جدول جو
جدول جو

معنی بجیرمی - جستجوی لغت در جدول جو

بجیرمی
(بُ جَ رِ)
سلیمان بن محمد بن عمر بجیرمی فقیه مصری، در سال 1131 هجری قمری در بجیرم از قرای غربی مصر بدنیا آمد و در خردی به قاهره رفت و درالازهر درس خواند و تدریس کرد. کتاب او: التجرید لنفع البعید در 4 جلد است که شرحی است بر منهج در فقه شافعی. در مصطبه نزدیک بجیرم بسال 1221 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص 391). کتاب دیگر او تحفهالحبیب علی شرح الحطیب است. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهیمی
تصویر بهیمی
حیوانی، مربوط به حیوان مانند حیوان، حیوان بودن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ رَ)
منسوب به نجیرم است. رجوع به نجیرم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سنگی که در بیابان جهت نشان راه و هدایت مسافر برپای کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِجْ جی را)
خو. عادت. (منتهی الارب). روش. طبیعت. هجّیر
لغت نامه دهخدا
(بَ)
احمد بشیری بن محمد. محدث بود. (منتهی الارب). احمد بن محمد بن عبدالله بشیری. وی از علی بن خشرم روایت کرده و عبدالله بن جعفر بن ورد و دیگران از وی روایت دارند. (از اللباب ج 1). واژه ی محدث از ریشه ’حدیث’ گرفته شده و به کسی اطلاق می شود که تخصص در نقل، حفظ و تحلیل احادیث دارد. این فرد معمولاً بر متون حدیثی مسلط است و می تواند صحیح را از ضعیف تشخیص دهد. محدثان نقش نگهدارنده سنت نبوی را داشتند و از طریق کتابت یا روایت شفاهی، احادیث را به نسل های بعدی منتقل کردند. برخی از معروف ترین محدثان عبارتند از بخاری، مسلم، ترمذی و نسائی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به جد خاندانی است که نام او ابو کامل احمد بن محمد بن علی بن محمد بن بصیر بخاری بصیری است. (سمعانی) (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(بُو)
دهی از دهستان شبانکاره است که در بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) ، ناطلبیده. (غیاث) (آنندراج). بدون اراده. (ناظم الاطباء).
- بی خواست خدا، بدون مشیت خدا.
، بی تلاش. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُو وَ)
تیره ای از شعبه الیاس از تقسیمات دشمن زیاری ایلات کوه کیلویۀ فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 89) ، بی مقصود و بی قصد. (ناظم الاطباء) ، بی اراده و بی میل. (ناظم الاطباء). بی خواهانی، بی طوع و بی رغبت. (آنندراج)
یکی از طوایف هفت لنگ بختیاری که در مال امیر، سکنا دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 74) ، بی جربزه. که بچالاکی انجام کاری نتواند. که مهمی کفایت نتواند کرد. بی عرضه و بی کفایت. که کاری از او برنیاید. کم توان درکارها. ظنون. مرد کم حیلت و چاره. (یادداشت مؤلف) ، بدون قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). بی قوت. بی زور. ضعیف. از کاررفته. (آنندراج) :
گر آن بادپایان برفتندتیز
تو بیدست و پا از نشستن بخیز.
سعدی.
گرت نهی منکر برآید ز دست
نباید چو بی دست و پایان نشست.
سعدی.
مهیا کن روزی مار و مور
اگر چند بیدست و پایند و زور.
سعدی.
، کنایه از سراسیمه باشد. (بهار عجم) (هفت قلزم) (آنندراج). سراسیمه و آشفته و سرگردان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُقْ قَ را)
یک نوع بازی که بپارسی کوهاموی گویند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی). بازی کودکان است و آن توده ای از خاک است که در گرد آن خطوطی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ می ی)
منسوب به بهیمه که بمعنی چارپایه است. (از غیاث) (از آنندراج). منسوب به بهیمه. حیوانی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدان که حکیمت بود لقب.
ناصرخسرو.
و از عادت بهیمی و طبیعت سبعی امتناع نمی نمود. (سندبادنامه ص 114).
پای بگشا از این بهیمی سم
سر برون آر از این سفالی خم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ)
احمد بن محمد بن جعفرو نبیرۀ او سعید بن محمد و مظهر بن بحیر بن محمد و اسماعیل بن عون محدثانند. (از منتهی الارب).. واژه محدث در علم حدیث به کسی اطلاق می شود که توانایی بررسی و نقد حدیث را داراست. این افراد با استفاده از دانش وسیع در زمینه راویان، طبقات مختلف آنان، و شواهد مختلف، صحت یا سقم یک روایت را تعیین می کنند. محدثان با برقراری استانداردهای دقیق علمی، به مسلمانان کمک کردند تا از احادیث صحیح بهره برداری کنند و از اشتباهات جلوگیری نمایند.
