بت ساز. بت تراش. آنکه بت سازد. سازندۀ بت: اگر بت گر چو تو پیکر نگارد مریزاد آن خجسته دست بتگر. دقیقی. کز آنگونه بتگر به پرگار چین نداند نگارید کس بر زمین. فردوسی. شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر. فرخی. تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد جهان چون خانه پربت شد و نوروز بتگر شد. فرخی. ز نقاشی و بتگریها که کردی ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر. فرخی. گلزار چو بتخانه شد از بتگر و از بت کهسار چو ارتنگ شد از صورت و اشکال. فرخی. بت که بتگر کندش دلبر نیست دلبری دستبرد بتگر نیست. عنصری. تیغ او اصل بقای ملک شد از فنا خط بر بت و بتگر کشید. مسعودسعد. فغنشور، نام شهری در چین جای بتان و بتگران. (از لغت نامۀ اسدی). بتگر بتی تراشد و آنرا همی پرستد زو نیست رنج کس را، نی زان خدای سنگین. ناصرخسرو. چه پنداری همی خود بود گشته نباشد هیچ بت بی صنع بتگر. ناصرخسرو. گر آرایش بت ز بتگر بود تنت را میارای کاین بت گریست. ناصرخسرو. از روی تو نسختی به چین بردستند آنجا که دو صد بتگر چابکدستند در پیش مثال روی تو بنشستند انگشت گزیدند و قلم بشکستند. (از تفسیر ابوالفتوح رازی سورۀ آل عمران). بنمای بما که ما چه نامیم وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟ نظامی. به مسجد بتگر از بت بازمیدانستم و اکنون درین خم خانه رندان بت از بتگر نمیدانم. عطار. از نصیحتهای تو کر بوده ام بت شکن دعوی وبتگر بوده ام. مولوی. حاصل این آمد که یار جمع باش همچو بتگر از حجر یاری تراش. مولوی. آن بت منحوت چون سیل سیاه نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه. مولوی. - آزر بتگر، آزر بت تراش عم یا پدرابراهیم خلیل: آزر بتگر توئی کز خز و بز تنت چون بت پر ز نقش آزرست. ناصرخسرو. گر کردی این عزم کسی را ز تفکر نفرین کندی هرکس بر آزر بتگر. ناصرخسرو. خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدۀ تو باد آزر بتگر توئی لعنت چه برآزر کنی ؟ ناصرخسرو
بت ساز. بت تراش. آنکه بت سازد. سازندۀ بت: اگر بت گر چو تو پیکر نگارد مریزاد آن خجسته دست بتگر. دقیقی. کز آنگونه بتگر به پرگار چین نداند نگارید کس بر زمین. فردوسی. شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر. فرخی. تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد جهان چون خانه پربت شد و نوروز بتگر شد. فرخی. ز نقاشی و بتگریها که کردی ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر. فرخی. گلزار چو بتخانه شد از بتگر و از بت کهسار چو ارتنگ شد از صورت و اشکال. فرخی. بت که بتگر کندش دلبر نیست دلبری دستبرد بتگر نیست. عنصری. تیغ او اصل بقای ملک شد از فنا خط بر بت و بتگر کشید. مسعودسعد. فغنشور، نام شهری در چین جای بتان و بتگران. (از لغت نامۀ اسدی). بتگر بتی تراشد و آنرا همی پرستد زو نیست رنج کس را، نی زان خدای سنگین. ناصرخسرو. چه پنداری همی خود بود گشته نباشد هیچ بت بی صنع بتگر. ناصرخسرو. گر آرایش بت ز بتگر بود تنت را میارای کاین بت گریست. ناصرخسرو. از روی تو نسختی به چین بردستند آنجا که دو صد بتگر چابکدستند در پیش مثال روی تو بنشستند انگشت گزیدند و قلم بشکستند. (از تفسیر ابوالفتوح رازی سورۀ آل عمران). بنمای بما که ما چه نامیم وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟ نظامی. به مسجد بتگر از بت بازمیدانستم و اکنون