جدول جو
جدول جو

معنی بایستتا - جستجوی لغت در جدول جو

بایستتا
(یِ تِ)
هنگام احتیاج. وقت نیاز. ظاهراً مخفف ’بایستتان’ باشد: اگر همین ساعت شما را بدهم (درستهای زر و سیم را) بناجایگاه خرج کنید و آن روز که بایستتا شود شرم زده و باتشویر بمانید. (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بایسته
تصویر بایسته
واجب، لازم، ضروری، آنچه لازم و واجب باشد، برای مثال ندارد پدر هیچ بایسته تر / ز فرزند شایسته شایسته تر (نظامی۵ - ۷۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، واجب بودن، بایسته بودن، وایست، باییدن، دربایستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایستگی
تصویر بایستگی
ضرورت، ضروری و لازم و مورد حاجت بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایستنی
تصویر بایستنی
واجب، لازم، برای مثال بگفتند کز ما تو داناتری / به بایستنی ها تواناتری (فردوسی۲ - ۱۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایست
تصویر بایست
واجب، لازم، دربایست
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
لازم بودن. واجب بودن. ضروری بودن. (ناظم الاطباء). لزوم. وجوب. محتاج ٌالیه بودن. (آنندراج). ضرورت داشتن. لزوم داشتن. واجب آمدن. احتیاج پیدا شدن. مورد نیاز بودن. بکار بودن. محتوم بودن. و این فعل از افعال تأکید است که با سایر افعال صرف می شود و تأکید در صدور آنها می کند مانند فعل باییدن و شایستن وتوانستن. (ناظم الاطباء). لازم گشتن. (فرهنگ نظام). در فعل ماضی فقط واحد غایب (بایست) و واحد حاضر (بایستی) استعمال شده و در مضارع فقط غایب واحد (باید). (فرهنگ نظام) :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
همی بایدت رفت و راه دور است
بسنده دار یکسر شغل ها را.
رودکی.
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.
رودکی.
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی.
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.
دقیقی.
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارۀ من یکی است.
ابوشکور.
چو دینار باید مرا یا درم
فرازآورم من ز نوک قلم.
ابوشکور.
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دم.
ابوشکور.
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی.
معروفی.
از شعر جبه باید و از گبر پوستین.
باد خزان برآمد ای بوالبصر درخش.
منجیک.
و امیران ختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم). و باران خواهند به وقتی که شان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم).
گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی دسته.
کسائی.
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است، چرا باید سوگند.
عماره.
مرا نام باید که تن مرگ راست.
فردوسی.
بر آن سان که آمد ببایست ساخت
چو سوی یلان اسب بایست تاخت.
فردوسی.
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای.
فردوسی.
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی.
فرخی.
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه.
فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
هر نشاطی را بخواه وهر مرادی را بجوی
هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای.
منوچهری.
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکار است و چه باید.
منوچهری.
آنکس که نباید بر ما زودتر آید
تو دیرتر آیی ببر ما که ببایی.
منوچهری.
چون بهر صید راست خواهی کرد
باز را مسته داد باید پیش.
بونصر طالقان.
کنون تو پادشاهی جست بایی
کجاجز پادشاهی را نشایی.
(ویس و رامین).
و بدر شهر آمد که شهر را باید... (تاریخ سیستان). امیر گفت بونصر فرستاده است ازباغ خود، خواجه گفت، بایستی که این باغ را دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص 346). خداوند را (مسعود را) ولایت زیادت شد و مردان کار بباید و چون اریارق دیر به دست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). خواجه گفت: بوالنصر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید. (همان کتاب ص 286).
چو کاری برآید بی اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج.
اسدی.
و برقع از روی خود برمی داشت تا یکبارمردم در روی او نظر میکردند تا روز دیگر طعام و شراب نبایستی. (قصص الانبیاء ص 79). وزیر گفت ترا چه می باید، گفت بزندان حاکم باشم. (قصص الانبیاء ص 179).
گر بماند جهان چه سود ترا
ور نماند ترا چه می باید؟
ناصرخسرو.
تو چه گویی که مر چرا بایست
این همه خاک و آب و ظلمت و نور.
ناصرخسرو.
کردار ببایدت به اندازۀ گفتار.
ناصرخسرو.
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز ببایدش یکی مبدا.
ناصرخسرو.
و تا مادام آماس خام باشد، غذا کشکاب و اسفاناخ و ماش مقشر باید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هر چیز که هست آن چنان می باید
آن چیز که آن چنان نمی باید نیست.
