مرکّب از: ب + جد، جداً. حقیقهً. مؤکداً. لزوماً. سریعاً. با ابرام و با کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء) : عاشقم بر قهر و لطف او بجد ای عجب من عاشق این هر دو ضد. مولوی
مُرَکَّب اَز: ب + جد، جداً. حقیقهً. مؤکداً. لزوماً. سریعاً. با ابرام و با کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء) : عاشقم بر قهر و لطف او بجد ای عجب من عاشق این هر دو ضد. مولوی
محل اتصال دو استخوان در بدن، مفصل، محل اتصال دو چیز، پیوند، گره نی، در علم حقوق قسمتی از کتاب یا قانون، فصل، ریسمان، ریسمان یا زنجیر که به دست و پای انسان یا حیوانی ببندند، دیواری که از سنگ و سیمان یا چوب و آهن در جلو آب می سازند برای بالا آمدن سطح آب و آبیاری زمین های اطراف یا تشکیل آبشار یا جلوگیری از سیل، سد، بنداب، بستۀ کاغذ ۴۸۰ ورقی یا ۵۰۰ ورقی که در کارخانه شمرده و بسته بندی شده باشد، علم بزرگ، فصل یا فقرۀ کتاب، قید، کنایه از حیله، نیرنگ، بن مضارع بستن، بسته شدن مثلاً راه بند پسوند متصل به واژه به معنای بسته کننده مثلاً ماست بند، آنچه به چیز دیگر، به ویژه یکی از اعضای بدن، پسوند متصل به واژه به معنای بسته می شود مثلاً دستبند، مچ بند فن، برای مثال یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود، چنان که سیصد و شصت بند فاخر بدانستی (سعدی - ۷۹) بند آمدن: بسته شدن، بسته شدن راه و مجرا، باز ایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد بند آوردن: بستن و جلوگیری کردن، جلو جریان چیزی را گرفتن بند انداختن: کندن و برچیدن موهای ریز چهرۀ زنان با نخ بند بودن: گیر بودن، گرفتار بودن، آویزان بودن بند زدن: به هم چسباندن ظرف های شکسته با بند یا بش، بش زدن بند شدن: به چیزی چسبیدن، به چیزی آویختن بند شهریار: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی بند کردن: در بند کردن، چسباندن، چیزی را به چیز دیگر آویزان کردن بند کشیدن: در بند و زندان گذرانیدن، در زندان به سر بردن بند ناف: رشته ای که جنین را در شکم مادر به جفت متصل می کند بند و بست: ساخت و پاخت، توطئه، ضبط و ربط، ترتیب، انتظام بند و رغ: بندی که با چوب و علف یا سنگ و خاک برای رساندن آب به زراعت جلو آب ببندند
محل اتصال دو استخوان در بدن، مفصل، محل اتصال دو چیز، پیوند، گرهِ نی، در علم حقوق قسمتی از کتاب یا قانون، فصل، ریسمان، ریسمان یا زنجیر که به دست و پای انسان یا حیوانی ببندند، دیواری که از سنگ و سیمان یا چوب و آهن در جلو آب می سازند برای بالا آمدن سطح آب و آبیاری زمین های اطراف یا تشکیل آبشار یا جلوگیری از سیل، سد، بنداب، بستۀ کاغذ ۴۸۰ ورقی یا ۵۰۰ ورقی که در کارخانه شمرده و بسته بندی شده باشد، علَم بزرگ، فصل یا فقرۀ کتاب، قید، کنایه از حیله، نیرنگ، بن مضارعِ بستن، بسته شدن مثلاً راه بند پسوند متصل به واژه به معنای بسته کننده مثلاً ماست بند، آنچه به چیز دیگر، به ویژه یکی از اعضای بدن، پسوند متصل به واژه به معنای بسته می شود مثلاً دستبند، مچ بند فن، برای مِثال یکی در صنعت کُشتی گرفتن سرآمده بود، چنان که سیصد و شصت بند فاخر بدانستی (سعدی - ۷۹) بَند آمدن: بسته شدن، بسته شدن راه و مجرا، باز ایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد بَند آوردن: بستن و جلوگیری کردن، جلو جریان چیزی را گرفتن بَند انداختن: کندن و برچیدن موهای ریز چهرۀ زنان با نخ بَند بودن: گیر بودن، گرفتار بودن، آویزان بودن بَند زدن: به هم چسباندن ظرف های شکسته با بند یا بش، بش زدن بَند شدن: به چیزی چسبیدن، به چیزی آویختن بَند شهریار: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی بَند کردن: در بند کردن، چسباندن، چیزی را به چیز دیگر آویزان کردن بَند کشیدن: در بند و زندان گذرانیدن، در زندان به سر بردن بَند ناف: رشته ای که جنین را در شکم مادر به جفت متصل می کند بَند و بست: ساخت و پاخت، توطئه، ضبط و ربط، ترتیب، انتظام بَند و رغ: بندی که با چوب و علف یا سنگ و خاک برای رساندن آب به زراعت جلو آب ببندند
