرش زده و بحرش برده، در اصطلاح دهات کرمان یعنی مبهوت شده و در فکر فرورفته چنانکه چیزی تشخیص نتواند داد. (یادداشت از لغت نامه) :
هر چند قطره است به ظاهر دل کباب
بحرش زده ببین که چه عمان آتش است.
؟ (از آنندراج).
بهتش زده (در تداول مردم در دیگر نقاط ایران).
- بحر آبسکون، بحر خزر. دریای خزر. و ظاهراًبدین نام از آن جهت خوانده شده است که جزیره ای بنام آبسکون در آن وجود داشته و اکنون نیست. آن جزیره ازآن جهت که سلطان محمد خوارزمشاه در آنجا درگذشته معروف شده است. (یادداشت مؤلف).
- بحر اصفر، دریای زرد. به ترکی ’صاری دکز’، دریایی میان چین و ژاپن بشمال بحر چین شرقی. (یادداشت مؤلف).
- بحر ابیض، دریای سپید. آق دکیز. (قاموس الاعلام ترکی). بحرالروم که مدیترانه نیز گویند. (ناظم الاطباء). دریای میان اروپا و آسیا و آفریقا که بحر متوسط هم نامیده میشود. (از المنجد). این دریا از راه بسفر و داردانل به دریای سیاه و از راه جبل الطارق به اقیانوس اطلس و از طریق تنگۀ سوئز به دریای احمر راه دارد. بحر ابیض در ترجمه مدیترانه غلط است. مدیترانه، بحرالروم یا بحرالشامی و بحرالشام است و منشاء بحر ابیض از محیط شمالی در روسیه است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مدیترانه شود.
-
لغت نامه دهخدا
بحر
(بَ حَ)
بیماری سل و آن شتران را هم عارض شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بحر
(بَ حِ)
نعت از بحر به همه معانی مصدری آن از قبیل گوش شتر شکافتن و سراسیمه شدن، و سیراب نشدن و سست و تیره رنگ شدن شتر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بحر
(بُ حِ)
دهی از دهستان باوی اهواز. آب از رود خانه کارون. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) ، منسوب به بحرین را نیز گویند اگرچه بحرانی به این معنی صحیحتر است. (ناظم الاطباء). منسوب به بحرین و آن ضعیف است. (منتهی الارب).
- بنو بحری، بطنی است. (آنندراج). بطنی از تازیان. (ناظم الاطباء).
- سندباد بحری، نام قهرمان کتابی است. کتابی در نصایح و حکمت عملی. (ناظم الاطباء). و رجوع به سندباد شود.
- قشون بحری، نیروی دریایی:
زین سپس بهر نگهداری دروازۀ هند
نیم میلیارد قشون باید بحری و بری.
ملک الشعراء بهار.
، نام نوعی شمشیر از انواع چهارده گانه آن. (نوروزنامه ص 85 و 86) ، قسمی از چرغ و شاهین و شنگار. (یادداشت مؤلف). شاهین بحری یا یکی دیگر از جوارح طیور. و رجوع به کلمه آق سنقر در برهان قاطع شود
لغت نامه دهخدا
بحر
دریا
تصویری از بحر
تصویر بحر
فرهنگ لغت هوشیار
بحر
((بَ))
دریا. جمع بحار، وزن شعر
تصویری از بحر
تصویر بحر
فرهنگ فارسی معین
بحر
دریا
تصویری از بحر
تصویر بحر
فرهنگ واژه فارسی سره
بحر
اقیانوس، دریا، یم
متضاد: بر، خشکی، هامون، وزن شعر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبحر
تصویر تبحر
بسیار دانا بودن، در امری علم و اطلاع بسیار داشتن، مهارت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بحری
تصویر بحری
مقابل برّی، ساکن دریا، دریایی مثلاً جانوران بحری، در علم زیست شناسی پرنده ای شکاری با بال های کشیده، دم باریک، پشت خاکستری و سر سیاه، آشنا به راه های دریایی، ملاح
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
از توابع صحره: لقیه صحره بحره، ملاقات کرد او را بی پرده و حجاب. (منتهی الارب)
شهر. زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) ، به پایتخت
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دور درشدن در علم. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تبقر. (زوزنی). دریا شدن در علم. (دهار). بسیارعلم شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). علوم بسیار دانستن. (فرهنگ نظام). تبحر در علم، بسیارعلم گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تعمق و توسع. (قطر المحیط). تبحر در علم و جز آن، تعمق در آن و توسع آن. (از اقرب الموارد). بسیاری علم و دانش و غوطه وری در بحر علوم. (ناظم الاطباء) : این مداح دولت عالیه را در فنون علوم و صنوف حکم تبحری ظاهر است. (سندبادنامه ص 55) ، بسیارمال شدن. (آنندراج). تبحر در مال، بسیارمال شدن. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، و نیز تبحر بلغت مصری، رفتن بسمت دریا یعنی بسمت شمال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
