جدول جو
جدول جو

معنی بتلر - جستجوی لغت در جدول جو

بتلر
(بَ لِ)
از خاورشناسان است و کتابی در باب فتوحات عرب در مصرنوشته است. (از لاروس) ، جائی را گویند که همیشه آفتاب در آنجا بتابد و آن نقیض نساست. (برهان قاطع). جائی که همیشه آفتاب تابد. ضد نسا. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ شعوری). و در اصل بتاب بلکه باتاب بوده یعنی گرمی و پرتو آفتاب آنجا را میگرفته بر ضد نسا که جائی را گویند که آفتاب نتابد. (آنندراج) (از انجمن آرا). شمال. مقابل نسا. (ناظم الاطباء). جای آفتاب گیر. (از فرهنگ نظام). این کلمه در تداول عامۀ گناباد هنوز هم متداول است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بتگر
تصویر بتگر
بت ساز، بت تراشی، کسی که بت می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بگلر
تصویر بگلر
بزرگ طایفه، امیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بتر
تصویر بتر
از بیخ برکندن، ریشه کن ساختن، اجتثاث، قلع، اقلاع، اقتلاع
بریدن
در علوم ادبی در علم عروض اجتماع ثلم و حذف است در فعولن، یعنی حرف اول را بیندازند و سبب خفیف را هم ساقط کنند چنان که عو باقی بماند و نقل به فع شود و آن را ابتر می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بتر
تصویر بتر
بدتر، صفت تفضیلی بد برای مثال به گیتی بتر زاین نباشد بدی / جفا بردن از دست همچون خودی (سعدی۱ - ۱۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
(بُ تُ)
جمع واژۀ بتیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بتیل شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام کوهستانی است و گفته شده است که بتر بیش از هفت فرسنگ عرض و بیست فرسنگ طول دارد و در سرزمین بنی عمرو بن کلاب است. (از معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قطع و بتول از آن گرفته شده است. (ترجمان القرآن جرجانی). بریدن. (از المنجد) (آنندراج). جدا کردن. (تاج المصادر بیهقی). بریدن و جدا کردن چیزی از چیزی و ممتاز ساختن آن. (از ناظم الاطباء). بریدن چیزی را و جدا کردن آن را از غیر و ممتاز ساختن. (از منتهی الارب). قطع کردن چیزی و جدا ساختن آن از چیزدیگر. (از اقرب الموارد). بتله. (منتهی الارب). تبتیل. (اقرب الموارد). و رجوع به بتله و تبتیل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قطع. (اقرب الموارد) : عطاء بتل، عطیۀ بی مانند یا پسین که بعد از آن عطیۀ دیگر نباشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بریدن. (ترجمان علامه جرجانی) (زوزنی) (صراح اللغه). از بیخ برکندن. (آنندراج) ، مرد درازقامت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مرد قوی و سخت مفاصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جسم. (منتهی الارب). مؤنث آن بتعه است
بریدن دم. (از دزی ج 1 ص 50). بریده دم شدن. (از آنندراج). دم بریده کردن. و رجوع به بتر شود
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
نام طبقۀ دوم از هفت طباق زمین بر طبق عقیدۀ هندوان بنا به روایت بشن پران. (از ماللهند بیرونی ص 113)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ لَ کَ مَ)
دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومه شهرستان قوچان. جلگه ای و سردسیر. سکنه 244 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بادام و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ تُ)
جعل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، نبات بی ساق: بتۀ خیار، بتۀ هندوانه، بتۀ کدو، گون: در چهارشنبه سوری بته می سوزانند.
- امثال:
ما که از زیر بته در نیامده ایم، یعنی دارای اصل و نسب هستیم.
، خار. آدور. ورکار. (السامی) : چون قابیل هابیل را بکشت، درختانی که در مکه بود بته برآورد و میوه ها ترش شد و آب تلخ شد. (از تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 138س 15) ، نقش بر جامه، بته جقه، نوعی گل که روی پارچه های ترمه و قلمکار پدید آرند. شال ترمه ای که نقش سرو خمیده سر دارد
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
مخفف بدتر. (از آنندراج). نکوهیده تر، و آن را بتّر (با تشدیدتاء) نیز خوانده اند. (از ناظم الاطباء) :
یکی ترک بدنام او گرگسار
گذشته برو بر بسی روزگار
ز آهریمن بدکنش بد بتر
بچنگ اندورن بد سلاحش تبر.
