جدول جو
جدول جو

معنی بتگر - جستجوی لغت در جدول جو

بتگر
بت ساز، بت تراشی، کسی که بت می سازد
تصویری از بتگر
تصویر بتگر
فرهنگ فارسی عمید
بتگر
(بُ گَ)
بت ساز. بت تراش. آنکه بت سازد. سازندۀ بت:
اگر بت گر چو تو پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.
دقیقی.
کز آنگونه بتگر به پرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین.
فردوسی.
شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست
که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر.
فرخی.
تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد
جهان چون خانه پربت شد و نوروز بتگر شد.
فرخی.
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر.
فرخی.
گلزار چو بتخانه شد از بتگر و از بت
کهسار چو ارتنگ شد از صورت و اشکال.
فرخی.
بت که بتگر کندش دلبر نیست
دلبری دستبرد بتگر نیست.
عنصری.
تیغ او اصل بقای ملک شد
از فنا خط بر بت و بتگر کشید.
مسعودسعد.
فغنشور، نام شهری در چین جای بتان و بتگران. (از لغت نامۀ اسدی).
بتگر بتی تراشد و آنرا همی پرستد
زو نیست رنج کس را، نی زان خدای سنگین.
ناصرخسرو.
چه پنداری همی خود بود گشته
نباشد هیچ بت بی صنع بتگر.
ناصرخسرو.
گر آرایش بت ز بتگر بود
تنت را میارای کاین بت گریست.
ناصرخسرو.
از روی تو نسختی به چین بردستند
آنجا که دو صد بتگر چابکدستند
در پیش مثال روی تو بنشستند
انگشت گزیدند و قلم بشکستند.
(از تفسیر ابوالفتوح رازی سورۀ آل عمران).
بنمای بما که ما چه نامیم
وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟
نظامی.
به مسجد بتگر از بت بازمیدانستم و اکنون
درین خم خانه رندان بت از بتگر نمیدانم.
عطار.
از نصیحتهای تو کر بوده ام
بت شکن دعوی وبتگر بوده ام.
مولوی.
حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش.
مولوی.
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه.
مولوی.
- آزر بتگر، آزر بت تراش عم یا پدرابراهیم خلیل:
آزر بتگر توئی کز خز و بز
تنت چون بت پر ز نقش آزرست.
ناصرخسرو.
گر کردی این عزم کسی را ز تفکر
نفرین کندی هرکس بر آزر بتگر.
ناصرخسرو.
خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدۀ تو باد
آزر بتگر توئی لعنت چه برآزر کنی ؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
بتگر
بت تراش، بت ساز، لعبت ساز، پیکره ساز، تندیسگر، مجسمه ساز، مصور، نقاش، نقشگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بتر
تصویر بتر
از بیخ برکندن، ریشه کن ساختن، اجتثاث، قلع، اقلاع، اقتلاع
بریدن
در علوم ادبی در علم عروض اجتماع ثلم و حذف است در فعولن، یعنی حرف اول را بیندازند و سبب خفیف را هم ساقط کنند چنان که عو باقی بماند و نقل به فع شود و آن را ابتر می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بتر
تصویر بتر
بدتر، صفت تفضیلی بد برای مثال به گیتی بتر زاین نباشد بدی / جفا بردن از دست همچون خودی (سعدی۱ - ۱۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پتگر
تصویر پتگر
آنکه آهار به پارچه می زند، آهار زننده،
فرهنگ فارسی عمید
(بَ تَ)
مخفف بدتر. (از آنندراج). نکوهیده تر، و آن را بتّر (با تشدیدتاء) نیز خوانده اند. (از ناظم الاطباء) :
یکی ترک بدنام او گرگسار
گذشته برو بر بسی روزگار
ز آهریمن بدکنش بد بتر
بچنگ اندورن بد سلاحش تبر.
دقیقی.
چگونه بلائی که پیوند تو
نجویی بد است و بجویی بتر.
دقیقی.
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
دگر زو بتر نیز پتیاره نیست.
فردوسی.
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست
ز پیری بتر نیز پتیاره نیست.
فردوسی.
نهانی بتر زآشکارا شود
دل مردمان سنگ خارا شود.
فردوسی.
دور بودن ز چنان روی غمی ست
هرچه دشوارتر و هرچه بتر.
فرخی.
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر.
فرخی.
عید او فرخ و فرخنده و او فرخ روز
روز عید عدوی دولت او هرچه بتر.
فرخی.