غدیر بحرم، آبگیر بسیارآب. غدیر بسیارآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، به زور. به اجبار. (ناظم الاطباء) ، به طفیل. (آنندراج). و رجوع به ’حکم’ شود
لغت نامه دهخدا
دهی است نزدیک نیشابور. (تاریخ بیهقی ص 209). و توان گفت که همان بحرود باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ممالیک بحری، ممالیک مصر از غلامان ترک یا چرکسی بودند که ابتدا در جزء قراولان مزدور الملک الصالح ایوب قرار داشتند و اولین ایشان شجرهالدر زوجه الملک الصالح است و ممالیک پس از او رسماً سلطنت مصر را به دست گرفتند و ایشان دو طبقه اند: ممالیک بحری و ممالیک برجی و این دو طبقه تا نیمۀ اول قرن دهم هجری مصر و شام را تحت اداره و حکومت خود داشتند و مردمی دلیر و مدبر بودند و در برابر صلیبیون و تاتار بخوبی مقاومت داشتند. ممالیک بحری از 768 تا حدود 784 ه. ق. حکومتشان طول کشیده است و آخرینشان حاجی ملقب به مظفر بود که به دست ممالیک برجی با سلسلۀ خود برافتاد. (از طبقات سلاطین اسلام). و رجوع به بحریه شود، پاره ای بزرگ از آتش، و منه الحدیث، اذا کان یوم القیمه تخرج بحنانه من جهنم فتلقط المنافقین لقط الحمامه القرطم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بحر. (انساب سمعانی). دریائی. (لغات مصوبه فرهنگستان) (ناظم الاطباء). مقابل بری، که دریائی باشد. که از دریا به دست آید. که در دریا زید:
بحر و بر هر دو زیر فرمانش
بری و بحری آفرین خوانش.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ)
جمع واژۀ بحر. دریاها. نهرهای بزرگ. آبهای شور
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
شیخ جمال الدین محمد بن عمر بحرق حضرمی متولد به سال 869 و متوفی بسال 930 هجری قمری فقیه نحوی و لغوی بود. رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 960 و ریحانه الادب شود، مردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درگذشتن. به جوار رحمت الهی رفتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابحر
تصویر ابحر
دریاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبحر
تصویر تبحر
ماهر شدن در علم، دریا شدن در علم، بسیار دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحریان
تصویر بحریان
دریاییان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحریه
تصویر بحریه
مونث بحری: دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحری
تصویر بحری
دریائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحره
تصویر بحره
شهر، مرغزار، آبخیز، تالاب، بوستان بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحرف آمدن
تصویر بحرف آمدن
سخن گشودن، بسخن آمدن، بسخن آغاز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبحر
تصویر تبحر
((تَ بَ حُّ))
بسیار دانا بودن، در علمی مهارت بسیار داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابحر
تصویر ابحر
((اَ حُ))
جمع بحر، دریاها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبحر
تصویر تبحر
چیرگی، زبردستی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابحر
تصویر ابحر
دریاها، رودها
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت آبی، دریایی
متضاد: ارضی، بری، زمینی، سماوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احاطه، استادی، تسلط، توغل، مهارت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دریایی، نیروی دریایی
دیکشنری اردو به فارسی