جدول جو
جدول جو

معنی بجسه - جستجوی لغت در جدول جو

بجسه
(بَسَ)
نام موضعی است یا چشمه ای به یمامه. (ناظم الاطباء). جایی است در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بکسه
تصویر بکسه
تکه ای از گوشت
فرهنگ فارسی عمید
عملی که با گذاشتن هر دو لب بر روی گونه یا لب های کسی یا بر روی چیزی صورت می گیرد، ماچ
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لَ سَ)
واحد بلس. یک دانه بلس. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بلس شود
لغت نامه دهخدا
(بُ جَی یَ)
نام زنی که روایت میکند از شیبه حجبی و از وی ثابت ثمالی روایت کند
لغت نامه دهخدا
(بُ جَیْ یَ)
طبری، پسر علی بن بجیه محدث بوده است. (منتهی الارب) ، بزرگ آمدن در چشم کسی:
لذت علمی چو از دانا بجان تو رسد
زان سپس ناید بچشمت لذت حسی لذیذ.
ناصرخسرو.
هرگز مرا بچشم نیامد فلک سلیم
در حیرتم که از چه بود چشم من کبود.
سلیم.
، چشم زخم را گویند یعنی آزاری به کسی رسیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). و رجوع به چشم شود
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ / سِ)
حصّه و پارچه ای از گوشت را گویند. (برهان). قطعه ای از گوشت. (ناظم الاطباء). پارچۀ گوشت. (رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
شش خنج کجین و آن را کجه هم گویند و هی خزفه یدورها الصبی کأنها کره یتقامر بها. (منتهی الارب). شش خنج کجین و آن راکجه هم گویند. (آنندراج). گویی که کودکان از پارچه درست میکنند و بدان بازی مینمایند و آن را کجه نیز گویند، نهادن گرد خشک در دهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ لُ سَ)
واحد بلس. یک دانه بلس. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بلس شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
مرکب از: بوس + ه (پسوند سازندۀ اسم) قبله. ماچ. (حاشیۀ برهان چ معین). عملی که حاصل می گردد از انطباق لبها به روی صورت یا دست کسی از روی محبت و یا احترام. و یا انطباق لبها به روی یک چیز مقدس و محترمی مانند قرآن و جز آن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). بوس معرب آن. و سیراب تر، شکرآمیز، گلوسوز، جان پرور، بجا، تشنه لب، بکر، سرجوش از صفات، متاع، نم، خیر، شر، نیشکر، قند مکرر، ثمر، حلوا، می، نقل، شراب، شربت، ابریشم، روزی، خراج، گوهر، سیلی، مرکز، مهر، دزد، و گل از تشبیهات او است. (آنندراج) :
با دوسه بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا بمنت احسان باشد احسن اﷲ جزاک.
رودکی.
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.
رودکی.
بوسۀ یک مهه گردآمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 150).
بوسه و نظرت حلال باشد باری
حجت دارم به این سخن ز وچرگر.
زینبی (از لغت فرس اسدی ص 162).
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزد کز تو یابم سه بوسه نهاری.
خفاف (از لغت فرس اسدی ص 518).
زو بوسه نیابی اگر او را بزنی کارد
هر چند تو با کارد بوی آن تن تنها.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 526).
بدین مشتی خیال فکرت انگیز
بساط بوسه را کردم شکرریز.
نظامی.
عاشقان را بوسه از دشنام باشد خشک وتر
گوهر سیرآب جای آب نتواند گرفت.
صائب.
نه بوسه ای نه شکرخنده ای نه پیغامی
بهیچ وجه مرا روزی از دهان تو نیست.
صائب.
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ رَ)
نام مردی از اصهار اسماعیل (ع). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ / سِ)
نوعی کشتی. (از دزی ج 1 ص 94).