کار عدو و کار کیا نابنوا شد
زین نیز بتر باشدشان نابنوایی.
منوچهری.
دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد
از بخت بد بتر نبود مرد را نذیر.
منوچهری.
هرکس که خویشتن نتواند شناخت... وی از شمار بهایم است بلکه بتر از بهایم. (تاریخ بیهقی). پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار ازین بترست شکر کنم. (تاریخ بیهقی). حال غازی بدانجای رسانیدند که هر روزی رأی سلطان را در باب وی بتر میکردند. (تاریخ بیهقی).
بتر دشمن و نیکتر دوست کیست
سر هر درستی و هر درد چیست.
اسدی.
بنزد پدر دختر ار چند دوست
بتر دشمن و مهترین ننگش اوست.
اسدی.
تو از بردباران به دل ترس دار
که از تند در کین بتر بردبار.
اسدی.
هرچند هست بد ما را ز مرد بد بتر نیست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست.
ناصرخسرو.
و هر هفته فتنه ای... و قتل و غارت و سوختن بتر از آنک ببغداد... (از مجمل التواریخ و القصص).
خوگری از عاشقی بتر بود. (کلیله و دمنه).
به آشکار بدم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من آشکار و پنهانم.
سوزنی.
درد عشق تو بوالعجب دردیست
که چو درمان کنم بتر گردد.
خاقانی.
با این پلنگ گوهری از سگ بتر بوم
گر زین سپس دوم چو سگ اندر قفای نان.
خاقانی.
با توبچنین دردی دل خوش نکنم حقا
الا که بعذر آن دردی بترم بخشی.
خاقانی.
خصمی کژدم بتر از اژدهاست
کان ز تو پنهان بود این برملاست.
نظامی.
سگم وزسگ بتر پنهان نگویم
گرت جان از میان جان نگویم.
نظامی.
پیر بدو گفت نه من خفته ام
زآنچه تو گفتی بترت گفته ام.
نظامی.
چون بدی پیش آید از بتر بترس. (مرزبان نامه).
بچشم عقل نگه می کنم یمین و یسار
بشاعری بتر اندر جهان ندیدم کار.
کمال اسماعیل.
دوستی ابله بتر از دشمنیست
او به هر حیله که دانی راندنیست.
مولوی.
بتر زانم که خواهی گفت آنی
ولیکن عیب من چون من ندانی.
سعدی.
زخم دندان دشمنی بتر است
که نماید بچشم مردم دوست.
سعدی (گلستان).
بگیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی.
سعدی (بوستان).
مردمان روزبهی می طلبند از ایام
مشکل این است که هر روز بتر می بینم.
حافظ.
- مرا بتر، وای بمن، برخلاف خنک مرا:
ترا خوشا که ترا هرکسی بجای منست
مرا بتر که مرا هیچکس بجای تو نیست.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
در اصلاح ورق بازان، بد آوردن در بازی. ورق بد به دست بازیکن رسیدن چنان که بیم باختن باشد
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام کوهستانی است و گفته شده است که بتر بیش از هفت فرسنگ عرض و بیست فرسنگ طول دارد و در سرزمین بنی عمرو بن کلاب است. (از معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(وَ گَ)
پوستین دوز. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به وت و وات شود
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
بمعنی کتکار است که درودگر باشد. (برهان). کتگار. درودگر. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نجار. (ناظم الاطباء) :
ز هر جانور پیکر بیکران
ز ایوان درآویخته کتگران.
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به کتگار و کتکار و درودگر شود
لغت نامه دهخدا
(پَ گَ)
آهارزننده. آهارکننده
لغت نامه دهخدا
(پَ گِ)
پتگیر. پرویزن. (جهانگیری). ماشوب
لغت نامه دهخدا
(بِ گَ)
دهی از دهستان مؤمن آباد بخش در میان شهرستان بیرجند. 272 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، شلغم. شغل اهالی آن مالداری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، نان کوچک را گویند که بزبان انگریزی بسکت خوانندبتای هندی. (آنندراج). بقسمات. خبز رومی. (یادداشت مؤلف). در تداول مردم مغرب نان بیسکویت. (از دزی ج 1ص 90). و رجوع به بشمط شود. کعک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
نوعی از سلاح جنگ باشد، و آن آهنی چند است که بهم وصل کرده اند و بر روی آن مخمل و زربفت و امثال آن کشیده اند و در روزهای جنگ پوشند و به ترکی قتلاو گویند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). کلمه ترکی جغتایی است. (از حاشیۀبرهان چ معین). نوعی از لباس آهنین که در روی آن مخمل و زربفت کشیده در روز جنگ پوشند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی). جامه ایست که در روز جنگ پوشند و گاهی از مخمل سازند و پاره های آهن موصل بر روی آن کشند. (رشیدی). پاره های آهن موصل که مخمل به روی آن کشند و در روز جنگ پوشند و آن تابهای آهنی باشد که بر آن مخمل یا نبات کشیده استعمال مینمایند. (غیاث). نوعی از سلاح باشد که در روز جنگ پوشند. (جهانگیری). سلاح آهنین که در وقت جنگ پوشند. (شرفنامۀ منیری) :
بسر بر نهاده ز زر مغفری
ز پولاد کرده به بر بگتری.
