جدول جو
جدول جو

معنی بتبک - جستجوی لغت در جدول جو

بتبک
یک خوشۀ کوچک که جزء خوشۀ بزرگ است، خوشۀ کوچکی از انگور یا خرما که بیش از چند دانه نباشد، پتپک، تلسک، پپتک
تصویری از بتبک
تصویر بتبک
فرهنگ فارسی عمید
بتبک
ضبطی دیگر از ببتک. پاره ای از خوشۀ انگور و خوشۀ خرما بود که چند دانه مانند خوشۀ کوچک یکجا جمع آمده باشد و آن را به زبان قزوینی ازغ گویند. (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به ببتک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اتبک
تصویر اتبک
(پسرانه)
آتابک، نگاه دارنده، ادب آموزنده، پدربزرگ از نظر احترام، وزیر پادشاه، مربی کودک، آتابی، آتابای، در دوره قاجار لقبی که به وزیران داده می شد، آتا (پدر) + بیوک (بزرگ) در ترکی، لقب هر یک از پادشاهان مستقل که حکومت محلی داشتند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بابک
تصویر بابک
(پسرانه)
باباک، پدر غنی، حاکم ایل، پدر کوچک، نام پیشوای خرم دینیان، استوار، پاپک، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی، پسر ساسان موبد معبد آناهیتا، پدر اردشیر بنیان گذار سلسله ساسانی، تخلص شاعرکرد علی اصغر سریری (نگارش کردی: بابهک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ببک
تصویر ببک
(پسرانه)
مردمک چشم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بتک
تصویر بتک
بت کوچک، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، صنم، طاغوت، بد، شمسه، ژون، وثن، آیبک، ایبک، جبت، فغ، بغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابک
تصویر بابک
عنوان احترام آمیز و مهربانانۀ فرزند به پدر، پدر جان، برای مثال یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان / گر آدم است بابت و فرزند بابکی (اسدی - لغت نامه - بابک)، پرورش دهنده، تربیت کننده، امین، استوار، درستکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوبک
تصویر بوبک
دوشیزه
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپش، بوبویه، مرغ سلیمان، شانه به سر، پوپؤک، کوکله، بدبدک، بوبو، پوپ، پوپک، شانه سرک، بوبه، شانه سر، پوپو
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
یا پاپک پادشاه عظیم الشأنی که اردشیر دخترزادۀ او بود و او را بدان سبب اردشیر بابکان گفتندی. (برهان). شاه عظیم بود که اردشیر را بدان بازخواندند. (فرهنگ اسدی چ اقبال) (اوبهی). نام پادشاه پارس، نبسۀ دخترین او را اردشیر بابک خواندندی. (شرفنامۀ منیری). نام پادشاه پارس که جد مادری اردشیر بن ساسان است و به این جهت اردشیر را باو نسبت دهند و او پیش از سلطنت اردشیر حکمرانی داشته و شهربابک از بناهای اوست و هنوز در حوالی کرمان معمور است. (آنندراج) (انجمن آرا). نام پادشاهی که اردشیر دخترزادۀ او بود. (غیاث). نام پدر اردشیر ساسانی. (فرهنگ شاهنامۀ دکتر شفق ص 34). فردوسی داستان بابک و ساسان را چنین آورده است:
چو زو [نرسی] بگذری نامدار اردوان
خردمند و بارای و روشن روان
چو بنشست بهرام از اشکانیان
ببخشید گنجی بارزانیان
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ
ورا بود شیراز تا اصفهان
که داننده خواندیش مرز مهان
باستخر بد بابک از دست اوی
که تنین خروشان بد از شست اوی
... چو دارا برزم اندرون کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد
پسر بد مر او را یکی شادکام
خردمند و جنگی و ساسان بنام
پدر را بدان گونه چون کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید
از آن لشکر روم بگریخت اوی
بدام بلا برنیاویخت اوی
به هندوستان در بزاری بمرد
ز ساسان یکی کودکی ماند خرد
برین همنشان تا چهارم پسر
همی نام ساسانش کردی پدر
شبانان بدندی و گر ساربان
همه ساله با درد و رنج گران
چو نزد شبانان بابک رسید
بدشت آمد و سرشبان را بدید
