جدول جو
جدول جو

معنی بجی - جستجوی لغت در جدول جو

بجی
(بُ جُ)
در تداول محلی جدا کردن علفهای هرز از محصول و کندن آنها. وجین. بی خو.
- بجی کردن، کندن علف هرز (در اصطلاح گناباد). وجین کردن. بی خو کردن
لغت نامه دهخدا
بجی
پاک شده، جدا شده، کنده شده، گوشت چرخ کرده و بریان شده در روغن یا پی، بپر، انبوه، فراوان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بری
تصویر بری
بی گناه، پاک از گناه، بیزار، دوری گزیننده، برکنار، دور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بجم
تصویر بجم
ثمر درخت گز، میوۀ گز، گزمازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بای
تصویر بای
مال دار، چیزدار، ثروتمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبجی
تصویر آبجی
خواهر، دختری که با شخص دیگر پدر و مادر مشترک داشته باشد، هم شیره
فرهنگ فارسی عمید
(بُ جَ)
نام شخصی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برگزیدن. (آنندراج) :
غم تو در دل من همچو دزد خانگی است
که هرچه روز بچشم آورد به شب دزدد.
افضلی جرپاذقانی.
و رجوع به چشم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ظاهراً منسوب به آبج معرب آبه (آوه) ، و محتمل است که آبج محلی دیگر باشد
لغت نامه دهخدا
از ترکی آغاباجی، مرکب از: آغا، سید و سیده + باجی، خواهر، در تداول خانگی، خواهر
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از اتباع کثیر. (از اقرب الموارد). از اتباع است. (آنندراج) ، که بیراهی پردگی خود را بچشم بیند. که شاهد عینی انحراف اخلاقی بستۀ خود باشد. قرطبان. دیوث. قلتبان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به قرطبان شود
لغت نامه دهخدا
(بُ جَی یَ)
نام زنی که روایت میکند از شیبه حجبی و از وی ثابت ثمالی روایت کند
لغت نامه دهخدا
(بُ جَیْ یَ)
طبری، پسر علی بن بجیه محدث بوده است. (منتهی الارب) ، بزرگ آمدن در چشم کسی:
لذت علمی چو از دانا بجان تو رسد
زان سپس ناید بچشمت لذت حسی لذیذ.
ناصرخسرو.
هرگز مرا بچشم نیامد فلک سلیم
در حیرتم که از چه بود چشم من کبود.
سلیم.
، چشم زخم را گویند یعنی آزاری به کسی رسیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). و رجوع به چشم شود
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ)
مصغر ابجر، مرد برآمده ناف و کلان شکم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام کوهی در جانب شمالی کوه بارگی تنگستان و حدود دشتستان. (از فارس نامۀ ناصری) ، دقت کردن در چیزی یا کسی:
افتادگیش بس که خوش افتاد شمارا
خوردید بچشم این دل صد پارۀ ما را.
وحید.
، چشم زخم رسانیدن. (آنندراج). و رجوع به چشم شود، با چشم خوردن، در تداول عامه نگاه بد و آکنده از شهوت به کسی کردن. با دیدۀ شهوت بکسی نگریستن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسیارآب. (منتهی الارب). چشمۀ بسیارآب. (ناظم الاطباء) ، نام اسلحه ای باشد غیرمعلوم. (برهان قاطع) (آنندراج). نوعی سلاح. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 172). یک نوع سلاح. (ناظم الاطباء). قسمی اسلحه که ترکان استعمال میکرده اند. (فرهنگ نظام). احتمالاً باید صورتی باشد از بچاق بمعنی چاقو:
ترکی مکن به کشتن من برمکش بچک.
سوزنی.
من خلیلم تو پسر پیش بچک
سر بنه انی ارانی اذبحک.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ)
نام شخصی است. (منتهی الارب). منسوب است به بجیر و انتساب به جداست. (از انساب سمعانی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بجل
تصویر بجل
بجول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدی
تصویر بدی
شر، سوء سیئه، ضدنیکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذی
تصویر بذی
بیهوده گو بد زبان بی شرم، بد زبان ناسزاگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باجی
تصویر باجی
در ترکی به معنی خواهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنی
تصویر بنی
فرزندان، پسران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بای
تصویر بای
ثروتمند، پولدار، متمول
فرهنگ لغت هوشیار
کاری که در موقع مناسب انجام گیرد، شایسته لایق درخور سزاوار. یا بجای... دربارهء... در حق، بعوض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجز
تصویر بجز
مگر، غیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغی
تصویر بغی
طلبیدن، از حق برگشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجم
تصویر بجم
گروه انبوه، گز مازک میوه درخت گز گز مازگ ثمره الطرفاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقی
تصویر بقی
بقا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلی
تصویر بلی
آری، بله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بری
تصویر بری
خاک روی زمین، تراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطی
تصویر بطی
کند درنگین آهسته کند آهسته مقابل سریع تند، سست رو، درنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
مخفف آغاباجی که کلمه ترکی است به معنی خواهر، خواهر خواهربزرگ، در خطاب بزنان گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسی
تصویر بسی
بسیاری باندازه ای زیاد، بحد کافی. بسیاری تعدادی کثیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبجی
تصویر آبجی
خواهر، مخفف آغاباجی
فرهنگ فارسی معین
آباجی، اخت، باجی، خواهر، دده، شاباجی، همشیره
متضاد: داداش، برادر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواهر
فرهنگ گویش مازندرانی