به جنگ و ستیز وادار کردن، تند و تیز کردن بر جنگ و ستیز، برانگیختن، برشورانیدن، برآغالیدن، برغلانیدن، ورغلانیدن، برای مثال بر آغالیدنش استیز کردند / به کینه چون پلنگش تیز کردند (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۵)
به جنگ و ستیز وادار کردن، تند و تیز کردن بر جنگ و ستیز، برانگیختن، برشورانیدن، بَرآغالیدن، بَرغَلانیدن، وَرغَلانیدن، برای مِثال بر آغالیدنش استیز کردند / به کینه چون پلنگش تیز کردند (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۵)
نشو و نما و فزونی اندامها باشد از همه سو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نمو کردن. (ناظم الاطباء). دراز شدن چنانکه در گیاه و امثال آن. نشاء. (ترجمان القرآن). بالش. نشو و نما. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ نظام). گوالیدن. رشد. رستن. روییدن. (فرهنگ اسدی). قد کشیدن. و آن اعم است از افزودن خواه از جانب قامت و خواه از جانب تن. ستبری. رستن و به کمال گرائیدن و رشد کردن باشد و بزرگ شدن و گسترش یافتن و فزونی گرفتن از گیاه و جانور و انسان و جز آن. از جهت تبیین معنی و تفکیک و تمییز مفهوم، شواهد و ترکیبات مربوط به هردسته جداگانه آورده شده است: 1- شواهد رستنی ها: به پالیز بلبل بنالد همی گل از نالۀ او ببالد همی. فردوسی. چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند چون سرو در آن دولت پاینده همی بال. فرخی. بنالد مرغ باخوشی ببالد مورد با کشی بگرید ابر با معنی بخندد برق بی معنی. منوچهری. القصه در این جهان چو بید مجنون می بالم و در ترقی معکوسم. (منسوب به ابوسعید ابی الخیر). نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد. (از لغت فرس اسدی). هرچند چنار تو همی بالد آهنگر او همی زند اره. ناصرخسرو. گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر. ناصرخسرو. بسان عرعر در بوستان ملک ببال بسان خورشید از آسمان عمر بتاب. مسعودسعد. [جورا] هر کجا بیندازی بر آید و زودتر از همه دانه ها بالد. (نوروزنامه). هنگام بهارست و نهال اکنون بالد زیبد که در آن روضۀ فرخنده ببالی. سوزنی. بس نبالدگیابنی که کژست بس نپرد کبوتری که ترست. خاقانی. و هرگز موی او نبالیدی. (از تذکره الاولیاء عطار). مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد پر مرغ زار. قاآنی. صیحان، بالیدن و دراز شدن خرمابن. اهتزاز، بالیدن گیاه. اغلیلاب، بالیدن گیاه و در هم پیچیدن آن. زکاء، بالیدن کشت. (منتهی الارب). - دراز بالیدن، بسیار طولانی شدن شاخ درخت و گیاه: و بسبب آنکه نبات او (لبلاب) دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. (ترجمه صیدلۀ ابوریحان ذیل لبلاب). 2- شواهد در حیوان و انسان: ابراهیم به یک روز چندان ببالیدی و بزرگ شدی که کودکی دیگر به یک ماه نشدی. (ترجمه طبری بلعمی). هر کودک که از مادر بزادی با جامه بودی و آن جامه با وی همی بالیدی. (ترجمه طبری بلعمی). چو رستم ببالید و بفراخت یال دل از شادمانی بپرداخت زال. فردوسی. بپوشند پیراهن بدتنی ببالند با کیش اهریمنی. فردوسی. ببالید و آمدش هنگام شوی یکی خویش بد مر ورا نامجوی. فردوسی. ببالید [شیروی] بر سان سرو سهی همی بود با زیب و با فرهی. فردوسی. ببالید [فریدون] بر سان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی. فردوسی. شاها هزار سال به عز اندرون بزی و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال. عنصری. چو بالید و سالش ده و پنج شد بزرگی وفرهنگ را گنج شد. اسدی. ببالید و چون سرو بالا گرفت هنرمندی و نام والا گرفت. اسدی. تنت از ره طبع بالد همی به جان از ره دانش خویش بال. ناصرخسرو. و حیوان جوان و آنکه در وقت بالیدن باشد زودگوارتر از پیر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا چنانکه خواهد بالید (اندام) ببالد و تمام شود و این بالیدن و فزودن را به تازی نشوء و نما گویند و بباید دانستن که نشوء و نما فزونی و بالیدن اندامها باشد از همه سو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ... اندر میان شلوارم پیرهن پیرهن همی بالید. رشید وطواط. فقع، بالیدن کودک و جنبیدن. تطبیخ، بالیدن کودک. (منتهی الارب). شبابه، شباب، بالیدن کودک. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). - بالیدن گرفتن، بزرگ شدن. نمو کردن. افزونی گرفتن. بزرگ شدن از همه جوانب. گسترش یافتن از همه سو: نوری دیدم که پدید آمد و چون درخت خرما بالیدن گرفت. (تاریخ سیستان). - بر بالیدن، نشو. نشاءه. (تاج المصادر بیهقی). 3- شواهد در غیر گیاه و حیوان: ببالید کوه آبها بردمید سر رستنی سوی بالا کشید. فردوسی. از امروز تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و ببالدش گنج. فردوسی. روشنائی اندر تن ماه ببالد تا به میانگاه مشرق و مغرب رسد. (التفهیم ص 82). بعد از آن سنگ همی بالید. (در خواب بخت النصر) و بزرگ همی شد تا روی زمین پر گشت. (مجمل التواریخ و القصص). از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر سپهر یک سر و گردن ز فخر بالیده. ظهیر فاریابی. ، ضربت و زخم با کف دست بر سر زدن. (یادداشت مؤلف). ضربتی که با کف گشاده بر میان سر کسی زنند. (یادداشت مؤلف). با دست بر سرکسی زدن. (فرهنگ نظام) : و در قدیم زدن بر آستین به نشانۀ توهین و تخفیف. (یادداشت مؤلف) : رویش نبیند ایچ و قضا را چو بیندش بامش بر آستین و لتش بر قفا زند. خطیری