بدو گفت مزدورت آید بکار
که ایدر گذارد به بد روزگار
بپذرفت بدبخت را سرشبان
همی داشت با رنج روز و شبان
چو شد کارگرمرد آمد پسند
شبان سرشبان گشت بر گوسپند
شبی خفته بد بابک زودیاب
چنان دید روشن روانش بخواب
که ساسان به پیل ژیان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
هر آن کس که آمد بر او فراز
بر او آفرین کرد و بردش نماز
زمین را بخوبی بیاراستی
دل تیره ازغم بپیراستی
بدیگر شب اندر چو بابک بخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
چنین دید در خواب کآتش پرست
سه آتش ببردی فروزان بدست
چو آذرگشسب و چو خراد و مهر
فروزان به کردار گردان سپهر
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی
سر بابک از خواب بیدار شد
روان و دلش پر ز تیمار شد
هر آن کس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند
بایوان بابک شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
همه خواب یکسر بایشان بگفت
نهاده بدو گوش پاسخ سرای
پراندیشه شد زان سخن رهنمای
سرانجام گفت ای سرافراز شاه
بتأویل این کرد باید نگاه
کسی را که دیدی تو زینسان بخواب
بشاهی برآرد سر از آفتاب
ور ایدون که این خواب ازو بگذرد
پسر باشدش کز جهان برخورد
چو بابک شنید این سخن گشت شاد
براندازه شان یک بیک هدیه داد
بفرمود تا سرشبان از رمه
بر بابک آمد بروز دمه
بیامد شبان پیش او با گلیم
برو جامه پشمین و دل پر زبیم
بپرداخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده و رهنمای
ز ساسان بپرسید و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
بپرسیدش از گوهر و از نژاد
شبان زو بترسید و پاسخ نداد
وزان پس بدو گفت کای شهریار
شبان را بجان گر دهی زینهار
بگویم ز گوهر همه هرچه هست
چو دستم بگیری به پیمان بدست
که با من نسازی بدی در جهان
نه در آشکارا نه اندر نهان
چو بشنید بابک زبان برگشاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
که بر تو نسازم بچیزی گزند
بدارمت شادان دل و ارجمند
ببابک چنین گفت از آن پس شبان
که من پورساسانم ای پهلوان
نبیره جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواند همی یاد گیر
سرافراز پور یل اسفندیار
ز گشتاسب اندر جهان یادگار
چو بشنید بابک فروریخت آب
از آن چشم روشن که او دید خواب
بدو گفت بابک به گرمابه شو
همی باش تا خلعت آرند نو
بیاورد پس جامۀ پهلوی
یکی اسب با آلت خسروی
یکی کاخ پرمایه او را بساخت
از آن سرشبانی سرش برفراخت
مر او را بدان کاخ در جای کرد
غلام و پرستنده برپای کرد
بهر آلتی سرفرازیش داد
هم از خواسته بی نیازیش داد
بدو داد پس دختر خویش را
پسندیده و افسر خویش را.
فردوسی. (شاهنامه چ بروخیم ج 7 صص 1922- 1926، چ خاور ج 4 صص 86- 88). مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: چنین روایتست که بهمن را پسری بود نام وی ساسان، چون بهمن پادشاهی دختر را داد [وی] ننگ آمدش ازین کار و بدور جای برفت، و نسب خویش پوشیده کرد، و گوسفند چندبدست آورد و همی داشتی تا بهندوستان اندر بمرد، و از وی پسری ماند هم ساسان نام بود، تا پنجمین پسر همچنان [ساسان] نام همی نهادند، و روزگار اندر محنت و شبانی کردن همی گذاشتند تا پاپک پادشاه اصطخر خوابها دید که بجایگاه گفته شود. و ساسان را از کوه بیاورد. و دختری بوی داد و از وی اردشیر بزاد، گفت پسر منست، نیارست از بیم اشکانیان نسب او پیدا کردن، تا بپادشاهی رسد. و اندر تاریخ چنانست که پاپک پسر خود ساسان بود و اردشیر از وی بزاد، و نسب او در سیرالملوک چنین است: اردشیر بن پاپک بن ساسان بن فانک بن مهونس بن ساسان بهمن بن اسفندیار و خدای تعالی علیم تر است بر آن. و اندر کتاب صورت پادشاهان بنی ساسان گفته است که پیراهن او بدینارها بود، و شلوار آسمان گون و تاج سبز در زر، و نیزۀ قایم در دست. (مجمل التواریخ والقصص صص 32- 33).