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
واحه ای در قسمت شرقی جزیره العرب، که مرکز آن بهمین نام در فاصله 150کیلومتری شمال ابوظبی واقع است. وسعت این واحه در حدود 6 در 9 کیلومترو جمعیت آن در حدود 10هزار تن است. محصول عمده اش خرما، یونجه، سبزی، انبه، لیموی ترش و شیرین است که ازدبی که بندر عمده واحه است صادر میشود. بسال 1955 میلادی انگلیسها این واحه را تصرف کردند و آنرا بین ابوظبی و مسقط تقسیم کردند. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
بلاها. سختی ها. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) ، خونی که از فصد شتر آید. و از اینجاست حدیث: اراحکم اﷲ من الجبهه و السجه و البجه. (از اقرب الموارد). خون رگ زدۀ شتر که آن را عرب جاهلیت در سال قحط می خوردند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قریه ای ازقرای بخارا. (از مراصد الاطلاع) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب است به بیرمس که قریه ای از قرای بخاراست. (از انساب سمعانی). و ابومحمد حمد بن عمر بخاری بیرمسی بدانجا منسوب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
مولد و مسقط رأس سرافیون (سرابیون) ، طبیب معروف. (تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 431 س 7). و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 109 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ)
ناحیه ای در اواسط سودان به مساحت 85000 هزارگز مربع واقع در جنوب دریاچۀ چاد. مردم این ناحیه را بجارمه گویند که حوالی 300 سال پیش بوسیلۀ قبائل فلبه اسلام پذیرفتند. (از اعلام المنجد). بقیرمی. بگیرمی
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ رِ)
قریه ای از قرای غربی مصر است. (از معجم المطبوعات) ، برگزیدن. انتخاب کردن. انتخاب نمودن. (ناظم الاطباء). در نظرگرفتن:
ما را بچشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس بچشم رحمت برما نظرنکرد.
خاقانی.
جام جم خویش را بچشم کند
چون درآید بچشم جانانه.
طغرا.
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمائی
خیال سبز خطی نقش بسته ام جائی.
حافظ.
، تند و تیز نگریستن. چشم زده کردن. چشم زخم رسانیدن. (برهان قاطع). شقذ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چشم زدن و رجوع به چشم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
منسوب است به بیرم که آن را سلطانی نیز نامند وآن نام پارچۀ ابریشمی چون مثقالی است. رجوع به دیوان البسۀ نظام قاری ص 175 و نیز رجوع به بیرم شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
مرکّب از: بی + درم + ی، فقر. بی پولی. افلاس:
وامداری نه کز تهی شکمی
دز رویین بود ز بی درمی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
صفت بیرحم. قساوت قلب. سنگدلی. بی مروتی. (ناظم الاطباء). قساوت: و این چه ناجوانمردی و بیرحمی بود که از شره نفس من بر این حیوان برفت. (سندبادنامه ص 153).
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری.
فرخی.
هنوزش دست بیرحمی دراز است
هنوزش تکیه بر بالین ناز است.
نظامی.
به بیرحمی از بیخ و بارش مکن
که نادان کند حیف بر خویشتن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
حالت و چگونگی بیرسم. بی نظامی. (ناظم الاطباء). بی روشی. عمل بر خلاف قانون و قاعده رفتار کردن و ظلم و تجاوز کردن: بی رسمیها در ماورأالنهر آغاز کردند. (راحهالصدور راوندی). شحنۀ گورخان بیرسمی و ایذای خلقان آغاز نهاد. (جهانگشای جوینی). اعمال گورخان که برخلاف ایام ماضیه بیرسمی و عدوان آغاز نهاد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به رسم شود.
- بیرسمی رفتن، خلاف قانون سرزدن. ظلم و تجاوز اعمال شدن. بی عدالتی شدن. ستم رفتن. بی عدالتی صورت گرفتن: چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غایت و بیرسمی رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 462).
- بیرسمی کردن، برخلاف قاعده رفتار کردن. ظلم و تعدی کردن: مردم، نیز در کرمان دست گشاده بودند و بیرسمی میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438). غلامی مشهور و ظالم بوده ریاست همدان بستد و نه چندان ظلم و بیرسمی کرد که در وهم آید. (راحهالصدور راوندی). لشکر خوارزم در ولایت ابهر و قزوین بیرسمی بسیار کردند. و فرزندان مسلمانان بغارت بردند. (راحهالصدور راوندی) کاشیان... عصیان بجای آوردند.... و با وی بی رسمیها کردند. (راحهالصدور راوندی). چون بشنید که گورخان از جنگ سلطان بازرسیده است و با رعیت و ولایت بی رسمیها کرد. (جهانگشای جوینی).
- بیرسمی نمودن، برخلاف رسم و قاعده معمول رفتار کردن. خلاف عادت کردن:
که خسرو دوش بیرسمی نموده ست
ز شاهنشه نمیترسد چه سود است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نام خطه ای در سودان شرقی که از ساحل جنوب شرقی دریاچۀ چاد آغاز میشود و تا داخلۀ افریقا پیش میرود و به غنا و کنگو منتهی میشود، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ می یَ)
فرقه ای منسوب به بیرم و آن یکی از فرقه های دراویش در آنکارا است که بیرم آن را تشکیل داد. این فرقه شعبه ای از نقشبندیه است و در استانبول تأسیساتی دارد. (از دائره المعارف اسلامی). رجوع به بیرام شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیرحمی
تصویر بیرحمی
سخت دلی قساوت مقابل رحم، ظلم ستم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشرمی
تصویر بیشرمی
بیحیایی بی آزرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنرمی
تصویر بنرمی
بملایمت بارامی. یا بنرمی جواب دادن، بملایمت پاسخ گفتن: (خان و مان را لاله بر باد از عتابش میدهد گل بنرمی در صف خوبان جوابش میدهد) (واله هروی. آنندراج) یا بنرمی حرف زدن (سخن گفتن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرهی
تصویر بیرهی
ضلالت، گمراهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجرمی
تصویر مجرمی
در تازی نیامده بزهکاری مجرم بودن مجرمیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیمی
تصویر بهیمی
چارپایی جانوری منسوب به بهیمه حیوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیغمی
تصویر بیغمی
بی اندوهی غصه نداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرزی
تصویر بیرزی
بیرزد بارزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرگی
تصویر بیرگی
بیغیرتی بی عرقی بی تعصبی
فرهنگ لغت هوشیار
پشم بهاره ی گوسفندان که از نوع پاییزی زبرتر است
فرهنگ گویش مازندرانی