جدول جو
جدول جو

معنی بث - جستجوی لغت در جدول جو

بث
پراکنده ساختن، برانگیختن غبار، فاش کردن خبر، آشکار کردن راز و اندوه خود
تصویری از بث
تصویر بث
فرهنگ فارسی عمید
بث
(اِ)
آشکار کردن راز و اندوه سخت. (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث اللغات) (تاج المصادر بیهقی). بازگفتن آنچه در اندرون است. (از اقرب الموارد). آشکار کردن. (فرهنگ نظام) ، زمین نرم. (منتهی الارب) ، زمین نرم و هموار و برابر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ریگ نرم. (از معجم البلدان). تصغیر آن بثینه است. (مهذب الاسماء). زمین نرم و به این معنی به کسر هم آمده. (آنندراج) ، مسکه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کره. (از معجم البلدان) (آنندراج) ، زن حسینۀ تنک پوست آکنده گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن زیبا. (از معجم البلدان) ، نعمت در نعمت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بث
(بَث ث)
حال. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
بث
حال، حاجت، اندوه سخت
تصویری از بث
تصویر بث
فرهنگ لغت هوشیار
بث
((بَ ثّ))
بیان کردن، آشکار کردن، برانگیختن
تصویری از بث
تصویر بث
فرهنگ فارسی معین
بث
پراکنده ساختن، منتشر کردن، آشکار ساختن، افشا کردن، فاش ساختن
متضاد: نهفتن، حزن، غصه، غم
متضاد: سرور، شادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بثر
تصویر بثر
آبله ریزه که روی پوست بدن ایجاد می شود، جوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بث الشکوی
تصویر بث الشکوی
آشکار کردن گله و شکایت، درد دل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بثور
تصویر بثور
بثرها، جوشها، آبله های ریزه که روی پوست بدن ایجاد می شود، جمع واژۀ بثر
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ثَ)
منسوب به بثنیه از بلاد شام. (از معجم البلدان) ، چشم فراخ. (آنندراج). زن فراخ چشم
لغت نامه دهخدا
نام برادر قیصر روم که معاصر خسروپرویز بود: قیصر روم اجابت کرد و...برادر خویشتن را بثیادوس نام با شصت هزار مرد جنگی به مدد او فرستاد. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 102)
لغت نامه دهخدا
(بُ ثَ نَ)
نام بلندیی در راه میان بحرین و بصره. (از معجم البلدان). نام موضعی است مابین بصره و بحرین. (آنندراج) (منتهی الارب) ، مهیاشده. آماده. ساخته: محمد را دیدم و اصحابش با لشکری که مثل آن ندیدم ساخته و بجارده. (از تفسیر ابوالفتوح)
لغت نامه دهخدا
(بُ ثَ نَ)
نام زنی از قبیله عذره که زوج جمیل بود. (آنندراج). زنی از بنی عذره که مردی از همان قبیله بنام جمیل با او عشق می باخت و شهرت یافت. برخی گفته اند که جمیل و بثینه هم صحبت و دوست بودند و 20 سال عشق باختند اما ازدواج نکردند و میانشان عشق پاک بود. (از اعلام المنجد). دخترحبابن ثعلبه بن الهودبن عمرو بن الاحب بن حن بن عذره، معشوقۀ جمیل و او زن نبیه بن الاسود العذری بود و بثینه و جمیل بروزگار صحابه رضی الله عنهم بودند. (یادداشت مؤلف). بثینه و جمیل عاشق و معشوق، معاصر عبدالملک بن مروان خلیفۀ اموی (متوفی 86 هجری قمری) بودند. بثینه اسمر و لاغر بود و زیادت حسنی نداشت اما فصیح بود. عبدالملک از او پرسید جمیل از تو چه جمال دید که ترااز جمله عالم برگزید؟ او جواب داد اهل عالم در توچه استحقاق یافتند که ترا بخلافت برگزیدند؟ عبدالملک خجل و ساکت گشت. (از تاریخ گزیده ص 273). شعر بثینه رقت و متانت خاص دارد، جمیل پیش از بثینه درگذشت و بثینه او را مرثیه گفت و بعد ازو چندان نماند و در 82 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 138) :
یکی همچون جمیل آمد، دوم مانند بثینه
سدیگر چون زهیر آمد، چهارم چون ام اوفی.
منوچهری.
