جدول جو
جدول جو

معنی بجستن - جستجوی لغت در جدول جو

بجستن
(دِ شُ دَ)
جستن.
لغت نامه دهخدا
بجستن
(خوا / خا دَ)
جستن. طلب. طلب کردن. جویا شدن. و رجوع به جستن شود، درنگ نمودن، منقبض گردیدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بجستن
جستن، طلب کردن
تصویری از بجستن
تصویر بجستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جستن
تصویر جستن
خیز کردن، خیز برداشتن، کنایه از رها شدن، رهایی یافتن، جهیدن، کنایه از گریختن، وزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستن
تصویر بستن
چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن
سفت شدن
افسردن
منجمد شدن، منجمد ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جستن
تصویر جستن
جستجو کردن، جوییدن، پیدا کردن، یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
صدا کردن دماغ در خواب. (برهان قاطع) (آنندراج). صدا کردن دماغ خفته. (فرهنگ سروری). خرخر کردن در خواب و صفیر زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
شستن. (از هفت قلزم). شستن و پاکیزه کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
نشستن نقیض ایستادن. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی نشستن. (آنندراج). نشستن نقیض برخاستن. (از هفت قلزم). گویا لهجه ای است در نشستن. رجوع به نشستن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
جهیدن. برجهیدن. جستن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(کُشِ کَ تَ)
نشاندن درخت. (فرهنگ شعوری). رجوع به نواجسته و نواخسته شود
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ)
قصبۀ مرکز بخش گناباد. طول 11ر58 درجه و عرض 31ر38 درجه در 51 هزارگزی شمال باختری گناباد. سکنۀ آن 2496 تن. آب از قنات محصول عمده آن غلات، زعفران، ابریشم، میوه خصوصاً انار. آب انبار آن آب 6 ماه از سال را تأمین میکند. صنایع: قالیچه و چادرشب ابریشمی. مسجد جامع دارد. معدن سنگ آسیای آن معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و رجوع به نزهه القلوب ج 3 و تاریخ سیستان ص 24 و مرآت البلدان ج 1 ص 163 و از معجم البلدان و تاج العروس شود
از بخشهای دوگانه شهرستان گناباد در شمال باختری گناباد. از شمال به بروسکن، شرق به جویمند، غرب به نیگنان بشرویه و جنوب به فردوس. ارتفاعات آن گدارعلی و کوه چنگور و سیاه کوه مجموع آبادیها 47 ده. جمعیت 1864 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ شُ دَ)
رستن. روئیدن و سبز شدن. رجوع به رستن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ گَ دی دَ)
رستن. رهایی یافتن. رها شدن. خلاص شدن. مستخلص شدن. نجات یافتن. تخلص:
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
تنی چند از موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آبخست.
عنصری.
و رجوع به رستن شود.
- برستن از، رها شدن از. نجات یافتن از. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آجستن
تصویر آجستن
نشاندن درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جستن
تصویر جستن
یافتن، پیدا کردن رها کردن، رستن رها کردن، رستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستن
تصویر بستن
چیزی را در بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
پریدن، جهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جستن
تصویر جستن
((جَ تَ))
پریدن، جهیدن، گریختن، خلاص شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستن
تصویر بستن
((بَ تَ))
به بند کشیدن، منجمد کردن، نقاشی کردن، منجمد شدن، مغلوب کردن، نسبت دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
((بَ جَ یا ج ِ تَ))
برجهیدن، پریدن از پایین به بالا یا به عکس، جهیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جستن
تصویر جستن
((جُ تَ))
طلب کردن، جستجو کردن، یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستن
تصویر بستن
انعقاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جستن
تصویر جستن
طلب
فرهنگ واژه فارسی سره
پریدن، برجهیدن، جستن، جهیدن، وثوب، تپیدن، جنبیدن، شتافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند از جائی به جائی می جست، دلیل که حال او بگردد. اگر بیند به جای دوری جست، دلیل که به سفر رود. اگر بیند در وقت جستن عصا در دست داشت، دلیل که اعتماد وی بر مردی قوی بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند از جائی بیرون جست، دلیل که از حال بد به حال نیک برگردد. اگر بیند به هر جائی که می خواهد می جست، دلیل است بر قوت و توانائی وی. جابر مغربی گوید: اگر بیند از جائی پاکیزه بجست، دلیل که ازحال فساد به حال صلاح آید. اگر به خلاف بیند از صلاح به فساد آید. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تصویری از بستن
تصویر بستن
Close, Shut, Bind, Clasp, Closing, Fasten, Ligation, Strap, Tie, Wrap
دیکشنری فارسی به انگلیسی
شستن، در سانسکریت سنا snaa گفته می شود
فرهنگ گویش مازندرانی
میل داشتن، مایل شدن، هوس کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بستن، ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پارس کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بستن
تصویر بستن
связывать , застегивать , закрыть , закрытие , связывание , закрывать , привязать , завернуть
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بستن
تصویر بستن
binden, schließen, Schließung, befestigen, Ligatur, festbinden, einwickeln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بستن
تصویر بستن
зв'язувати , застібати , закрити , закриття , з'єднання , закривати , прив'язати , загорнути
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بستن
تصویر بستن
wiązać, zapinać, zamknąć, zamknięcie, zapiąć, wiązanie, zamykać, przywiązywać, zawijać
دیکشنری فارسی به لهستانی