جدول جو
جدول جو

معنی بحبوح - جستجوی لغت در جدول جو

بحبوح(بُ)
اصل و میان چیزی و وسط آن، یقال هو فی بحبوح الکرم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). وسط کاری و امری. بحبوحه. (منتهی الارب). و رجوع به بحبوحه شود، شکافتن و فراخ گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بحبوحه
تصویر بحبوحه
میان و وسط چیزی یا امری، میان خانه
فرهنگ فارسی عمید
(بُ حَ)
میان و وسط هر چیزی. (ناظم الاطباء). وسط مکان. اصل و میان چیزی. بحبوح. (منتهی الارب).
- بحبوحهالجنه، میان بهشت. (مهذب الاسماء) : من سره ان یسکن بحبوحه الجنه فلیلزم الجماعه. (حدیث).
- بحبوحهالدار، میان سرای. خیاره. (تاج العروس). مأخوذ از تازی، میان خانه و وسط آن. (ناظم الاطباء).
- در بحبوحه، در گیراگیر کار. در وسط کار، سیراب نگردیدن از تشنگی. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت تشنه شدن. (زوزنی) ، گداختن گوشت از بیماری بحر. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، سست و تیره رنگ گردیدن شتر از سخت دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بچۀ مرغی که بالوا گویند و شبیه به شیرمرغ است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برابر در درازا و پهنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چیزی که عرض و طول آن برابر باشد.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
گلوگرفته و گران آواز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بحح. بحوحه. بح ّ. و رجوع به هریک از این مصادر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بحبوحه
تصویر بحبوحه
میان و وسط هرچیزی، اصل ومیان چیزی، میان سرای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحبوحه
تصویر بحبوحه
((بُ حِ))
میان، وسط
فرهنگ فارسی معین
اوج، گرماگرم، گیرودار، حین
متضاد: آغاز، میان، میانه کار، وسط
فرهنگ واژه مترادف متضاد