جدول جو
جدول جو

معنی ببتک - جستجوی لغت در جدول جو

ببتک
(بِ تَ)
خرما و انگور. (فرهنگ ضیاء). پاره ای از خوشۀ انگور و خوشۀ خرما باشد که چند دانه مانند خوشۀ کوچکی یکجای جمع شده باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، محراب
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ببک
تصویر ببک
(پسرانه)
مردمک چشم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بستک
تصویر بستک
(پسرانه)
رختخواب، نام یکی از بزرگان دوره سکایی (نگارش کردی: بهستهک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیتک
تصویر بیتک
(پسرانه)
نام جد منوچهر پادشاه کیانی به نوشته بندهش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باتک
تصویر باتک
قاطع، بران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشتک
تصویر بشتک
خمره، کوزۀ سفالی، بستو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بختک
تصویر بختک
کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خفتک، خفتو، برفنجک، درفنجک، فرنجک، فدرنجک، برغفج، برخفج، خفج، فرهانج، کرنجو، سکاچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بتبک
تصویر بتبک
یک خوشۀ کوچک که جزء خوشۀ بزرگ است، خوشۀ کوچکی از انگور یا خرما که بیش از چند دانه نباشد، پتپک، تلسک، پپتک
فرهنگ فارسی عمید
(حَ تَ)
کم جثۀ غیرتناور. (منتهی الارب). کم جثۀ ناتناور. حباتک. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ تَ)
مصغر بیت، ودر این معنی بیشتر با ’چند’، بکار رود:
اندر این حسب رودکی گویی
عاریت داد بیتکی چندم.
سوزنی.
در خواه کز آن زبان چون قند
تشریف دهد به بیتکی چند.
سوزنی.
کرد آنگهی از نشید آواز
این بیتک چند را سرآغاز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بریده گردیدن. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی ازبخش سرباز شهرستان ایرانشهر در 13هزارگزی خاور سرباز، کنار راه مالرو سرباز به زابلی. کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی. سکنۀ آن 300 تن است. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، خرما، برنج کاری و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نام شمشیر مالک بن کعب همدانی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
بستو. مرتبان کوچک سفالین و چینی، معرب آن، بستوقه. (رشیدی). مرتبان کوچک که نام دیگرش بستو است. (فرهنگ نظام). رجوع به بستو و بستوقه شود، سخت دلیر شدن. (زوزنی). دلیر و شجاع گردیدن. (آنندراج) ، ترش روی گردیدن از خشم و یا از شجاعت. (ناظم الاطباء). زشت و ترشروی گردیدن از خشم یا شجاعت. (منتهی الارب) ، ترش و تند شدن شیر و نبیذ. (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
برّان: سیف باتک، شمشیر برّان. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز
لغت نامه دهخدا
بهندی لسان الثور است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، دوری، درستی، اندوه، هلاکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هلاک از هلاکت. (برهان) (جهانگیری) ، نگونساری، یقال: بهراً له. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بهتان و تهمت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تکلیف مالایطاق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، روشنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شگفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجب از تعجب. (برهان) (جهانگیری) ، پری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، غلبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، و قولهم الازواج ثلاثه، زوج بهر، ای یبهر العیون لحسنه، ای یغلبها و یعجبها، و زوج دهر، ای یعد لنوائب الدهر، و زوج مهر، ای یؤخذ منه المهر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
دهی از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
مصغر بخت. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بِ /تَ / بُ تُ / تَ)
بشنک. مرطبان و خمرۀ کوچک را گویند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). خمره. (سروری) (شرفنامۀ منیری). خمرۀ کوچک. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
نام ولایتی است ازپارس قریب به بحر عمان و لار خارک کرمان که حاکمی خاص دارد. کلاً اهل سنت اند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام ولایتی است در فارس (جنوب ایران). (فرهنگ نظام). در حدودالعالم، بستکان آمده است. رجوع به بستکان شود.
قصبۀ مرکزی بخش بستک شهرستان لار و مختصات جغرافیایی آن بقرار زیر است: طول آن 54 درجه و 23 دقیقه و عرض آن 27 درجه و 14 دقیقه. ارتفاع آن از سطح دریا 212 گز میباشد. این قصبه در 120 هزارگزی جنوب شهر لار کنار شوسۀ لار به لنگه و لار به بندرعباس واقع است. هوای آن گرم و آب مشروب قصبه از چاه و باران میباشد و بر طبق آخرین آمار دارای 3602 تن سکنه میباشد. شغل مردم زراعت، تجارت و پیله وری و صنایع دستی اهالی عبا و چادرشب بافی است و در حدود 150 باب دکان و یک دبستان و بخشداری، ژاندارمری، دارایی و دفتر پست دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
صمغ درخت پسته است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). صمغ درخت پسته و یا کندر. (ناظم الاطباء). گیاهی است دارویی، اکلیل الملک. (یادداشت مؤلف). قسط. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
ضبطی دیگر از ببتک. پاره ای از خوشۀ انگور و خوشۀ خرما بود که چند دانه مانند خوشۀ کوچک یکجا جمع آمده باشد و آن را به زبان قزوینی ازغ گویند. (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به ببتک شود
لغت نامه دهخدا
نوعی بازی و آن چنانست که به یک پای برجهند و لگد بر پشت و پهلوی هم زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبتک
تصویر حبتک
استخوانی تکیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باتک
تصویر باتک
شمشیر برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشتک
تصویر بشتک
مرتبان (مرطبان) خمره کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبتک
تصویر شبتک
((شَ تَ))
شپتک، نوعی بازی و آن چنان است که به یک پای برجهند و لگد بر پشت و پهلوی هم زنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیتک
تصویر بیتک
حشره ای است ریز با بال های باریک که پارچه های پشمین را می خورد، پت، بیو، بیب، بید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستک
تصویر بستک
((بُ تَ))
خادم، خدمتکار، چمچه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشتک
تصویر بشتک
((بُ یا بَ تَ))
خمره کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بختک
تصویر بختک
((بَ تَ))
کابوس، موجودی خیالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بختک
تصویر بختک
کابوس
فرهنگ واژه فارسی سره
بخت، عبدالجنه، کابوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بد دهان، بدزبان، ناسزاگو
فرهنگ گویش مازندرانی
بختک، مترسک
فرهنگ گویش مازندرانی