درین خم خانه رندان بت از بتگر نمیدانم. عطار. از نصیحتهای تو کر بوده ام بت شکن دعوی وبتگر بوده ام. مولوی. حاصل این آمد که یار جمع باش همچو بتگر از حجر یاری تراش. مولوی. آن بت منحوت چون سیل سیاه نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه. مولوی. - آزر بتگر، آزر بت تراش عم یا پدرابراهیم خلیل: آزر بتگر توئی کز خز و بز تنت چون بت پر ز نقش آزرست. ناصرخسرو. گر کردی این عزم کسی را ز تفکر نفرین کندی هرکس بر آزر بتگر. ناصرخسرو. خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدۀ تو باد آزر بتگر توئی لعنت چه برآزر کنی ؟ ناصرخسرو
از بیخ برکندن، ریشه کن ساختن، اجتثاث، قلع، اقلاع، اقتلاع بریدن در علوم ادبی در علم عروض اجتماع ثلم و حذف است در فعولن، یعنی حرف اول را بیندازند و سبب خفیف را هم ساقط کنند چنان که عو باقی بماند و نقل به فع شود و آن را ابتر می گویند
از بیخ برکندن، ریشه کن ساختن، اِجتِثاث، قَلع، اِقلاع، اِقتِلاع بریدن در علوم ادبی در علم عروض اجتماع ثلم و حذف است در فعولن، یعنی حرف اول را بیندازند و سبب خفیف را هم ساقط کنند چنان که عو باقی بماند و نقل به فع شود و آن را ابتر می گویند
مخفف بدتر. (از آنندراج). نکوهیده تر، و آن را بتّر (با تشدیدتاء) نیز خوانده اند. (از ناظم الاطباء) : یکی ترک بدنام او گرگسار گذشته برو بر بسی روزگار ز آهریمن بدکنش بد بتر بچنگ اندورن بد سلاحش تبر. دقیقی. چگونه بلائی که پیوند تو نجویی بد است و بجویی بتر. دقیقی. ولیکن کنون زین سخن چاره نیست دگر زو بتر نیز پتیاره نیست. فردوسی. چو دانی که از مرگ خود چاره نیست ز پیری بتر نیز پتیاره نیست. فردوسی. نهانی بتر زآشکارا شود دل مردمان سنگ خارا شود. فردوسی. دور بودن ز چنان روی غمی ست هرچه دشوارتر و هرچه بتر. فرخی. بر او مردمی کو کبر دارد بتر باشد هزاران ره ز کافر. فرخی. عید او فرخ و فرخنده و او فرخ روز روز عید عدوی دولت او هرچه بتر. فرخی. کار عدو و کار کیا نابنوا شد زین نیز بتر باشدشان نابنوایی. منوچهری. دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد از بخت بد بتر نبود مرد را نذیر. منوچهری. هرکس که خویشتن نتواند شناخت... وی از شمار بهایم است بلکه بتر از بهایم. (تاریخ بیهقی). پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار ازین بترست شکر کنم. (تاریخ بیهقی). حال غازی بدانجای رسانیدند که هر روزی رأی سلطان را در باب وی بتر میکردند. (تاریخ بیهقی). بتر دشمن و نیکتر دوست کیست سر هر درستی و هر درد چیست. اسدی. بنزد پدر دختر ار چند دوست بتر دشمن و مهترین ننگش اوست. اسدی. تو از بردباران به دل ترس دار که از تند در کین بتر بردبار. اسدی. هرچند هست بد ما را ز مرد بد بتر نیست با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست. ناصرخسرو. و هر هفته فتنه ای... و قتل و غارت و سوختن بتر از آنک ببغداد... (از مجمل التواریخ و القصص). خوگری از عاشقی بتر بود. (کلیله و دمنه). به آشکار بدم در نهان ز بد بترم خدای داند و من آشکار و پنهانم. سوزنی. درد عشق تو بوالعجب دردیست که چو درمان کنم بتر گردد. خاقانی. با این پلنگ گوهری از سگ بتر بوم گر زین سپس دوم چو سگ اندر قفای نان. خاقانی. با توبچنین دردی دل خوش نکنم حقا الا که بعذر آن دردی بترم بخشی. خاقانی. خصمی کژدم بتر از اژدهاست کان ز تو پنهان بود این برملاست. نظامی. سگم وزسگ بتر پنهان نگویم