حمداﷲ مستوفی در تاریخ خود آرد:...این بابک از قبل اردوان حاکم فارس بود و شهربابک میان فارس و کرمان باو منسوب است. پدر اردشیررا ساسان نام بود از نسل ساسان بهمن. پدر اردشیر شبانی بابک کردی. بابک در حق او خوابی دید از نژادش پرسید، اظهار کرد. بابک او را معزز داشت و دختر داد و اردشیر متولد شد. چون بحد بلوغ رسید بخدمت اردوان رفت با سریتی از سراری او سر برآوردند و بگریختند و بفارس رفتند اردوان پسر خود را به جنگ او فرستاد اردشیر به او مظفر شد و به جنگ اردوان آمد و او را بظاهر ری بعد از محاربه بکشت و بر ملک او مستولی شد و دخترش را زن کرد دختر بفریب برادر اردشیر را زهر خواست داد. اردشیر فهم کرد او را به وزیر داد تا بکشد زن گفت حامله ام. چون اردشیر را پسر نبود وزیر او را زینهار داد و خود را خصی کرد بعد از چند ماه شاهپور ازو متولد شد وزیر او را بپرورد ودر دهسالگی در حالت گوی باختن بر اردشیر ظاهر گشت. وزیر احوال عرضه داشت وزیر را نوازش کرد. آل برامکه از تخم آن وزیرند. (تاریخ گزیده چ عکسی لندن 1328 هجری قمری ص 104). کریستن سن دانمارکی در تاریخ خود آرد: ساسان مردی از دودمان نجبا بود با زنی از خانوادۀ بازرنگی که نامش ظاهراً دینگ بود وصلت کرد. ساسان در معبد اناهیذ (اناهیتا) در شهر استخر سمت ریاست داشت پس از او پسرش پاپک جانشین شد و روابط خود را با بازرنگی ها مغتنم شمرده یکی از پسران خود را که اردشیر نام داشت در دارابگرد بمقام عالی نظامی ارگبذ رسانید. تقریباً بعد از 212 میلادی اردشیر چند تن از ملوک پارس را مغلوب و هلاک کرد و مقام آنان را صاحب شد. مقارن این احوال پاپک بر گوچیهرشاه که خویشاوند او بود شورید و مکان گوچیهر را که معروف به کاخ سفید بود به تصرف آورد. گوچیهر را کشته خود بر اریکۀ سلطنت نشست. البته اردشیر مایل بود که پادشاه سرتاسر ایالت پارس شود ولی پاپک از قصد پسر جاه طلب خود هراسان شده نامه ای بحضور شاهنشاه اردوان (ارتبان پنجم) نوشت و رخصت طلبید که تاج گوچیهر را بسر فرزند ارشد خویش شاهپور گذارد. شاهنشاه در پاسخ نوشت که او پاپک و پسرش اردشیر را یاغی میشناسد. پاپک اندکی بعد از این واقعه بدرود حیات گفت و شاهپور بجای او نشست. (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ صص 106- 107). رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 188 س 16 و عیون الانباء ج 1 ص 157 و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 1 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
ابن ساسان الاصغر، نسبش به بهمن بن اسفندیار میرسد. رجوع به بابک (پاپک) و رجوع بحبیب السیر چاپ خیام ج 1 ص 221 و تاریخ سیستان ص 201 و ایران باستان چاپ 1317 ج 3 ص 2568 شود
ابن بهرام، شاگرد شیلی بود. از مغتسله، فرقه ای از صابئین. (الفهرست ابن الندیم چاپ مصر ص 8- 477)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام موبدی در زمان انوشیروان به استخر. (فرهنگ شاهنامۀ دکترشفق ص 34).
ورا (انوشیروان را) موبدی بود بابک بنام
هشیوار و بینادل و شادکام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
کوسه، که نوعی ماهی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). سگ ماهی. از ماهیهای خلیج فارس، به وزن متوسط دو کیلوگرم و طول یک متر. اهالی بندرلنگه روغن جگر آن را به مصارف طبی میرسانند. از گوشت آن بعنوان خوراک حیوانات و کود استفاده میشود. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
شاید نام رودی باشد: بر سوی سمرقند رودی عظیم است که آن را رودماصف خوانند. در آن رود آب بسیار جمع شود و آن آب بسیار زمین را بکند و گل بیرون آورد چنانکه این مغاکها آکنده شده آب بسیار می آمد و گل می آورد تا به بتک وفرب رسید و آن آب دیگر بازداشت و این موضع که بخاراست آکنده شد و زمین راست شد. (از تاریخ بخارا ص 5)
لغت نامه دهخدا
(بِ بِ)
نام قلعه ای در ترکیۀ اروپا نزدیک قسطنطنیه واقع در یکی از نقاط بسیار زیبای کرانۀ بسفور، بمجاز، آفریده شدن. مستقر شدن. پدید آمدن. و رجوع به بپای شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
حدقۀ چشم. (ناظم الاطباء). ببه. نی نی. مردم چشم. مردمک. ذباب العین. انسان العین. مردمه. کاک. کیک. تخم چشم. مردم. ناظر.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پرورنده و پدر را گویند. (برهان) (انجمن آرا). به معنی پدر بود:
یکبار طبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدمست بابت وفرزند بابکی.