خیام.
خیز مسعود سعد رنجه مباش
اینچنین اند و اینچنین بایند.
مسعودسعد.
اندر عهد قباد مزدک بیرون آمد بدعوت کردن و گفت به مال و زن و هرچه باشد مردم متساوی بایند. (مجمل التواریخ و القصص). بناء کار خود بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب را بایدکه همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). باید که سر او بی تن بدرگاه آید. (کلیله و دمنه).
عنصری بایستی اندر مجلس تو مدح گوی
من که باشم یا چه باشد در جهان خود شعر من.
سوزنی.
تا بدانستمی ز دشمن دوست
زندگانی دوبار بایستی.
عمادی شهریاری.
آنچه بایست ندادند بمن
و آنچه دادند نبایست مرا.
خاقانی.
آنچه آمد مرا نمی بایست
و آنچه بایست بر نمی آید.
خاقانی.
نه جامه بباید ز خیر الثیابی
نه جایی بباید به خیر البقاعی.
خاقانی.
با هاشم علوی نجوم دانستی، اصفهبد را گفت امروز مصاف می بایی داد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). تو او را به همه ابواب معذور بایی داشت. (تاریخ طبرستان). گفت با من سوگند بایی خورد. عبداﷲ سوگند خورد. (تاریخ طبرستان). لامحاله حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی رسانید. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و بعد از خراب... دانست که کارها بوقت باید. (تاریخ جهانگشای جوینی).
نخفت ارچند خوابش می ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست.
نظامی.
درین گرمی که باد سرد باید
دل آسانست، با دل، درد باید.
نظامی.
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد.
مولوی.
الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. (صاحبیه سعدی).
چه می باید از ضعف حاکم گریست
که گر من ضعیفم پناهم قویست.
سعدی.
نبایستی ازاول عهد بستن
چو در دل داشتی پیمان شکستن.
سعدی.
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید.
سعدی.
به عقلش بباید نخست آزمود
به قدر هنر پایگاهش فزود.
سعدی.
جد و جهدی بکار می باید
آنکه را وصل یار می باید.
اوحدی.
ورنه این دردسر چه می بایست
همه خود بود هرچه می بایست.
اوحدی.
اگر سرای جهان را سزا جزایی نیست
اساس او به ازین استوار بایستی.
حافظ.
به نیمشب اگرت آفتاب می باید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز.
حافظ.
بهر کس آنچه می بایست داده است.
وحشی.
شوره بومست جهان ورنه بعهد مژه ام
سر بسر دهر گلستان ارم بایستی.
طالب آملی.
یار رنجید ز بدمستی دوشت حاتم
باده بایست به اندازه خوری زور نبود.
حاتم کاشی.
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ / تِ)
واجب. لازم. (فرهنگ نظام) (آنندراج). بایست. ضروری. محتاج ٌالیه. (برهان قاطع). ضرور. (فرهنگ جهانگیری). دربایست. وایه. بایا. وایا. نیازی. ناگزیر. آنکه وجودش لازم و واجب بود. چیزی که لازم و واجب بود. چیزی که لازم و واجب باشد. (ناظم الاطباء). بایسته تر. لازم تر. قابل تر. بهتر. (غیاث اللغات) :
وزان پس گرانمایگان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند.
فردوسی.
هر آنکس که آید بدین بارگاه
به بایسته کاری به بیگاه و گاه.
فردوسی.
چو نامه بر شاه ایران رسید
بدین گونه گفتار بایسته دید.
فردوسی.
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر بسیار و خوشتر.
منوچهری.
بایسته یمین دول آن قاعده ملک
شایسته امین ملل آن خسرو دنیا.
عنصری.
به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی
به باطن چو دو دیده بایسته ای.
ناصرخسرو.
سخن حکمتی و خوب چنین باید
صعب و بایسته و درتافته چون آهن.
ناصرخسرو.
بایسته تر بخسروی اندر ز دیده ای
شایسته تر به مملکت اندر ز جانیا.
مسعودسعد.
نخستین گوهری که از کان بیرون آوردند آهن بود زیرا که بایسته ترین آلتی مر خلق را او بود. (نوروزنامه). نخست کس که (از آهن) سلاح ساخت جمشید بود و همه سلاح با حشمت است و بایسته، ولیکن هیچ از شمشیر باحشمت تر و بایسته تر نیست. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. (نوروزنامه).
اندر سر مروت بایسته ای چو چشم
وندر تن فتوت شایسته ای چو جان.
سوزنی.