گرت جان از میان جان نگویم. نظامی. پیر بدو گفت نه من خفته ام زآنچه تو گفتی بترت گفته ام. نظامی. چون بدی پیش آید از بتر بترس. (مرزبان نامه). بچشم عقل نگه می کنم یمین و یسار بشاعری بتر اندر جهان ندیدم کار. کمال اسماعیل. دوستی ابله بتر از دشمنیست او به هر حیله که دانی راندنیست. مولوی. بتر زانم که خواهی گفت آنی ولیکن عیب من چون من ندانی. سعدی. زخم دندان دشمنی بتر است که نماید بچشم مردم دوست. سعدی (گلستان). بگیتی بتر زین نباشد بدی جفا بردن از دست همچون خودی. سعدی (بوستان). مردمان روزبهی می طلبند از ایام مشکل این است که هر روز بتر می بینم. حافظ. - مرا بتر، وای بمن، برخلاف خنک مرا: ترا خوشا که ترا هرکسی بجای منست مرا بتر که مرا هیچکس بجای تو نیست. فرخی
مخفف بدتر. (از آنندراج). نکوهیده تر، و آن را بَتَّر (با تشدیدتاء) نیز خوانده اند. (از ناظم الاطباء) : یکی ترک بدنام او گرگسار گذشته برو بر بسی روزگار ز آهریمن بدکنش بد بتر بچنگ اندورن بد سلاحش تبر. دقیقی. چگونه بلائی که پیوند تو نجویی بد است و بجویی بتر. دقیقی. ولیکن کنون زین سخن چاره نیست دگر زو بتر نیز پتیاره نیست. فردوسی. چو دانی که از مرگ خود چاره نیست ز پیری بتر نیز پتیاره نیست. فردوسی. نهانی بتر زآشکارا شود دل مردمان سنگ خارا شود. فردوسی. دور بودن ز چنان روی غمی ست هرچه دشوارتر و هرچه بتر. فرخی. بر او مردمی کو کبر دارد بتر باشد هزاران ره ز کافر. فرخی. عید او فرخ و فرخنده و او فرخ روز روز عید عدوی دولت او هرچه بتر. فرخی. کار عدو و کار کیا نابنوا شد زین نیز بتر باشدشان نابنوایی. منوچهری. دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد از بخت بد بتر نبود مرد را نذیر. منوچهری. هرکس که خویشتن نتواند شناخت... وی از شمار بهایم است بلکه بتر از بهایم. (تاریخ بیهقی). پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار ازین بترست شکر کنم. (تاریخ بیهقی). حال غازی بدانجای رسانیدند که هر روزی رأی سلطان را در باب وی بتر میکردند. (تاریخ بیهقی). بتر دشمن و نیکتر دوست کیست سر هر درستی و هر درد چیست. اسدی. بنزد پدر دختر ار چند دوست بتر دشمن و مهترین ننگش اوست. اسدی. تو از بردباران به دل ترس دار که از تندِ در کین بتر بردبار. اسدی. هرچند هست بد ما را ز مرد بد بتر نیست با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست. ناصرخسرو. و هر هفته فتنه ای... و قتل و غارت و سوختن بتر از آنک ببغداد... (از مجمل التواریخ و القصص). خوگری از عاشقی بتر بود. (کلیله و دمنه). به آشکار بدم در نهان ز بد بترم خدای داند و من آشکار و پنهانم. سوزنی. درد عشق تو بوالعجب دردیست که چو درمان کنم بتر گردد. خاقانی. با این پلنگ گوهری از سگ بتر بوم گر زین سپس دوم چو سگ اندر قفای نان. خاقانی. با توبچنین دردی دل خوش نکنم حقا الا که بعذر آن دردی بترم بخشی. خاقانی. خصمی کژدم بتر از اژدهاست کان ز تو پنهان بود این برملاست. نظامی. سگم وزسگ بتر پنهان نگویم گرت جان از میان جان نگویم. نظامی. پیر بدو گفت نه من خفته ام زآنچه تو گفتی بترت گفته ام. نظامی. چون بدی پیش آید از بتر بترس. (مرزبان نامه). بچشم عقل نگه می کنم یمین و یسار بشاعری بتر اندر جهان ندیدم کار. کمال اسماعیل. دوستی ابله بتر از دشمنیست او به هر حیله که دانی راندنیست. مولوی. بتر زانم که خواهی گفت آنی ولیکن عیب من چون من ندانی. سعدی. زخم دندان دشمنی بتر است که نماید بچشم مردم دوست. سعدی (گلستان). بگیتی بتر زین نباشد بدی جفا بردن از دست همچون خودی. سعدی (بوستان). مردمان روزبهی می طلبند از ایام مشکل این است که هر روز بتر می بینم. حافظ. - مرا بتر، وای بمن، برخلاف خنک مرا: ترا خوشا که ترا هرکسی بجای منست مرا بتر که مرا هیچکس بجای تو نیست. فرخی
