جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با بحر

بحر

بحر
دَریا، حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته قابل کشتیرانی بوده و به اقیانوس راه داشته باشد، قُلزُم، ژُو، داما، یَم، زُو، راموز
در علوم ادبی وزن شعر، مقیاس اوزان عروضی، تعداد بحور شعر نوزده است مثلاً طویل، مدید، بسیط، وافر، کامل، هزج، رجز، رمل، منسرح، مضارع، مقتضب، مجتث، سریع، جدید، قریب، خفیف، مشاکل، تقارب (متقارب) و تدارک (متدارک)، غیر از این بحور یازده بحر دیگر هم بعضی عروضیان افزوده اند که عبارت است از عریض، عمیق، حریم، کبیر، مذیل، قلیب، حمید، صغیر، اصم، سلیم و حمیم
بحر
فرهنگ فارسی عمید

بحر

بحر
دهی از دهستان باوی اهواز. آب از رود خانه کارون. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) ، منسوب به بحرین را نیز گویند اگرچه بحرانی به این معنی صحیحتر است. (ناظم الاطباء). منسوب به بحرین و آن ضعیف است. (منتهی الارب).
- بنو بحری، بطنی است. (آنندراج). بطنی از تازیان. (ناظم الاطباء).
- سندباد بحری، نام قهرمان کتابی است. کتابی در نصایح و حکمت عملی. (ناظم الاطباء). و رجوع به سندباد شود.
- قشون بحری، نیروی دریایی:
زین سپس بهر نگهداری دروازۀ هند
نیم میلیارد قشون باید بحری و بری.
ملک الشعراء بهار.
، نام نوعی شمشیر از انواع چهارده گانه آن. (نوروزنامه ص 85 و 86) ، قسمی از چرغ و شاهین و شنگار. (یادداشت مؤلف). شاهین بحری یا یکی دیگر از جوارح طیور. و رجوع به کلمه آق سنقر در برهان قاطع شود
لغت نامه دهخدا

بحر

بحر
نعت از بحر به همه معانی مصدری آن از قبیل گوش شتر شکافتن و سراسیمه شدن، و سیراب نشدن و سست و تیره رنگ شدن شتر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

بحر

بحر
بیماری سل و آن شتران را هم عارض شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

بحر

بحر
مقابل بر (خشکی). دریا. (ترجمان علامۀ جرجانی). دریای شور. (منتهی الارب). دریای محیط که شور است. (غیاث اللغات). یم. صاحب آنندراج گوید: بیکران و بی پایان و پرآشوب و تلخ و گران لنگر و سبکروح و گوهرخیز و گوهربار و گوهرزای از صفات اوست. مصغر آن اُبَیحِر باشد نه بحیر. (منتهی الارب). ج، ابحر، بحار، بحور. (منتهی الارب) : اذا سمحت فلا بحر و لامطر. (تاریخ بیهقی ص 122).
باز جهان بحر دیگر است و مدور
شخص تو کشتی است عمر باد مقابل.
ناصرخسرو.
از نور تا به ظلمت و از اوج تا حضیض
وز باختر به خاور و از بحر تا به بر.
ناصرخسرو.
در چشمۀ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو.
معزی.
غیاث ملت اقضی القضاه عزالدین
که بحر دستش زرین بخار می سازد.
خاقانی.
بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر
از غره اش درخش و ز غرشت تندرش.
خاقانی.
چون آبروی درنکشیم از چه درکشیم
بحری ز دست ساقی دوران صبحگاه.
خاقانی.
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهرزای تاجدار بماناد.
خاقانی.
بحر و کان را کسی نگفت بخیل.
ظهیر.
ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر.
نظامی.
چنان قادرسخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی.
نظامی.
گشته دلم بحر گهرریز تو
گوهر جانم کمرآویز تو.
نظامی.
کوهها و بحرها و دشت ها
بوستانها باغها و کشت ها.
مولوی.
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.
سعدی.
سر به جیب مراقبت فروبرده و در بحرمکاشفت مستغرق گشته. (گلستان سعدی).
چه غم دیوار امت را که داردچون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان.
سعدی (گلستان).
کتاب فضل ترا آب بحر کافی نیست
که تر کنی سرانگشت و صفحه بشماری.
امیدی.
- بحرش زده و بحرش برده، در اصطلاح دهات کرمان یعنی مبهوت شده و در فکر فرورفته چنانکه چیزی تشخیص نتواند داد. (یادداشت از لغت نامه) :
هر چند قطره است به ظاهر دل کباب
بحرش زده ببین که چه عمان آتش است.
؟ (از آنندراج).
بهتش زده (در تداول مردم در دیگر نقاط ایران).
- بحر آبسکون، بحر خزر. دریای خزر. و ظاهراًبدین نام از آن جهت خوانده شده است که جزیره ای بنام آبسکون در آن وجود داشته و اکنون نیست. آن جزیره ازآن جهت که سلطان محمد خوارزمشاه در آنجا درگذشته معروف شده است. (یادداشت مؤلف).
- بحر اصفر، دریای زرد. به ترکی ’صاری دکز’، دریایی میان چین و ژاپن بشمال بحر چین شرقی. (یادداشت مؤلف).
- بحر ابیض، دریای سپید. آق دکیز. (قاموس الاعلام ترکی). بحرالروم که مدیترانه نیز گویند. (ناظم الاطباء). دریای میان اروپا و آسیا و آفریقا که بحر متوسط هم نامیده میشود. (از المنجد). این دریا از راه بسفر و داردانل به دریای سیاه و از راه جبل الطارق به اقیانوس اطلس و از طریق تنگۀ سوئز به دریای احمر راه دارد. بحر ابیض در ترجمه مدیترانه غلط است. مدیترانه، بحرالروم یا بحرالشامی و بحرالشام است و منشاء بحر ابیض از محیط شمالی در روسیه است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مدیترانه شود.
-
لغت نامه دهخدا

بحر

بحر
گوش شتر شکافتن. (تاج المصادر بیهقی). شکافتن گوش. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا

بحر

بحر
سراسیمه شدن از بیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا