جدول جو
جدول جو

معنی بتفور - جستجوی لغت در جدول جو

بتفور
(بَ)
پیرامون دهان را گویند مطلقاً خواه از انسان و خواه از حیوان دیگر. (برهان قاطع). پیرامون دهن. پوز. برپوز. برپوس. (فرهنگ جهانگیری). اطراف دهن. گرداگرد دهان. بتپوز. بدفوز. (فرهنگ ضیاء). گرداگرد دهان حیوانات و انسان. (ناظم الاطباء) :
عاریت داده پدر سبلت و ریش و بتفور
به بخارا شده هنگام صبی علم آموز.
سوزنی.
شاید صورتی یا تصحیفی از بتفوز باشد. رجوع به بتفوز شود.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بتفوز
تصویر بتفوز
پوزه، گرداگرد دهان جانوران چهارپا، بتپوز، فوز، بنفوز، پتفوز، برفوز، پوز، فرنج برای مثال نهاده اند زن و بچۀ من از سرما / به سان سگ بچه بتفوز بر در سوارخ (سوزنی- مجمع الفرس - بتفوز)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
آرثر جیمز. سیاستمدار انگلیسی (1848- 1930م.). در دورۀ تصدی وزارت خارجه ’اعلامیۀ بلفور’ را صادر کرد (بسال 1917م.) که در آن پشتیبانی انگلستان نسبت به ایجاد میهن ملی یهود در سرزمین فلسطین تعهد شده بود. (از دایره المعارف فارسی). و رجوع به بالفور شود
لغت نامه دهخدا
(بُ فُ)
بسفورس. بوغاز... از یونانی بس (گاو و فرس) و معبر. گاوگدار مقابل اسکدار (اسب گدار) گدار اسب (اسکوتاری). بنا به روایت تاریخ، داریوش از آنجا گذشت ودو ستون از سنگ سفید برپا داشت. بر روی یکی از آنهانام کسانی را که با او بودند بدو خط آشوری و یونانی نقش کرد... رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 130 شود، غلغلیج کردن. (ناظم الاطباء). مدغدغ ساختن و به چنگال نواختن. (آنندراج). غلغلک دادن و رجوع به غلغلج و غلغلیج و غلغلیچه در برهان و لغت نامه شود، نوازش نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ / فُو)
فوراً. بفور. بلافاصله. بزودی. بدون تراخی. جلد و شتاب. (غیاث اللغات). جلد وشتاب و فی الفور. (آنندراج). بطور شتاب و چابکی و جلدی و فوراً. (ناظم الاطباء). بیشتر قدما بجای ’فوراً’، ’برفور’ استعمال میکرده اند و گویا منظور آنها احتراز از بکار بردن کلمات منوّن بوده است. در کلیله و دمنه نیز این کلمه مکرر بکار رفته و استعمالات دیگری نیز از قبیل ’براطلاق’ بجای ’مطلقاً’، ’اتفاق را’ بجای ’اتفاقاً’ بکار رفته است و در سراسر آن کتاب بیش ازیکی دو کلمه منوّن یافته نمیشود. در آثار استادان نثر گذشته این خصوصیت بخوبی نمودار است و چنین استنباط میشود که بعمد اینگونه ترکیبات را از نظر حفظ زبان پارسی بر کلمات تنوین دار ترجیح میداده اند و در فارسنامۀ ابن بلخی نیز کلمه تنوین دار کمتر یافته میشود. (یادداشت محمد پروین گنابادی) : اگر همچنان برفور در عقب ما بیامدی. (تاریخ بیهقی). چون انوشیروان دید که او (قباد) در جوال مزدک رفته بود برفور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامۀ ابن البلخی). اگر توقفی کنی برفور بازگردم. از آن جانب که آب آمدی برفور بیرون شد. (کلیله و دمنه). چندانکه شایانی قبول حیات ازین جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). برفور جامه چاک زده و موی برکند و روی بخراشید. (سندبادنامه). برفور پای در پشت شیر آورد و بر وی سوار شد. (سندبادنامه). نصرت دولت واجابت دعوت ملک را کمر بست و برفور کوچ کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). برفور به حضرت خواجه آمدم. (انیس الطالبین). برفور به عیادت او رفتند. (انیس الطالبین) ، مجازاً، تند و سریع، درخشان:
صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بتفوز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). ظاهراً خود کلمه بتفوز به اشتباه چنین خوانده شده است، عمرۀ بتلاء، عمرۀبدون حج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مرعلی بتلاء من رایه، ای عزیمه لاترد (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بتفور. بتپوز. گرداگرد دهان. (ناظم الاطباء). پوز. (شرفنامۀ منیری). پیش آمدگی و برجستگی. فک اعلی و اسفل و بالتبع بینی و دهان چارپایان چون گوسفند و اسب و آهو. چهارپایان را بیرون دهن باشد. گرداگرد دهن. (آنندراج). پتفوز. بتپوز. پوزه. (انجمن آرای ناصری). فرطوسه. (یادداشت مؤلف). بدفوز. بدپوس. پیرامون دهان. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ اسدی). اطراف دهن انسان و حیوان. بدپوش. (فرهنگ نظام) :
دم سگ بینی تو با بتفوز سگ
گشن کرده کش نجنبدهیچ رگ.
رودکی.
خشک شد... سگ و بتفوز سگ
آنچنان کو را نجنبد ایچ رگ.
رودکی.
چو رستم بدان اژدهای دژم
بدان یال و بتفوز و آن تیزدم.
فردوسی.
که چنگ و یشک بپوشد به پنجه و بتفوز
ز بانگ یوزش در بیشه شیر شرزۀ نر.
مسعودسعد.
دست آذر مه از کمان هوا
تیرها زد چو ناوک دلدوز
بند پولاد بر دهان یابد
آهو ار بر شمر نهدبتفوز.
ازرقی.
دو کس را حق حرمت دارد و بس
درد آن دیگران را یال و بتفوز
یکی آن را که دارد آب انگور
یکی آن را که دارد هیزم گوز.
سوزنی.
عاریت داد بدو سبلت و ریش و بتفوز
به بخارا شده هنگام صبی علم آموز.
سوزنی.
دایه ای کو طفل شیرآموز را
تا به نعمت خو کند بتفوز را.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
وافور، شاید از واپور، باشد؟ رجوع به وافور شود،
- راه بافور، (راه وافور) نامی که در تداول عامه به محله و خیابانی بجنوب شهر قزوین داده شده است و این تسمیه را سبب عبور و توقف وسائط نقلیه موتوری بوده است
لغت نامه دهخدا
تصویری از بتفوز
تصویر بتفوز
پیرامون دهان انسان و حیوان، منقار مرغان نوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفور
تصویر بفور
با عجله، فوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفور
تصویر برفور
بلافاصله، بزودی، فوراً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتفوز
تصویر بتفوز
((بَ))
گرداگرد دهان انسان و حیوان، پوز، پوزه، پتفوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بتاور
تصویر بتاور
((بَ وَ))
عاقبت، سرانجام، بآلاخره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
بوفورت
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
Bountifully
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
abondamment
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
obficie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
kwa wingi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
обильно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
üppig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
بھرپور طریقے سے
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
প্রাচুর্যের সাথে
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
풍부하게
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
丰富地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
豊富に
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
בשפע
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
प्रचुरता से
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
dengan melimpah
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
рясно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
overvloedig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
abundantemente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
abbondantemente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
abundantemente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بوفور
تصویر بوفور
อุดมสมบูรณ์
دیکشنری فارسی به تایلندی