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان گوده است که در بخش بستک شهرستان لار واقع و دارای 105 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(عُ سَ)
ساعتی از شب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، پگاه. (منتهی الارب). سحره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان سبدلوست که در بخش بانه شهرستان سقز واقع است و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَسْ سَ)
جای انگشت نهادن طبیب از دست بیمار. ج، مجاس و در مثل است: افواهها مجاسها، یعنی دهنهای شتران و یا حنکهای آنها جای لمس کردن آنهاست زیرا که شتر هر گاه بسیار علف خورد بینندگان بمجرد دیدن، فربهی آن دریابند و احتیاج به سودن دست ندارند و این مثل را درچیزهای ظاهری گویند که از امور باطنی خبر می دهند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). جایی که طبیب انگشت نهد و لمس کند. (از اقرب الموارد). محل نبض:... آب محبان از دیده مشاهده کنند مجسۀ بوقلمون عشق دیگرگون است و امارت علت عشق از آب دیده و آتش سینه است نه از رنگ و آبگینه. (مقامات حمیدی مقامۀ 15). از خانه بیرون آمد تفحص کنان که طبیب عشق را دکان کدام است تا تفسرۀ درد و مجسۀ وجد بدو نمایم. (سندبادنامه ص 184). و رجوع به مجس شود.
- فلان ضیق المجسه، یعنی فلان تنگدل است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ رَ)
شبیب بن بجره در قتل امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب شریک ابن ملجم بود. (منتهی الارب). کسی که در قتل امیرالمؤمنین (ع) شریک ابن ملجم بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
آواز هر چیزی. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بانگ منعکس. (ناظم الاطباء). آواز هر چیز. و بخست هم نوشته اند. (از برهان). صوت. و رجوع به بخست شود
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
سرۀ ناف. (اقرب الموارد). آویختگی ناف. ناف خواه برآمده باشد یا نباشد. (ناظم الاطباء). ناف بیرون آمده باشد یا نه. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سیاه رو. (کذا فی القنیه). (آنندراج). سیه روی. بی آبرو. رسوا. گناهکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(س سِ)
نوعی سگ با پاهای کوتاه
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام شهری در قسمتهای شمالی فرانسه در 24 هزارگزی شهر لیل که دارای قریب 3500 تن جمعیت است. شهری صنعتی و دارای کارخانه های نختابی و قندریزی است
لغت نامه دهخدا
(سْ سَ)
شهر مکۀ معظمه زادهالله شرفا و تعظیما. (ناظم الاطباء). باسه و البساسه از نامهای مکه شرفهالله تعالی است. (تاج العروس). مکه معظمه و بساسه بمعنی باسه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / بُ جُ دَ)
حقیقت کار. کنه آن. اندرون. (منتهی الارب) (آنندراج). نیت شخص. سرّ کار. (ناظم الاطباء). باطن چیزی. باطن کار. (از اقرب الموارد). هو عالم ببجده امرک. یعنی او بر باطن کار تو آگاه است. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ سِ)
دهی است از دهستان دوهزار شهرستان شهسوار. سکنۀ آن 320 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام قبائلی از بنی حام که بین نیل ودریای احمر و قاهره و حدود سودان زندگی میکنند. (ازاعلام المنجد). و رجوع به بجه و بجاو و بجاوی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
غدۀ شانکر. غده ای که در عضو تناسلی برآید. (از دزی ج 1 ص 51)
درخت ریزه. ج، بجلات.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بکسه
تصویر بکسه
قطعه گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجسه
تصویر عجسه
پایان شب، پاره ای از شب
فرهنگ لغت هوشیار
تماس لبهای کسی بر لب گونه دست و پای دیگری یا چیزی مقدس از روی محبت و احترام بوس قبله ماچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجده
تصویر بجده
حقیقت کار، کنه آن، اندرون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسه
تصویر بوسه
((س ِ))
تماس لب های کسی بر لب، گونه، دست و پای کس دیگر یا چیز مقدس از روی محبت و احترام و عشق یا چاپلوسی، ماچ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بجده
تصویر بجده
((بَ جْ دَ یا بُ جُ دَ))
باطن و حقیقت کاری
فرهنگ فارسی معین
بوس، قبله، ماچ
متضاد: گاز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاره شده
فرهنگ گویش مازندرانی