جدول جو
جدول جو

معنی بتابیین - جستجوی لغت در جدول جو

بتابیین
ریسیدن، تاباندن طناب و الیاف گیاهی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بتاییدن
تصویر بتاییدن
گذاشتن، نهادن، رها کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
شتافتن، شتاب کردن، عجله کردن، شتابیدن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(خوَرْ / خُرْ دَ)
چالاکی کردن. عجله نمودن. شتافتن. به عجله و به سرعت کاری کردن. (ناظم الاطباء). شتافتن. (از فرهنگ نظام). نسل. نسلان. (تاج المصادر بیهقی). شتاب کردن. عجله کردن:
شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان به مهر درست.
فردوسی.
به زندان شتابید پس آبدار
رخ از خرمی چون گل اندر بهار.
فردوسی.
همان به که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید به جای درنگ.
فردوسی.
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی.
منوچهری.
ز نادان گریزی به دانا شتابی
ز محنت رهانی، به دولت رسانی.
منوچهری.
سپهبد شتابید نزدیک ماه
زمانی برآسود و برداشت راه.
اسدی.
چو از نیمه خم یافت بالای روز
به خاور شتابید گیتی فروز.
اسدی.
بر بد مشتاب ازیرا شتاب
بر بدی از سیرت اهریمنی است.
ناصرخسرو.
- شتابیدن بر کسی، فرط. فروط. فرطان. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل تابیدن. رجوع به تابیدن شود، طاقت نیاوردن. برنتافتن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برتافتن. تحمل کردن. (یادداشت بخط مؤلف). تاب آوردن. پذیرفتن. از عهده برآمدن: ابوکرب...بر منبر شد و او را (حجاج را) از هزیمت طاهر و طائی خبر داد. حجاج مردمان را بفرمود که ببصره باز شوید که اینجا سپاه برنتابد. (ترجمه طبری بلعمی). چون فتح تمام شد و حذیفه آنجا بنشست تا عمر چه فرماید باز گردد یا پیشتر شود و نهاوند شهری بود خرد اینهمه سپاه برنتابد و بدو نیم شدند. (ترجمه طبری بلعمی).
جلالش برنگیرد هفت کشور
سپاهش برنتابد هفت گردون.
عنصری.
چو این نامه بخوانی هرچه زوتر
بکن تدبیر شهر آرای دختر
که من زین بیش ویرا برنتابم
همان چیزی که خواهدمن نیابم.
(ویس و رامین).
علامت گرمی معده آنست که طعامها و داروهای گرم برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه (افراط طمث) از دفع طبیعت یا از ضعیفی رگها بود که خون را برنتابید باز نباید داشت. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تابستان روزگاری است که تن مردم با گرمی هوا، گرمی و تیزی داروهای قوی برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بر نتابد نهیب بأسش را
مرکز خاک و محور چنبر.
مسعودسعد.
طالعش را شهسواران دان که بار هودجش
کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
چون روی تو بی نقاب گردد
آفاق جمال برنتابد.
خاقانی.
خاقانی را مکش چو کشتی
می دان که وبال برنتابد.
خاقانی.
تنی کو بار این دل برنتابد
بسر باری غم دلبر نتابد.
نظامی.
همه چیزی زرای کدخدائی
سکون برتابد الا پادشائی.
نظامی.
مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد.
نظامی.
نسازد عاشقی با سرفرازی
که بازی برنتابد عشق بازی.
نظامی.
چه جواشیر مقر سریر سلطنت را نشاید و مقام حشم و اتباع او را برنتابد. (جهانگشای جوینی).
زلف کان از رعشه جنبد پای بند دل نگردد
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد.
سیف اسفرنگ.
عبدالملک بگریست و گفت راست میگوئی هرچند دنیا وفادار نیست اما ملک عقیم است و شریک برنمی تابد. (تاریخ گزیده).
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ فُ دَ)
ترسیدن، بریدن دم. (منتهی الارب). دم بریدن، و دم بریده را ابتر گویند، بریدن شریان را بتر گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نزد اطباء بریدن عروق و اعصاب ازطریق پهنا باشد و نیز اطلاق میشود بر برداشتن پوست بدن از روی شریان و آویختن شریان بوسیله قلابی چند و بستن هریک از طرفین شریان را با رشته ای از ابریشم، آنگاه بریدن شریان را به دو قطعه برای آنکه بین آن دو قطعه داروهائی که جهت بند آمدن خون سودمند است بنهند. (از بحر الجواهر) ، بی چیز شدن. (آنندراج). ابتر، مفلس و بی چیز است. (از منتهی الارب) ، ناتمام داشتن. (ناظم الاطباء) ، بی فرزند شدن. (آنندراج) ، (اصطلاح عروض) جمع کردن حذف و قطع در متقارب و مدید و در این صورت فعولن فع ماند و فاعلات فعلن به اسکان هر دو. (یادداشت مؤلف). در ازاحیف عرب اسقاط وتد فعولن است ’لن’ بماند ’فع’ بجای آن بنهند و آن را ابتر خوانند و بعضی گفته اند کی بتر در فعولن اجتماع حذف و قطع است و هر دو یکی است. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ تَ)
گذاشتن. تحمل کردن که چنان شود. بتابیدن. طاقت آوردن. تاب آوردن:
او مرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم برو نشسته مگس.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(کو کَ دَ)
گذاشتن. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از برهان قاطع). بگذاشتن. رها کردن. صبر کردن. تاب آوردن. هشتن. (یادداشت مؤلف). ترک کردن. (فرهنگ نظام) (از ناظم الاطباء) :
تکاپوی مردم بسود و زیان
بتاو و مدو هر سوئی تازیان.
ابوشکور
لغت نامه دهخدا
(کو کَ / کِ دَ)
گذاشتن. و رجوع به بتاییدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
عجله کردن، تند رفتن به عجله حرکت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نتابیدن
تصویر نتابیدن
طاقت نیاوردن، برنتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتابیدن
تصویر برتابیدن
تحمل کردن، پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتاییدن
تصویر بتاییدن
رها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتائیدن
تصویر بتائیدن
گذاشتن هشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنابرین
تصویر بنابرین
بدین مناسبت بدین لحاظ از این رو علی هذا بدین سبب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
((ش دَ))
شتافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
ابکار
فرهنگ واژه فارسی سره
ضربه زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کوبیدن، ضربه زدن، خراب کردن، تازاندان اسب
فرهنگ گویش مازندرانی
مقدمه ی کار را فراهم کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
راندن
فرهنگ گویش مازندرانی
تاختن، تازاندن، به هم کوبیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دواندن
فرهنگ گویش مازندرانی
تراشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ترسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کتک زدن، کوبیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آواز خواندن
فرهنگ گویش مازندرانی
برازنده بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
جنبیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بچاپسن
فرهنگ گویش مازندرانی
چسبیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشیدن، متلاشی گشتن، متلاشی نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
تراشیدن، دروکردن
فرهنگ گویش مازندرانی
مالیدن، مالش دادن
فرهنگ گویش مازندرانی