جدول جو
جدول جو

معنی بحذق - جستجوی لغت در جدول جو

بحذق(بُ ذُ)
بزرقطونا. (منتهی الارب). بزرقطونا. اسفرزه. (ناظم الاطباء). سفید خوش. (لغت محلی شوشتر). و رجوع به بحدق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حذق
تصویر حذق
حذاقت، مهارت، استادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحذق
تصویر تحذق
حاذق شدن، خود را حاذق وانمود کردن
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ)
شیرۀ انگور تند و تیز اندک طبخ یافته، معرب باده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). در عرف فقها، شرابی جوشانیده که کمتر از نصف آن تبخیرشده باشد. مأخوذ از بادۀ فارسی، شیرۀ انگور تند و تیز اندک طبخ یافته. (ناظم الاطباء). باذه. (المعرب جوالیقی ص 81 س 5). آب انگور پخته شده را گویند که کمتر از نیمۀ آن بر اثر پخته شدن بخار شده باشد و اگر نیمۀ آن بخار و نیمۀ دیگر باقی مانده باشد آنرا منصف نامند. و اگر دو ثلث بخار و یک ثلث باقی مانده باشد آنرا مثلث خوانند. و کلمه باذق معرب باده است
لغت نامه دهخدا
(حَذَ)
بادمجان. (حاشیۀ المعرب جوالیقی از خطعلی بن حمزه و نشوءاللغه ص 89). رجوع به حدق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رهنما در سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، میان بر زدن راه، بریدن (طی کردن) فاصله ای بی رعایت مسیری که مردم بر عادت یا سهولت طی کنند کوتاهی راه را. طی کردن اقصر فاصله.
- ناخن بر، آلتی که بدان ناخن را کوتاه کنند.
- نرمه بر، نوعی اره.
، بریده.
- بیخ بر، از ریشه بریده. ریشه کن. ته بر.
- تربر، تربریده. سبزبر.
- ته بر، بیخ بر.
- روده بر (در ترکیب) روده بر شدن، خندیدن فراوان تا حد پارگی روده.
- سبزبر، سبز بریده چون گندم و جو و جز اینها.
- کف بر، بیخ بر. ته بر.
، با فعل زدن و خوردن در تداول آید و معنی در هم کردن و درهم شدن (لازم و متعدی) را افاده کند چنانکه گویند: ورق های بازی را بر زد. ورقهای آس بر خورد یا فلانی در جمع ادبا بر خورد. یا فلانی خود را در میان شعرا بر زده است و رجوع به این دو ترکیب شود
لغت نامه دهخدا
(بِ حَق ق)
مرکّب از: ب + حق، براستی. بدرستی. بطور حقانیت. (ناظم الاطباء)، بحقیقت. از روی عدالت. عادلانه. به عدل. و رجوع به کلمه حق شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خود را حاذق و زیرک نمودن بی آنکه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ذَ)
در فارسی بیذه. ج، بیاذق. بمعنی سرباز پیاده، و عرب بدان تکلم نموده است:
منعتک میراث الملوک و تاجهم
و انت لدرعی بیذق فی البیاذق.
فرزدق.