بمعنی کتکار است که درودگر باشد. (برهان). کتگار. درودگر. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نجار. (ناظم الاطباء) : ز هر جانور پیکر بیکران ز ایوان درآویخته کتگران. اسدی (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به کتگار و کتکار و درودگر شود
بمعنی کتکار است که درودگر باشد. (برهان). کتگار. درودگر. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نجار. (ناظم الاطباء) : ز هر جانور پیکر بیکران ز ایوان درآویخته کتگران. اسدی (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به کتگار و کتکار و درودگر شود
دهی از دهستان مؤمن آباد بخش در میان شهرستان بیرجند. 272 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، شلغم. شغل اهالی آن مالداری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، نان کوچک را گویند که بزبان انگریزی بسکت خوانندبتای هندی. (آنندراج). بقسمات. خبز رومی. (یادداشت مؤلف). در تداول مردم مغرب نان بیسکویت. (از دزی ج 1ص 90). و رجوع به بشمط شود. کعک. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان مؤمن آباد بخش در میان شهرستان بیرجند. 272 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، شلغم. شغل اهالی آن مالداری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، نان کوچک را گویند که بزبان انگریزی بسکت خوانندبتای هندی. (آنندراج). بقسمات. خبز رومی. (یادداشت مؤلف). در تداول مردم مغرب نان بیسکویت. (از دزی ج 1ص 90). و رجوع به بشمط شود. کعک. (یادداشت مؤلف)
نوعی از سلاح جنگ باشد، و آن آهنی چند است که بهم وصل کرده اند و بر روی آن مخمل و زربفت و امثال آن کشیده اند و در روزهای جنگ پوشند و به ترکی قتلاو گویند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). کلمه ترکی جغتایی است. (از حاشیۀبرهان چ معین). نوعی از لباس آهنین که در روی آن مخمل و زربفت کشیده در روز جنگ پوشند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی). جامه ایست که در روز جنگ پوشند و گاهی از مخمل سازند و پاره های آهن موصل بر روی آن کشند. (رشیدی). پاره های آهن موصل که مخمل به روی آن کشند و در روز جنگ پوشند و آن تابهای آهنی باشد که بر آن مخمل یا نبات کشیده استعمال مینمایند. (غیاث). نوعی از سلاح باشد که در روز جنگ پوشند. (جهانگیری). سلاح آهنین که در وقت جنگ پوشند. (شرفنامۀ منیری) : بسر بر نهاده ز زر مغفری ز پولاد کرده به بر بگتری. ابوشکور (از سروری) (شعوری). ز تیر چارپر وز گرز ششپر سپرها چون زره مغفر چو بگتر. محمد عصار (از شعوری ج 1 ص 136). دیدۀ زره بر روی خود و برگستوان و بگتر و کجین دوختند. (نظام قاری)
