جدول جو
جدول جو

معنی بتانه - جستجوی لغت در جدول جو

بتانه
قریه ای است در کنار دریای فارس در دو فرسنگی دیر. (از فارسنامۀ ناصری) ، ابن اسحاق در مسجد حضرت رسول هنگام عزیمت به تبوک از آن نام میبرد. (از معجم البلدان). موضعی است در راه تبوک و در نزدیکی آن مسجد نبی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهانه
تصویر بهانه
(دخترانه)
دلیل، علت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیانه
تصویر بیانه
(دخترانه)
نگارش کردی: بهیانه، بهیان، نگا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فتانه
تصویر فتانه
(دخترانه)
بسیار زیبا و دلفریب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بطانه
تصویر بطانه
آستر، آستر چیزی، آستر لباس، راز، سر درون، راز نهانی، رازدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بتخانه
تصویر بتخانه
جایی که بت ها را در آن نگهداری می کنند، معبد بت پرستان، خانۀ بت، بتکده، بتستان، کنایه از جای زنان پادشاهان، حرم، فغستان، در تصوف کنایه از عالم لاهوت و مظهر ذات احدیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتانه
تصویر فتانه
مؤنث واژۀ فتان، زیبا و دل فریب، با زیبایی و دل فریبی مثلاً فتان وخرامان وارد شد، شیطان، بسیار فتنه انگیز و فتنه جو، دزد، راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهانه
تصویر بهانه
عذر، دستاویز، عذر بی جا، ایراد و بازخواست بی جا، دلیل، سبب، علت
بهانه آوردن: برای سرپیچی از کاری عذر آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستانه
تصویر ستانه
آستان، درگاه، درگه، برای مثال گر از سوختن رست خواهی همی شو / به آموختن سر بنه بر ستانه (ناصرخسرو - ۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
محمد بن عبدالرحمن بتانی از خاندان یحیی بن اکثم و از روات حدیث بود. (از معجم البلدان) ، کنایه از قبل و دبر که بتازی عورتین گویند. (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرای ناصری). کنایه از عورتین است که مقعد مردان و فرج زنان باشد. (برهان قاطع). هرچه نه بدتر. مقعد. تحت. کون. عقبه. پشت. شرم. مقعد مردان و فرج زنان. (ناظم الاطباء) :
غنچه گر پیش آن دهن خندد
به بتر جای خویشتن خندد.
سراج الدین سگزی.
ای به روی دلبران چربیده پشت پای تو
به ز بهتر جای خوبانست بتر جای تو.
سعید اشرف.
، مابین ناخن و گوشت را هم گفته اند که چرک درآن جمع می شود. (برهان قاطع). فرجۀ مابین ناخن و گوشت که در آنجا چرک جمع گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَتْ تا)
منسوب به بتان از قراء حران است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
منسوب به بتان از قراء نیشابور و از مضافات ترشیز است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ / نِ)
خانه بتان. مرکز و معبد بتها. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خانه بت. جای بت. هیکل. (دهار). بیت الصنم. بتکده. فغستان. بهار. بغستان. بیت الاصنام. دارالاوثان. دارالاصنام. فرخار. (یادداشت مؤلف). معبد بت پرستان. بتستان. صنم خانه. (از آنندراج). عبعب. (منتهی الارب). دژهرج. ناجرمک. بهارخانه. بهرمن. جائی که بت را در آنجا گذاشته و ستایش کنند. معبد بت پرستان. (ناظم الاطباء) : و آنجا (بسمنگان) کوههاست از سنگ سپید چون رخام و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بتخانه ها و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم). لهاسا شهرکی است و اندر وی بتخانه هاست و یک مزگت مسلمانان است و اندر وی مسلمانانند اندک. (حدود العالم).
وگر تراملک هندوان بدیدی روی
سجود کردی و بت خانهاش برکندی.
شهید بلخی.
که بتخانه را هیچ نگذاشتی
کلید در پرده او داشتی.