ای آخذ سلاح الملوک و انت راجل تعدو بین یدی. (از المعرب جوالیقی ص 82، 83). احمد محدث شاکر مصحح المعرب در پاورقی همین کلمه نویسد: بیذق ج، بیاذقه مردان جنگی پیاده و در لسان العرب چنین نویسد این کلمه در اصل فارسی و معرب شده است و وجه تسمیه بدان سبب است که این مردان در حرکت جلدو چابک اند و آنچه حرکت آنان را سنگین گرداند با خودندارند و از همین ماده است کلمه عامیانۀ ’بیاده’ در اصطلاح نظامی. علامه دکتر احمدبک عیسی در محکم ص 43 چنین نویسد، پیاده کلمه ای فارسی است یعنی آنکه بر پایش راه رود و کلمه بیذق و بیاذق و بیذه در این ماده همه با ذال آمده است و در بعضی نسخه ها با دال نوشته شده اما صحیح همان ذال است همچنانکه فرهنگهای عربی و ابن درید در جمهره با ذال ذکر کرده اند و گوید: فاما هذا الذی یسمی البیذق فلیس بعربی. البیاذقه، الرجاله و منه بیذق الشطرنج و اللفظه فارسیه معربه سموا بذلک لخفه حرکتهم و انهم لیس معهم مایثقلهم. (لسان العرب مادۀ بذق). پیاده. ج، بیاذق، پیادۀ شطرنج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار). پیادۀشطرنج و آن معرب پیاده است. (از مدار و رسالۀ معربات و بهار عجم). و حالا آن پیاده را گویند که بمنتهای خانه های شطرنج رسد لیکن محققین شطرنج آن دو پیاده را نامند که روبروی شاه و فرزین نهند عام (اعم) از اینکه بمنتهای خانه ها رسد یا نرسد. (غیاث) (از آنندراج) ، راهنما در سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معرب پیاده). راهنما در سفر. دلیل راه. بیذق. (یادداشت مؤلف). رجوع به بیدق شود، فرمانده، غوش، باز شکاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
حبل احذق، طنابی پاره پاره.
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
حاذق باذق، از اتباع است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). رجوع به بحر الجواهر شود
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
بزرقطونا. (نشوءاللغه ص 92). اما صاحب نشوءاللغه گوید که این کلمه در قاموس بصورت بحدق و در محیطالمحیط بحذف و گاهی بخدق نیز آمده است. (نشوءاللغه ص 92). و رجوع به بحذق شود، به سخن آغاز کردن پس از سکوت عمدی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
شیخ جمال الدین محمد بن عمر بحرق حضرمی متولد به سال 869 و متوفی بسال 930 هجری قمری فقیه نحوی و لغوی بود. رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 960 و ریحانه الادب شود، مردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درگذشتن. به جوار رحمت الهی رفتن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
حذاق. حذق صبی قرآن را یا عملی را، آموختن او قرآن را. نیکو دریافتن کودک خواندن را یا کار را، زیرک شدن در کاری. (تاج المصادر بیهقی). استادی. نیک دانی. زیرکی. خلاف خرف:
حذق تو چنانست که بی نبض و دلیلی
می بازنمائی عرض روح بهنجار.
سنائی.
ای ضیاءالحق به حذق رای تو
خلق بخشد سنگ را حلوای تو.
مولوی.
، بریدن. کشیدن چیزی را برای بریدن با داس و مانند آن. (از منتهی الارب). بریدن به داس و مانند آن چیزی را، بریدن و گزیدن سرکه دهن را. (تاج المصادر بیهقی) ، حذق خل ّ، سخت ترش شدن سرکه. (از منتهی الارب)
حذق خل ّ، سخت ترش شدن سرکه، حذق خل ّ دهان را، بریدن یا گزیدن تیزی ترشی سرکه آنرا، حذق رباط بر دست گوسفند، نشان گذاشتن رسن بر دست او. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیذق
تصویر بیذق
بیرق پارسی تازی شده پیادک پرچم نشانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحق
تصویر بحق
براستی، بدرستی، عادلانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذق
تصویر بذق
راهنما، که، سبک رفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذق
تصویر حذق
خوب آموختن کاری یا مطلبی
فرهنگ لغت هوشیار
زیرک نمایی استاد نمایی خود را حاذق و زیرک وا نمودن بدون آنکه باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باذق
تصویر باذق
پارسی تازی شده باده، شیره انگور، کم پخته، تند و تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحذف
تصویر بحذف
بارهنگ از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحذق
تصویر تحذق
((تَ حَ ذُّ))
خود را حاذق و زیرک وانمودن بدون آنکه باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حذق
تصویر حذق
((حَ یا حِ))
مهارت، چیره دستی، استادی
فرهنگ فارسی معین