مر چشم مملکت را بایسته ای چو نور
مر جسم سلطنت را شایسته ای چو جان.
سوزنی.
ندارد پدر هیچ بایسته تر
ز فرزند شایسته شایسته تر.
نظامی.
غرقۀ بحر غم شدم بفرست
یک سفینه که هست بایسته.
ابن یمین.
- بایستۀ هستی، کنایه از واجب الوجود است. (برهان قاطع). ممکن الوجود. شایستۀ هستی. (فرهنگ ضیاء). واجب الوجود، چنانکه شایستۀ هستی ممکن الوجود راگویند. (ناظم الاطباء).
- بقدر بایسته، بحد ضرورت.
، چاه فراخ دورتک. ج، بوائن. (منتهی الارب) ، کمان نرم که زه آن نهایت دور باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). و تأنیث آن بائنه است. (آنندراج) ، زنی که از شوهر به طلاق جدا گردیده باشد. (آنندراج). جداشده. جداشونده. (مهذب الاسماء). تأنیث آن بائنه است: تطلیقه بائنه، طلاقی که رجعت در آن درست نباشد و این فاعله است که بمعنای مفعوله است. (منتهی الارب).
- طلاق باین، ابتات طلاق. طلاق بتی دادن. طلاق بتانی که رجعت آن جایز نیست. سه طلاقه. (یادداشت مؤلف). طلاقی که برای مطلق حق رجوع از آن در ایام عده ابتدا موجود نیست. طلاق زوجه ای که زوج با او نزدیکی ننموده وطلاق زوجه یائسه و صغیره از جمله طلاقهای باین بشمارمیرود. و رجوع به ترجمه تبصرۀ علامه ص 293 و لغت نامه ذیل طلاق شود
لغت نامه دهخدا
بندری از بنادر جزیره کرس در دریای مدیترانه، برابر جزیره الب که دارای 22550 تن سکنه است، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1196 شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
جای بایستن. موقع لزوم و ضرورت، ضبط. (لغات مصوبۀ فرهنگستان). نام دائره ای در ادارات دولتی و بنگاههای ملی که اعضاء آن مأمور ضبط و نگاهداری پرونده ها و نامه ها هستند و بهنگام مراجعه آن اسناد را در اختیار مراجعان میگذارند. این کلمه را میتوان در برابر ترکیب دفاتر خلود (تذکره الملوک ص 6 و 15) بکار برد. (یادداشت مؤلف).
- بایگانی شدن، ضبط شدن. در پرونده قرار گرفتن نامه.
- بایگانی کردن، ضبط کردن:
در دفتر عشق بدگمانی نکنی
با فکر رقیب ما تبانی نکنی
آن دل که به دست تو سپردیم بتا
زنهار که زود بایگانی نکنی.
؟
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ / تِ)
وجوب. ضرورت:
جهان را چو باران به بایستگی
روان را به دانش به شایستگی.
فردوسی.
بگفت آنکه باید ز شایستگی
هم از بندگی هم ز بایستگی.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ)
چیز لازم. آنچه مورد حاجت است. لازم. واجب. (ناظم الاطباء). مورد نیاز. مورد احتیاج. شایستنی:
ز بایستنی هرچه در گنج بود
ز دینار و ز گوهر نابسود.
فردوسی.
بگفتند کز ما تو داناتری
به بایستنی ها تواناتری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، ضروری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
واجب لازم ضرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایست
تصویر بایست
ضروری، نیاز، لزوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایست
تصویر بایست
((یِ))
ضرور، لازم، خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
((یِ تِ))
واجب، لازم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
((یِ تَ))
لازم بودن، ضرورت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
لازم، ضروری، ملزم، واجب، شرط، لازم الاجرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بایستگی
تصویر بایستگی
ضرورت، لزوم، وجوب، اجبار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
ثابت، استوار، پابرجا، مقاوم
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت درخور، ضرور، ضروری، لازم، مستلزم، واجب
متضاد: غیرضروری، نالازم، غیرلازم، ناواجب، سزاوار، شایسته، مناسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضرور بودن، لازم بودن، واجب بودن، شایسته بودن، مناسب بودن، درخور بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
Stagnant, Static
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
stagnant, statique
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
застойный , статичный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
stagnierend, statisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
застійний , статичний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
stagnacyjny, statyczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
停滞的 , 静态的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
estagnado, estático
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
stagnante, statico
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
estancado, estático
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
stilstaand, statisch
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ایستا
تصویر ایستا
ค้างอยู่ , คงที่
دیکشنری فارسی به تایلندی