فردوسی.
که ما را به هر جای دشمن نماند
به بت خانه ها در برهمن نماند.
فردوسی.
یکی بت خانه آزر دوم بت خانه مشکو
سدیگر جنت العدن و چهارم جنت المأوی.
منوچهری.
شهی که روز و شب او را جز این تمنانیست
که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر.
فرخی.
چنان دان که این هیکل از پهلوی
بود نام بتخانه گر بشنوی.
عنصری.
به طفلی بت شکست از عقل در بت خانه شهوت
برآمد اختر اقبال و دید و هم نشد رامش.
خاقانی.
گر کعبه جویی با ریا بتخانه سازی سجده جا
ور بت پرستی با صفا کعبه ثناخوان آیدت.
خاقانی.
قبلۀ من خاک بتخانه است هان ای طیر هان
سنگسارم کن که من هم کعبه کن هم کافرم.
خاقانی.
از بت خانه آنجا سنگی منقور بیرون آوردند که کتابت آن دلالت میکرد که چهل هزار سال است تا بنای آن بت خانه نهاده اند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 332). قریب ده هزاربتخانه در این قلاع بنا کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 414). بر حوالی و جوانب آن هزار سنگ بنیاد نهاده و آن را بتخانه ها ساخته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 412).
هر نظری جان جهانی شده
هر مژه بت خانه جانی شده.
نظامی.
گه آری تو چیزی ز بتخانه ای
گهی آشنائی ز بیگانه ای.
نظامی.
شقایق سنگ را بتخانه کرده
صبا جعد چمن را شانه کرده.
نظامی.
احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقیست زفت.
مولوی.
که سرگشتۀ دون یزدان پرست
هنوزش سر از خم بتخانه مست.
سعدی (بوستان).
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود.
حافظ.
مقصود من از کعبه و بت خانه توئی تو
مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه.
خیالی (شیخ بهائی).
- آیین بتخانه، بت پرستی. پرستش بتان:
از آن پیش کآیین بتخانه بود
یکی گنبد نیم ویرانه بود.
نظامی.
- بت خانه چین، عبادتگاه مردم چین. بهار چین:
جهان دید سرتاسر آراسته
چو بت خانه چین پر از خواسته.
فردوسی.
همی بینم این دشت آراسته
چو بت خانه چین پر از خواسته.
فردوسی.
گر آید خسرو از بت خانه چین
ز شورستان نیابد شهد شیرین.
نظامی.
بتی دارم که چین ابروانش
حکایت میکند بت خانه چین.
سعدی (طیبات).
- بت خانه فرخار، نام بت خانه شهر معروف ترکستان:
بوستان گویی بت خانه فرخار شدست
مرغکان چون شمن و گلبنگان چون وثنا.
منوچهری.
فرخار بزرگ و نیک جاییست
گر معدن آن بت نواییست.
؟
لغت نامه دهخدا
(بَتْ تا)
ابوعبدالله محمد بن سنان بن جابر بتانی صاحب زیج صبائی که در ستاره شناسی دستی داشت و از سال 264 تاسال 306 هجری قمری به رصد مشغول بود و ستارگان ثابته را در زیج خود ثبت کرد. او بسال 317 هنگام برگشت از بغداد در محلی بنام قصرالجص درگذشت. ظاهراً باید مسلمان بوده باشد. از آثار اوست: کتاب الزیج که دو نسخه بود، و کتاب معرفه مطالعالبروج فیمابین ارباع الفلک. (از معجم المطبوعات). و رجوع به الفهرست ص 279 و ابن خلکان ج 2 ص 105 و تتمۀصوان الحکمه ص 16 و 18 و اعلام زرکلی ج 3 ص 875 شود.