نوعی از سلاح جنگ باشد، و آن آهنی چند است که بهم وصل کرده اند و بر روی آن مخمل و زربفت و امثال آن کشیده اند و در روزهای جنگ پوشند و به ترکی قتلاو گویند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). کلمه ترکی جغتایی است. (از حاشیۀبرهان چ معین). نوعی از لباس آهنین که در روی آن مخمل و زربفت کشیده در روز جنگ پوشند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی). جامه ایست که در روز جنگ پوشند و گاهی از مخمل سازند و پاره های آهن موصل بر روی آن کشند. (رشیدی). پاره های آهن موصل که مخمل به روی آن کشند و در روز جنگ پوشند و آن تابهای آهنی باشد که بر آن مخمل یا نبات کشیده استعمال مینمایند. (غیاث). نوعی از سلاح باشد که در روز جنگ پوشند. (جهانگیری). سلاح آهنین که در وقت جنگ پوشند. (شرفنامۀ منیری) : بسر بر نهاده ز زر مغفری ز پولاد کرده به بر بگتری. ابوشکور (از سروری) (شعوری). ز تیر چارپر وز گرز ششپر سپرها چون زره مغفر چو بگتر. محمد عصار (از شعوری ج 1 ص 136). دیدۀ زره بر روی خود و برگستوان و بگتر و کجین دوختند. (نظام قاری)
بدکننده. بدکار: هر که او بدگر است و بدکار است گر چه زنده ست کم ز مردار است. سنایی. مکن بد میامیزبا بدگران ز بد کردن بدگران کن کران. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به بدگری شود
بدکننده. بدکار: هر که او بدگر است و بدکار است گر چه زنده ست کم ز مردار است. سنایی. مکن بد میامیزبا بدگران ز بد کردن بدگران کن کران. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به بدگری شود
بتکن. نوعی از ساز برزگری و آن را تختۀ سیار و ماله نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). تختۀ مخصوص که برزگران آن را بر زمین شیارکرده بکشند تا کلوخها شکسته گردد و نام دیگرش ماله است. (فرهنگ نظام). و رجوع به بتکن شود
بتکن. نوعی از ساز برزگری و آن را تختۀ سیار و ماله نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). تختۀ مخصوص که برزگران آن را بر زمین شیارکرده بکشند تا کلوخها شکسته گردد و نام دیگرش ماله است. (فرهنگ نظام). و رجوع به بتکن شود
از خاورشناسان است و کتابی در باب فتوحات عرب در مصرنوشته است. (از لاروس) ، جائی را گویند که همیشه آفتاب در آنجا بتابد و آن نقیض نساست. (برهان قاطع). جائی که همیشه آفتاب تابد. ضد نسا. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ شعوری). و در اصل بتاب بلکه باتاب بوده یعنی گرمی و پرتو آفتاب آنجا را میگرفته بر ضد نسا که جائی را گویند که آفتاب نتابد. (آنندراج) (از انجمن آرا). شمال. مقابل نسا. (ناظم الاطباء). جای آفتاب گیر. (از فرهنگ نظام). این کلمه در تداول عامۀ گناباد هنوز هم متداول است
از خاورشناسان است و کتابی در باب فتوحات عرب در مصرنوشته است. (از لاروس) ، جائی را گویند که همیشه آفتاب در آنجا بتابد و آن نقیض نساست. (برهان قاطع). جائی که همیشه آفتاب تابد. ضد نسا. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ شعوری). و در اصل بتاب بلکه باتاب بوده یعنی گرمی و پرتو آفتاب آنجا را میگرفته بر ضد نسا که جائی را گویند که آفتاب نتابد. (آنندراج) (از انجمن آرا). شمال. مقابل نسا. (ناظم الاطباء). جای آفتاب گیر. (از فرهنگ نظام). این کلمه در تداول عامۀ گناباد هنوز هم متداول است
نامی از نامهای خدای تعالی در زبان پهلوی، و آن در کارنامۀ اردشیر آمده است. (از یادداشت دهخدا) ، برگستواندار. برگستوان پوشیده: همان پیل برگستوان کش هزار که بگریزد از بوی ایشان سوار. فردوسی
نامی از نامهای خدای تعالی در زبان پهلوی، و آن در کارنامۀ اردشیر آمده است. (از یادداشت دهخدا) ، برگستواندار. برگستوان پوشیده: همان پیل برگستوان کش هزار که بگریزد از بوی ایشان سوار. فردوسی