نشو و نما و فزونی اندامها باشد از همه سو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نمو کردن. (ناظم الاطباء). دراز شدن چنانکه در گیاه و امثال آن. نشاء. (ترجمان القرآن). بالش. نشو و نما. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ نظام). گوالیدن. رشد. رستن. روییدن. (فرهنگ اسدی). قد کشیدن. و آن اعم است از افزودن خواه از جانب قامت و خواه از جانب تن. ستبری. رستن و به کمال گرائیدن و رشد کردن باشد و بزرگ شدن و گسترش یافتن و فزونی گرفتن از گیاه و جانور و انسان و جز آن. از جهت تبیین معنی و تفکیک و تمییز مفهوم، شواهد و ترکیبات مربوط به هردسته جداگانه آورده شده است: 1- شواهد رستنی ها: به پالیز بلبل بنالد همی گل از نالۀ او ببالد همی. فردوسی. چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند چون سرو در آن دولت پاینده همی بال. فرخی. بنالد مرغ باخوشی ببالد مورد با کشی بگرید ابر با معنی بخندد برق بی معنی. منوچهری. القصه در این جهان چو بید مجنون می بالم و در ترقی معکوسم. (منسوب به ابوسعید ابی الخیر). نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد. (از لغت فرس اسدی). هرچند چنار تو همی بالد آهنگر او همی زند اره. ناصرخسرو. گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر. ناصرخسرو. بسان عرعر در بوستان ملک ببال بسان خورشید از آسمان عمر بتاب. مسعودسعد. [جورا] هر کجا بیندازی بر آید و زودتر از همه دانه ها بالد. (نوروزنامه). هنگام بهارست و نهال اکنون بالد زیبد که در آن روضۀ فرخنده ببالی. سوزنی. بس نبالدگیابنی که کژست بس نپرد کبوتری که ترست. خاقانی. و هرگز موی او نبالیدی. (از تذکره الاولیاء عطار). مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد پر مرغ زار. قاآنی. صیحان، بالیدن و دراز شدن خرمابن. اهتزاز، بالیدن گیاه. اغلیلاب، بالیدن گیاه و در هم پیچیدن آن. زکاء، بالیدن کشت. (منتهی الارب). - دراز بالیدن، بسیار طولانی شدن شاخ درخت و گیاه: و بسبب آنکه نبات او (لبلاب) دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. (ترجمه صیدلۀ ابوریحان ذیل لبلاب). 2- شواهد در حیوان و انسان: ابراهیم به یک روز چندان ببالیدی و بزرگ شدی که کودکی دیگر به یک ماه نشدی. (ترجمه طبری بلعمی). هر کودک که از مادر بزادی با جامه بودی و آن جامه با وی همی بالیدی. (ترجمه طبری بلعمی). چو رستم ببالید و بفراخت یال دل از شادمانی بپرداخت زال. فردوسی. بپوشند پیراهن بدتنی ببالند با کیش اهریمنی. فردوسی. ببالید و آمدش هنگام شوی یکی خویش بد مر ورا نامجوی. فردوسی. ببالید [شیروی] بر سان سرو سهی همی بود با زیب و با فرهی. فردوسی. ببالید [فریدون] بر سان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی. فردوسی. شاها هزار سال به عز اندرون بزی و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال. عنصری. چو بالید و سالش ده و پنج شد بزرگی وفرهنگ را گنج شد. اسدی. ببالید و چون سرو بالا گرفت هنرمندی و نام والا گرفت. اسدی. تنت از ره طبع بالد همی به جان از ره دانش خویش بال. ناصرخسرو. و حیوان جوان و آنکه در وقت بالیدن باشد زودگوارتر از پیر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا چنانکه خواهد بالید (اندام) ببالد و تمام شود و این بالیدن و فزودن را به تازی نشوء و نما گویند و بباید دانستن که نشوء و نما فزونی و بالیدن اندامها باشد از همه سو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ... اندر میان شلوارم پیرهن پیرهن همی بالید. رشید وطواط. فقع، بالیدن کودک و جنبیدن. تطبیخ، بالیدن کودک. (منتهی الارب). شبابه، شباب، بالیدن کودک. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). - بالیدن گرفتن، بزرگ شدن. نمو کردن. افزونی گرفتن. بزرگ شدن از همه جوانب. گسترش یافتن از همه سو: نوری دیدم که پدید آمد و چون درخت خرما بالیدن گرفت. (تاریخ سیستان). - بر بالیدن، نشو. نشاءه. (تاج المصادر بیهقی). 3- شواهد در غیر گیاه و حیوان: ببالید کوه آبها بردمید سر رُستنی سوی بالا کشید. فردوسی. از امروز تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و ببالدش گنج. فردوسی. روشنائی اندر تن ماه ببالد تا به میانگاه مشرق و مغرب رسد. (التفهیم ص 82). بعد از آن سنگ همی بالید. (در خواب بخت النصر) و بزرگ همی شد تا روی زمین پر گشت. (مجمل التواریخ و القصص). از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر سپهر یک سر و گردن ز فخر بالیده. ظهیر فاریابی. ، ضربت و زخم با کف دست بر سر زدن. (یادداشت مؤلف). ضربتی که با کف گشاده بر میان سر کسی زنند. (یادداشت مؤلف). با دست بر سرکسی زدن. (فرهنگ نظام) : و در قدیم زدن بر آستین به نشانۀ توهین و تخفیف. (یادداشت مؤلف) : رویش نبیند ایچ و قضا را چو بیندش بامش بر آستین و لتش بر قفا زند. خطیری