دقیقی.
چگونه بلائی که پیوند تو
نجویی بد است و بجویی بتر.
دقیقی.
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
دگر زو بتر نیز پتیاره نیست.
فردوسی.
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست
ز پیری بتر نیز پتیاره نیست.
فردوسی.
نهانی بتر زآشکارا شود
دل مردمان سنگ خارا شود.
فردوسی.
دور بودن ز چنان روی غمی ست
هرچه دشوارتر و هرچه بتر.
فرخی.
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر.
فرخی.
عید او فرخ و فرخنده و او فرخ روز
روز عید عدوی دولت او هرچه بتر.
فرخی.
کار عدو و کار کیا نابنوا شد
زین نیز بتر باشدشان نابنوایی.
منوچهری.
دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد
از بخت بد بتر نبود مرد را نذیر.
منوچهری.
هرکس که خویشتن نتواند شناخت... وی از شمار بهایم است بلکه بتر از بهایم. (تاریخ بیهقی). پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار ازین بترست شکر کنم. (تاریخ بیهقی). حال غازی بدانجای رسانیدند که هر روزی رأی سلطان را در باب وی بتر میکردند. (تاریخ بیهقی).
بتر دشمن و نیکتر دوست کیست
سر هر درستی و هر درد چیست.
اسدی.
بنزد پدر دختر ار چند دوست
بتر دشمن و مهترین ننگش اوست.
اسدی.
تو از بردباران به دل ترس دار
که از تند در کین بتر بردبار.
اسدی.
هرچند هست بد ما را ز مرد بد بتر نیست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست.
ناصرخسرو.
و هر هفته فتنه ای... و قتل و غارت و سوختن بتر از آنک ببغداد... (از مجمل التواریخ و القصص).
خوگری از عاشقی بتر بود. (کلیله و دمنه).
به آشکار بدم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من آشکار و پنهانم.
سوزنی.
درد عشق تو بوالعجب دردیست
که چو درمان کنم بتر گردد.
خاقانی.
با این پلنگ گوهری از سگ بتر بوم
گر زین سپس دوم چو سگ اندر قفای نان.
خاقانی.
با توبچنین دردی دل خوش نکنم حقا
الا که بعذر آن دردی بترم بخشی.
خاقانی.
خصمی کژدم بتر از اژدهاست
کان ز تو پنهان بود این برملاست.
نظامی.
سگم وزسگ بتر پنهان نگویم
گرت جان از میان جان نگویم.
نظامی.
پیر بدو گفت نه من خفته ام
زآنچه تو گفتی بترت گفته ام.
نظامی.
چون بدی پیش آید از بتر بترس. (مرزبان نامه).
بچشم عقل نگه می کنم یمین و یسار
بشاعری بتر اندر جهان ندیدم کار.
کمال اسماعیل.
دوستی ابله بتر از دشمنیست
او به هر حیله که دانی راندنیست.
مولوی.
بتر زانم که خواهی گفت آنی
ولیکن عیب من چون من ندانی.
سعدی.
زخم دندان دشمنی بتر است
که نماید بچشم مردم دوست.
سعدی (گلستان).
بگیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی.
سعدی (بوستان).
مردمان روزبهی می طلبند از ایام
مشکل این است که هر روز بتر می بینم.
حافظ.