حساب حروف هجا که مجموع آن ها در هشت کلمۀ مصنوعی ابجد گنجانده شده و برای ساختن ماده تاریخ در شعر به کار می رود، ترتیب و ترکیب قدیم حروف الفبای عربی که عبارت است از همزه ۱، ب ۲، ج ۳، د ۴، ﻫ ۵ و ۶، ز ۷، ح ۸، ط ۹، ی ۱۰، ک ۲۰، ل ۳۰، م ۴۰، ن ۵۰، س ۶۰، ع ۷۰، ف ۸۰، ص ۹۰، ق ۱۰۰، ر ۲۰۰، ش ۳۰۰، ت ۴۰۰، ث ۵۰۰، خ ۶۰۰، ذ ۷۰۰، ض ۸۰۰، ظ ۹۰۰، غ ۱۰۰۰، حساب جمّل، حساب ابجد
حساب حروف هجا که مجموع آن ها در هشت کلمۀ مصنوعی ابجد گنجانده شده و برای ساختن ماده تاریخ در شعر به کار می رود، ترتیب و ترکیب قدیم حروف الفبای عربی که عبارت است از همزه ۱، ب ۲، ج ۳، د ۴، ﻫ ۵ و ۶، ز ۷، ح ۸، ط ۹، ی ۱۰، ک ۲۰، ل ۳۰، م ۴۰، ن ۵۰، س ۶۰، ع ۷۰، ف ۸۰، ص ۹۰، ق ۱۰۰، ر ۲۰۰، ش ۳۰۰، ت ۴۰۰، ث ۵۰۰، خ ۶۰۰، ذ ۷۰۰، ض ۸۰۰، ظ ۹۰۰، غ ۱۰۰۰، حِسابِ جُمَّل، حِسابِ اَبجَد
ابن سلیم. مردی از عرب آنکه انگشت امام حسین (ع) را پس از کشته شدن برید تا انگشتری بیرون کند: دیگری از آن جمله (از قتلۀ حضرت حسین) بجدل بن سلیم است که طمع در خاتم امام حسین (ع) کرده بود و مختار فرمود که دست و پای او را بریدند و او در میان خاک و خون می غلطید تا به اسفل السافلین واصل گردید. (حبیب السیر ج 2 ص 143)
ابن سلیم. مردی از عرب آنکه انگشت امام حسین (ع) را پس از کشته شدن برید تا انگشتری بیرون کند: دیگری از آن جمله (از قتلۀ حضرت حسین) بجدل بن سلیم است که طمع در خاتم امام حسین (ع) کرده بود و مختار فرمود که دست و پای او را بریدند و او در میان خاک و خون می غلطید تا به اسفل السافلین واصل گردید. (حبیب السیر ج 2 ص 143)
نام اولین صورت از صور هشت گانه حروف جمّل، نام مجموع صور هشت گانه مزبور. واین ترتیب حروف الفبای مردم فنیقیه بوده، بدین نهج:ابجد. هوز. حطی. کلمن. سعفص. قرشت. ثخذ. ضظغ... و در حساب جمّل، الف تا طاء بترتیب، نمایندۀ یک تا نه و یاء تا صاد بترتیب، نمایندۀ ده تا نود و قاف تا غین بترتیب، نمایندۀ صد تا هزار باشد. و عرب که در افسانه های خرافی ساختن و اشعار متناسب با دعاوی باطلۀ لغوی و تاریخی خویش جعل کردن معروف میباشند گاه بهر یک از این هشت صورت معنای خاص داده و گاه اباجاد را مثقل ابجد پسر پادشاهی یا پادشاه مدین گفته و گاه این هشت لفظ را نام فرزندان مرامر نامی واضع خط خوانده اند. و البته هیچیک بر اساسی نیست: چنانچون کودکان از پیش الحمد بیاموزند ابجد را و کلمن. منوچهری. مناقب اب و جد تو خوانده اند از لوح چو کودکان دبستان ز درج خط ابجد. سوزنی. چون حرف آخر است ز ابجد گه سخن وز راستی چو حرف نخستین ابجد است. انوری. خرسند به نیک و بد خود باید بود اندازه شناس حد خود باید بود اول سبق تو ابجد آمد یعنی بر سیرت اب ّ و جدّ خود باید بود. ؟ - ضظغ و ابجد امری بودن، اول و آخر آن بودن. تمام آن بودن: رادی را تو اول و آخری حری را تو ضظغ و ابجدی. فرخی