(فرهنگ اسدی چ اقبال ص 304).
بابکت باد قدس شد چه عجب
عیسی قدس باد بابک تست.
خاقانی.
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلت می بپرسم بگوی.
سعدی (بوستان).
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
مرکّب از: به + تک، تند. چهارنعل. تاخت. رجوع به تک شود
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
جمع واژۀ بتکه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بتکه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
بت. بت کوچک. (ناظم الاطباء). بت خرد. (آنندراج) :
بتک را یکی بوسه دادم بدست
که لعنت بر او باد و بر بت پرست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام شهری بحوالی کرمان: و شهر بابک از بناهای اوست (بابک) و هنوز در حوالی کرمان معمور است. (آنندراج). این بابک از قبل اردوان حاکم فارس بود و شهر بابک میان فارس و کرمان به او منسوبست. (تاریخ گزیده چاپ عکسی لندن ص 104)
نام معبری که ساسان را بشارت تولد اردشیر داده بود. (آنندراج) (غیاث، ذیل بابکان) ، و ظاهراً براساس نیست. رجوع بمادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بران. (منتهی الارب) (آنندراج). برنده. (ناظم الاطباء). باتک. تیز. و رجوع به باتک و بتک شود
لغت نامه دهخدا
(بُمْ بُ / بَمْ بَ)
جانوری است مانند دلفین، یا ماهیی است که آدمی را دو نیم کرده از حلق فرومی برد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کوسه ماهی معروف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طبق چوبین باشد بر مثال دف که بقالان دارند و اجناس در آن کنند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
من فراموش نکردستم و کی خواهم کرد
آن بتوک جو و آن تابۀ اشنان ترا.
منجیک.
و به تقدیم تا (تبوک) نیز آمده است. (برهان قاطع). و این ضبط استوار می نماید. و رجوع به تبوک شود
لغت نامه دهخدا
کژ باشد که به کلاه و جوراب کنند. (از فرهنگ اسدی). قز باشد که به جوراب و کلاه بافند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) :
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامۀ خانه بتیک فاخته گون شد.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آهسته صحبت کردن با کسی. ملایم گفتگو کردن. (از دزی ج 1 ص 50)
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
مرکّب از: ب + ترک، کلمه دعا که هنگام وداع گویند یعنی خداحافظ. (ناظم الاطباء)،
- بترک گفتن، خداحافظ گفتن. (ناظم الاطباء)،
- ، گوش از بن بریدن. (تاج المصادر بیهقی) ، گرفتن چیزی و کشیدن آن همچو پر مرغ و موی و پشم و مانندآن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، گرفتن چیزی پس کشیدن آن تا بریده شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
یونانی شدۀ پاتریارک. (از دزی ج 1 ص 50) ، با حرکت تقریب که نوعی است از حرکات اسب. رجوع به تقریب شود:
همی راندم فرس را من بتقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(بِ تِ)
گیاهی است به بندر عباس و بلوچستان از نوع بقول. (یادداشت مؤلف). ناترک. و نام بتسک را در تنگ سرحه و حوالی نیکشهر و ایرانشهر به این درختچه دهند. و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 278 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
خرما و انگور. (فرهنگ ضیاء). پاره ای از خوشۀ انگور و خوشۀ خرما باشد که چند دانه مانند خوشۀ کوچکی یکجای جمع شده باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، محراب
لغت نامه دهخدا
(بُ)
پتک و ظاهراً تبدیلی و صورتی از آن است:
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده
بریزی گر همی بتکی، بسائی گرچه سوهانی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بابک
تصویر بابک
پدر (بتحبیب) : (پسر گفتش ای بابک نامجوی، یکی مشکلت می بپرسم بگوی) (بوستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتشک
تصویر بتشک
نادرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنبک
تصویر بنبک
کوسه ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوبک
تصویر بوبک
((بَ))
هدهد، شانه سر، دوشیزه، پوپک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بابک
تصویر بابک
((بَ))
پدر
فرهنگ فارسی معین
به معنی مجازی بمیر یا جان بکن
فرهنگ گویش مازندرانی