بالیدن. نشاءه. شبول، بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالیدن شود، سد کردن. مانع ایجاد کردن: بیاورد شاپور چندان سپاه که بر مور و بر پشه بربست راه. فردوسی. ، بسته شدن بواسطۀ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن، آماده و مهیا شدن. (ناظم الاطباء) ، بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت: آب را بربست دست و باد را بشکست پای تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا. خاقانی. تو جملۀ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. (سندبادنامه). - دست بربستن، بند برنهادن به دست. به بند کردن دست: یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود. سعدی. - بربستن کوس، قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی: بزد نای روئین و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس. فردوسی. ، ساختن. آفریدن: فلک بربستی و دوران گشادی جهان و جان و روزی هر سه دادی. نظامی. ، فراز کردن. مقابل گشودن: زمانی پیش مریم تنگ بنشست در شادی بروی خویش بربست. نظامی. - چشم بربستن، بستن چشم. مجازاً بی توجهی ، نابینائی: جزاول حسابی که سربسته بود وز آنجا خرد چشم بربسته بود. نظامی. چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صد چشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، ربط. ربیط. (منتهی الارب). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن، فائده برداشتن. منتفع شدن: از او بربست، از او منتفع شد. (آنندراج) : برو جان بابا در اخلاص پیچ که نتوانی از خلق بربست هیچ. سعدی. من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال. جمال الدین سلمان (آنندراج). با آنکه در میان تو دل بست عالمی کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست. سلمان. ، چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن. (یادداشت بخط مؤلف). به دروغ منتسب کردن: اقاله مالم یقل، بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب) ، مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز. - رود بربستن، کوک کردن و آماده کردن رود: سرکش بربست رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید. کسائی
بالیدن. نشاءه. شبول، بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالیدن شود، سد کردن. مانع ایجاد کردن: بیاورد شاپور چندان سپاه که بر مور و بر پشه بربست راه. فردوسی. ، بسته شدن بواسطۀ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن، آماده و مهیا شدن. (ناظم الاطباء) ، بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت: آب را بربست دست و باد را بشکست پای تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا. خاقانی. تو جملۀ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. (سندبادنامه). - دست بربستن، بند برنهادن به دست. به بند کردن دست: یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود. سعدی. - بربستن کوس، قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی: بزد نای روئین و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس. فردوسی. ، ساختن. آفریدن: فلک بربستی و دوران گشادی جهان و جان و روزی هر سه دادی. نظامی. ، فراز کردن. مقابل گشودن: زمانی پیش مریم تنگ بنشست در شادی بروی خویش بربست. نظامی. - چشم بربستن، بستن چشم. مجازاً بی توجهی ، نابینائی: جزاول حسابی که سربسته بود وز آنجا خرد چشم بربسته بود. نظامی. چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صد چشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، ربط. ربیط. (منتهی الارب). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن، فائده برداشتن. منتفع شدن: از او بربست، از او منتفع شد. (آنندراج) : برو جان بابا در اخلاص پیچ که نتوانی از خلق بربست هیچ. سعدی. من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال. جمال الدین سلمان (آنندراج). با آنکه در میان تو دل بست عالمی کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست. سلمان. ، چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن. (یادداشت بخط مؤلف). به دروغ منتسب کردن: اقاله مالم یقل، بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب) ، مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز. - رود بربستن، کوک کردن و آماده کردن رود: سرکش بربست رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید. کسائی