نام اولین صورت از صور هشت گانه حروف جُمَّل، نام مجموع صور هشت گانه مزبور. واین ترتیب حروف الفبای مردم فنیقیه بوده، بدین نهج:ابجد. هوز. حطی. کلمن. سعفص. قرشت. ثخذ. ضظغ... و در حساب جُمَّل، الف تا طاء بترتیب، نمایندۀ یک تا نه و یاء تا صاد بترتیب، نمایندۀ ده تا نود و قاف تا غین بترتیب، نمایندۀ صد تا هزار باشد. و عرب که در افسانه های خرافی ساختن و اشعار متناسب با دعاوی باطلۀ لغوی و تاریخی خویش جعل کردن معروف میباشند گاه بهر یک از این هشت صورت معنای خاص داده و گاه اباجاد را مثقل ابجد پسر پادشاهی یا پادشاه مدین گفته و گاه این هشت لفظ را نام فرزندان مرامر نامی واضع خط خوانده اند. و البته هیچیک بر اساسی نیست: چنانچون کودکان از پیش الحمد بیاموزند ابجد را و کلمن. منوچهری. مناقب اَب و جد تو خوانده اند از لوح چو کودکان دبستان ز درج خط ابجد. سوزنی. چون حرف آخر است ز ابجد گه سخن وز راستی چو حرف نخستین ابجد است. انوری. خرسند به نیک و بد خود باید بود اندازه شناس حد خود باید بود اول سبق تو اَبجَد آمد یعنی بر سیرت اَب ّ و جدّ خود باید بود. ؟ - ضظغ و ابجد امری بودن، اول و آخر آن بودن. تمام آن بودن: رادی را تو اول و آخری حری را تو ضظغ و ابجدی. فرخی
دهی از دهستان کاسعیده چهاردانگه ساری در 22 هزارگزی کیاسر. سکنۀ آن 15 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، گریختن. فرار کردن. رهائی یافتن: برجست و خواست که او را بکشد، وزیر بجست. (مجمل التواریخ والقصص). - بجستن اندام، اختلاج عضو. خلجان. زدن. ضربان. و رجوع به جستن شود. - بجستن باد، هبوب. وزیدن. رها شدن. بیرون شدن: هرگاه باد بجستی شاخ درخت برطبل رسیدی. (کلیله و دمنه). آن یکی نائی که نی خوش میزدست ناگهان از مقعدش بادی بجست. مولوی
دهی از دهستان کاسعیده چهاردانگه ساری در 22 هزارگزی کیاسر. سکنۀ آن 15 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، گریختن. فرار کردن. رهائی یافتن: برجست و خواست که او را بکشد، وزیر بجست. (مجمل التواریخ والقصص). - بجستن اندام، اختلاج عضو. خلجان. زدن. ضربان. و رجوع به جستن شود. - بجستن باد، هبوب. وزیدن. رها شدن. بیرون شدن: هرگاه باد بجستی شاخ درخت برطبل رسیدی. (کلیله و دمنه). آن یکی نائی که نی خوش میزدست ناگهان از مقعدش بادی بجست. مولوی
حقیقت کار. کنه آن. اندرون. (منتهی الارب) (آنندراج). نیت شخص. سرّ کار. (ناظم الاطباء). باطن چیزی. باطن کار. (از اقرب الموارد). هو عالم ببجده امرک. یعنی او بر باطن کار تو آگاه است. (از اقرب الموارد).
حقیقت کار. کنه آن. اندرون. (منتهی الارب) (آنندراج). نیت شخص. سرّ کار. (ناظم الاطباء). باطن چیزی. باطن کار. (از اقرب الموارد). هو عالم ببجده امرک. یعنی او بر باطن کار تو آگاه است. (از اقرب الموارد).
دهی از دهستان شهاباد بیرجند در 12 هزارگزی شمال بیرجند، سکنۀ آن 222 تن، آب از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی. به اصطلاح محلی آنجا را کماته بجدی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان شهاباد بیرجند در 12 هزارگزی شمال بیرجند، سکنۀ آن 222 تن، آب از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی. به اصطلاح محلی آنجا را کماته بجدی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان کیذقان ششتمد سبزوار در 37 هزارگزی جنوب ششتمد. سکنۀ آن 40 تن، آب از قنات، شغل اهالی زارعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، غله فروش. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان کیذقان ششتمد سبزوار در 37 هزارگزی جنوب ششتمد. سکنۀ آن 40 تن، آب از قنات، شغل اهالی زارعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، غله فروش. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
هوائی که به جهت معینی تغییر مکان می دهد، هوای متحرک نیز بمعنی ورم و آماس و بر آمدگی در بدن یا چیز دیگری هم میباشد نیز بمعنی ورم و آماس و بر آمدگی در بدن یا چیز دیگری هم میباشد
هوائی که به جهت معینی تغییر مکان می دهد، هوای متحرک نیز بمعنی ورم و آماس و بر آمدگی در بدن یا چیز دیگری هم میباشد نیز بمعنی ورم و آماس و بر آمدگی در بدن یا چیز دیگری هم میباشد