- مرا بتر، وای بمن، برخلاف خنک مرا:
ترا خوشا که ترا هرکسی بجای منست
مرا بتر که مرا هیچکس بجای تو نیست.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ لَ)
بگلر. بیگلر. لفظ ترکی است و بمعنی بزرگ و امیر است چه بیک یا بک بمعنی بزرگ است و ’لر’ مخفف ’لار’ است که ضمیر جمع غایب باشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بکلربک و بکلربکی شود:
هست طاغی بکلر زرین قبا
هست شاکر خستۀ صاحب عبا.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
تیره ای از چرام قسمت دوم از اقسام چهار بنیچۀ ایل جاکی کهگیلویۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 89)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بریدن چیزی را و منه طلقها بتله، جدا کردن آن را از غیرو ممتاز ساختن. (منتهی الارب). جدا کردن. (آنندراج). و رجوع به بتل و تبتیل شود، قبه. گوی سر عصا و قمچی. (برهان قاطع). سر تازیانه و جز آن. (فرهنگ رشیدی). گیره یا چیز گردی که سر چماق و شلاق قرار میدهند. (از فرهنگ شعوری) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) ، دسته و قبضه، گره ساقۀ گیاه. (ناظم الاطباء) ، سنگ درازی که بدان دارو سایند و آن را به عربی مقمع خوانند و به این معنی به کسر اول هم آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). و آن را بته نیزگویند. (فرهنگ نظام) (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا). سنگ صلابه. سنگ درازی که در آن داروها را می سایند و صلابه میکنند. (ناظم الاطباء) ، هاون سنگی. (از فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء) ، دبه که در آن روغن ریزند و به این معنی به کسر اول هم آمده است. (برهان قاطع). دبۀ روغن و شیشۀ گلاب. دبۀ روغن ریز و آنچه گلاب در آن اندازند. (شرفنامۀمنیری) ، دستۀ هاون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قریه ای در تنگستان دو فرسخ میانۀ شمال و مشرق تنگستان. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(بُ گَ)
بت ساز. بت تراش. آنکه بت سازد. سازندۀ بت:
اگر بت گر چو تو پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.
دقیقی.
کز آنگونه بتگر به پرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین.
فردوسی.
شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست
که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر.
فرخی.
تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد
جهان چون خانه پربت شد و نوروز بتگر شد.
فرخی.
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر.
فرخی.
گلزار چو بتخانه شد از بتگر و از بت
کهسار چو ارتنگ شد از صورت و اشکال.
فرخی.
بت که بتگر کندش دلبر نیست
دلبری دستبرد بتگر نیست.
عنصری.
تیغ او اصل بقای ملک شد
از فنا خط بر بت و بتگر کشید.
مسعودسعد.
فغنشور، نام شهری در چین جای بتان و بتگران. (از لغت نامۀ اسدی).
بتگر بتی تراشد و آنرا همی پرستد
زو نیست رنج کس را، نی زان خدای سنگین.
ناصرخسرو.
چه پنداری همی خود بود گشته
نباشد هیچ بت بی صنع بتگر.
ناصرخسرو.
گر آرایش بت ز بتگر بود
تنت را میارای کاین بت گریست.
ناصرخسرو.
از روی تو نسختی به چین بردستند
آنجا که دو صد بتگر چابکدستند
در پیش مثال روی تو بنشستند
انگشت گزیدند و قلم بشکستند.
(از تفسیر ابوالفتوح رازی سورۀ آل عمران).
بنمای بما که ما چه نامیم
وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟
نظامی.
به مسجد بتگر از بت بازمیدانستم و اکنون
درین خم خانه رندان بت از بتگر نمیدانم.
عطار.
از نصیحتهای تو کر بوده ام
بت شکن دعوی وبتگر بوده ام.
مولوی.
حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش.
مولوی.
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه.
مولوی.
- آزر بتگر، آزر بت تراش عم یا پدرابراهیم خلیل:
آزر بتگر توئی کز خز و بز
تنت چون بت پر ز نقش آزرست.
ناصرخسرو.
گر کردی این عزم کسی را ز تفکر
نفرین کندی هرکس بر آزر بتگر.
ناصرخسرو.
خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدۀ تو باد
آزر بتگر توئی لعنت چه برآزر کنی ؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَتْ تا)
بران. باتر. شمشیر بران. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
در اصلاح ورق بازان، بد آوردن در بازی. ورق بد به دست بازیکن رسیدن چنان که بیم باختن باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از بتر
تصویر بتر
مخفف بدتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بگلر
تصویر بگلر
بیگلر ترکی کد خدا امیر، بزرگ شهر یا طایفه
فرهنگ لغت هوشیار
بت تراش، بت ساز، لعبت ساز، پیکره ساز، تندیسگر، مجسمه ساز، مصور، نقاش، نقشگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دورتر، دوردست
فرهنگ گویش مازندرانی
بطلب، بخواه
فرهنگ گویش مازندرانی
بهتر
فرهنگ گویش مازندرانی
بی حس، کرخت شدن عضلات
فرهنگ گویش مازندرانی