ابوشکور (از سروری) (شعوری).
ز تیر چارپر وز گرز ششپر
سپرها چون زره مغفر چو بگتر.
محمد عصار (از شعوری ج 1 ص 136).
دیدۀ زره بر روی خود و برگستوان و بگتر و کجین دوختند. (نظام قاری)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
تیره ای از طایفۀ جانکی سردسیر هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75)
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ)
عهد و پیمان در حاصل آوردن زمین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ)
بدکننده. بدکار:
هر که او بدگر است و بدکار است
گر چه زنده ست کم ز مردار است.
سنایی.
مکن بد میامیزبا بدگران
ز بد کردن بدگران کن کران.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و رجوع به بدگری شود
لغت نامه دهخدا
(بَتْ تا)
بران. باتر. شمشیر بران. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ گَ)
عمل بتگر. ساختن بت. بت سازی:
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره ماندست نقاش و بتگر.
فرخی.
گر آرایش تن ز بتگر بود
تنت را میارای کاین بتگریست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بُ گَ)
کسی که میش نر جنگی را بجنگاند. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بریدن. (ترجمان علامه جرجانی) (زوزنی) (صراح اللغه). از بیخ برکندن. (آنندراج) ، مرد درازقامت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مرد قوی و سخت مفاصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جسم. (منتهی الارب). مؤنث آن بتعه است
بریدن دم. (از دزی ج 1 ص 50). بریده دم شدن. (از آنندراج). دم بریده کردن. و رجوع به بتر شود
لغت نامه دهخدا
(بِ گَ)
بتکن. نوعی از ساز برزگری و آن را تختۀ سیار و ماله نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). تختۀ مخصوص که برزگران آن را بر زمین شیارکرده بکشند تا کلوخها شکسته گردد و نام دیگرش ماله است. (فرهنگ نظام). و رجوع به بتکن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
از خاورشناسان است و کتابی در باب فتوحات عرب در مصرنوشته است. (از لاروس) ، جائی را گویند که همیشه آفتاب در آنجا بتابد و آن نقیض نساست. (برهان قاطع). جائی که همیشه آفتاب تابد. ضد نسا. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ شعوری). و در اصل بتاب بلکه باتاب بوده یعنی گرمی و پرتو آفتاب آنجا را میگرفته بر ضد نسا که جائی را گویند که آفتاب نتابد. (آنندراج) (از انجمن آرا). شمال. مقابل نسا. (ناظم الاطباء). جای آفتاب گیر. (از فرهنگ نظام). این کلمه در تداول عامۀ گناباد هنوز هم متداول است
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ)
نامی از نامهای خدای تعالی در زبان پهلوی، و آن در کارنامۀ اردشیر آمده است. (از یادداشت دهخدا) ، برگستواندار. برگستوان پوشیده:
همان پیل برگستوان کش هزار
که بگریزد از بوی ایشان سوار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از وتگر
تصویر وتگر
پوستین دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتگر
تصویر کتگر
کسی که کت سازد، درود گر نجار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتر
تصویر بتر
مخفف بدتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پتگر
تصویر پتگر
آهار زننده
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به بکتر نوعی از لباس جنگ است و آن مرکب است از آهنی چند که بهم وصل کرده اند و بر روی آن مخمل و زربفت و امثال آن کشیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشگر
تصویر بشگر
شکار، شکارگاه، شکاری صیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پتگر
تصویر پتگر
((پَ گَ))
آهار زننده، آهار کننده
فرهنگ فارسی معین
دیگی از مس یا روی که از آن چه دیگ مسی کوچک و قابل جابه جایی
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم بویناک و کثیف
فرهنگ گویش مازندرانی
دورتر، دوردست
فرهنگ گویش مازندرانی