چون نخوانی حدیث دعد و رباب
با حدیث بثینه و آن جمیل.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسیار. و از اتباع کثیر است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَثْ ی ی)
آنکس که زیاد مدح خلق کند. (از اقرب الموارد). بسیار مدح کننده مردم. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بُ ثَ نَ)
بنت محمد بن جعفر. حضرت علی (ع) ، ام کلثوم دختر خود را ابتدا به عمر خطاب داده بود که زید بن عمر از او متولد شد، بعد از آن او را به عون بن جعفر داد، بعد از عون، محمد بن جعفر او را بخواست و دختری ازو بثینه نام متولد شد، بعد از محمد بن جعفر، عبدالله بن جعفر او را بخواست. (از تاریخ گزیده ص 199)
لغت نامه دهخدا
(بِ ثَ)
خاکستر. (ناظم الاطباء). خاکستر، والاصل بثوه. ج، بثّی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پرآب گردیدن چاه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بثره و بثر. (منتهی الارب). رجوع به بثر و بثره شود. در نزد اطباء اورام کوچکی است و برخی از آن دموی است مثل شری و بعضی صفراوی است مثل غله و جمره و نوعی سوداوی مثل جرب و میخچه و بعضی بلغمی مثل شعرای بلغمی و برخی مائی مثل نفاطات و برخی بادی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). جوش ریزه ها که بر اندام برآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
چیزی از تن برجستن. (مصادرزوزنی). آبله ریزه برآوردن. (آنندراج). جوش زدن اندام. دمیدگی روی اندام. و رجوع به بثر و بثره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
عرق و خوی کردن. (منتهی الارب). خوی کردن. عرق کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ نی یَ)
نامی است که عرب بخصوص بر سرزمینهای حاصلخیز مجاور حوران و جولان ماوراء اردن داده است و مرکز آن اذرعات (درعا) بود وعرب بسال 634 میلادی آنجا را گرفت. (از اعلام المنجد) ، مقامی یافتن. موقعیتی به دست آوردن:
رسیدی بجائی که بشناختی
سرآمد کز او آرزو یافتی.
فردوسی.
رسد آدمی به جائی که بجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت.
سعدی.
- بجائی رسیدن کار، منتهی شدن آن. بحد برتر واصل شدن:
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجائی رسیده ست کار.
فردوسی.
و رجوع به بجا و بجای رسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ ثَ نی یَ)
برخی گویند همان نام بثنه است. بعضی نیز گویند که گندمی را منسوب به شهری بدین نام خوانده اند. و جمعی بدانجا منسوب اند. (از معجم البلدان). نوعی از گندم نفیس که در ده بثنه پیدا شود. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب). گندمی است معروف به شام. (مهذب الاسماء). گندمی منسوب به بثنه از نواحی شام. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ ثَ نَ)
تصغیر بثنه بمعنای مسکه و کره و زمین نرم. رجوع به بثنه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ زِ نَ)
زینب. زنوبی به ضبط رومیان. نام زن اذینه که چون شوهرش بقتل رسید به اتفاق پسرش وهب اللات زمام حکومت را به دست گرفت. وهب اللات چون میخواست در مقابل روم مستقل شود در سال 271 میلادی خود را اگوستوس خواند، آنگاه اورلین قیصر روم لشکری نیرومند به پالمور کشید و پس از مقاومت دلیرانه ای که زنوبی نمود، آن شهر را گرفت و ویران کرد. در سال 272 زنوبی سعی کرد به ایران پناه ببرد ولی موفق نشد، او را گرفتند وبه روم بردند. (از ایران در زمان ساسانیان ص 251)
لغت نامه دهخدا
(بُ ثَ نَ)
بنت معتمد. یکی از زنان شاعرۀ اندلس، دختر معتمد بن عباد امیر اشبیله بود، مادرش رمیکیه نیز به زیبائی و ادب دوستی مشهور بود، بعد از نکبت کار پدر، او نیز اسیر شد و به عنوان کنیز در خانه تاجری درآمد. (از قاموس الاعلام ترکی) ، مهیا و مستعد شدن: و مرگ را بجارد پیش از آنکه مرگ به او آید. (از تفسیر ابوالفتوح رازی، ج 4 ص 486). و رجوع به بجارده شود
لغت نامه دهخدا
بمعنی دختر کثرت، . و آن دروازۀ حشیون می باشد که در نزدیکی برکه هایی بود که سلیمان در کتاب سرود از آنها سخن میراند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بث الشکوی
تصویر بث الشکوی
درد دل
فرهنگ لغت هوشیار
پروش جوشی که از اندام برآید، آبخیز جوش و دانه ریز که روی پوست پیدا شود. واحد آن بثره، جمع بثور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بثق
تصویر بثق
سر چشمه، رود کنار
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بثر، پروش ها جمع بثر جوشها و دانه های ریز که روی پوست ظاهر گردد تاولها و جوشهای کوچک چرکی بر روی اعضا مختلف جوش ها دانه های چرکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بثورات
تصویر بثورات
جمع غفص. بثور: بثورات سلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بثیر
تصویر بثیر
بسیار فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بث الشکوی
تصویر بث الشکوی
((بَ ثَّ شَ کْ وا))
درد دل کردن، گله و شکایت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بثر
تصویر بثر
((بَ))
جوش و دانه ریز که روی پوست پیدا شود
فرهنگ فارسی معین