ابن ندیم او را صابی دانسته و گوید رساله ای در تحقیق اقدار اتصالات برای ابوالحسن بن الفرات نوشته است. قاضی صاعد کنیۀ او را ابوجعفر نوشته. قفطی گوید کس ندانست که مسلمان بودیا نه ؟ کتابی در شرح مقالات چهارگانه بطلمیوس دارد. و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 280 و رجوع به ابوعبدالله در همین لغت نامه شود، فراغت حاصل کردن از کاری. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ / شِ)
نوعی از شیرینی است (آنندراج). حلوا از هر قبیل که باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ / زِ)
دیگربار. دگربار. بتازگی. (آنندراج). از سر نو. مستحدثاً:
بفروختم بغم دل از غم خریده را
رفتم بتازه این ره صد ره بریده را.
والۀ هروی.
خطش بتازه باعث ناز و نیاز شد
کوتاه کرد زلف و شکایت دراز شد.
سلیم، مجازاً نگارخانه. نگارستان. مشکوی. اندرون. سراپرده. شبستان. حرم. مقام زنان و معشوقگان شاهان و بزرگان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
و از آنجا سوی موقان کرد منزل
مغانه عشق آن بتخانه در دل.
نظامی.
چو فرزانه دید آن دو بتخانه را
بدیع آمد آن نقش فرزانه را.
نظامی.
، میخانه. (ناظم الاطباء). اما در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
لیف جولاهگان و شومالان باشد و آن جاروب مانندی است که بدان آش و آهار بر تارمالند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جا نَ)
شهری است به اندلس. (آنندراج). شهرکی است بر کرانۀ خلیج دریای روم، جایی بانعمت از اندلس. (از حدود العالم). در 33 هزارگزی غرناطه واقعاست. (از قاموس الاعلام). شهری به اندلس از ناحیۀ بیره، پس از خرابی شهر مردم آن به مریه - دو فرسخی آن - منتقل شدند. (از معجم البلدان). و رجوع به الحلل السندسیه ص 40، 41، 46، 54، 75، 147، 242 و 271 شود
شهری از اعمال خرۀ البیره، بین آن و المرته دو فرسنگ و بین آن و غرناطه قریب صدمیل یا 33 فرسنگ است. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از متانه
تصویر متانه
متانت در فارسی: استواری، نیرو مندی، گرانسنگی، پابر جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهانه
تصویر بهانه
عذر بی جا، دست آویز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطانه
تصویر بطانه
آستر لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنانه
تصویر بنانه
بند اندام (مفصل) مرغزار یک سر انگشت، یک انگشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتونه
تصویر بتونه
بر گرفته از بطانه آستر آستری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتخانه
تصویر بتخانه
مرکز ومعبد بتها، بتکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدانه
تصویر بدانه
تناوریدن فربهی تناوریدن فربهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستانه
تصویر ستانه
آستانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتانه
تصویر فتانه
مونث فتان و زر سنجه (سنگ محک) مونث فتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتخانه
تصویر بتخانه
((بَ وَ))
بتکده، جایی که در آن بت را نگهداری و پرستش می کنند، حرم، حرمسرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتانه
تصویر فتانه
((فَ تّ نِ))
مؤنث فتان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستانه
تصویر ستانه
((سَ یا س نِ))
آستان، چوب زیرین چارچوب (در)، مقدمه، وسیله، بارگاه شاهان، آستانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهانه
تصویر بهانه
((بَ نِ))
عذر نابجا، بازخواست، سبب، باعث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بطانه
تصویر بطانه
((بِ نِ))
دوستی بی آلایش، راز نهانی، محرم راز و اسرار، آستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بتونه
تصویر بتونه
((بَ نِ))
بتانه، خمیری چسبناک مرکب از گل سفید و روغن بزرک که برای پر کردن درزهای بین شیشه و قاب و همچنین آماده سازی سطح اجسام پیش از رنگ کردن به کار رود، زاماسکه، زامسقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهانه
تصویر بهانه
عذر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بهانه
تصویر بهانه
دستاویز
فرهنگ واژه فارسی سره