اوی باکوی الشروانی یحیی باکوی. از نویسندگان باکو بود. او راست: مفتاح الاسرار علی وردالستار، و فوائد که در حاشیۀ ارشاد المریدین فی معرفه کلام العارفین شیخ عمر بن جعفرشبراوی چاپ شده است. (از معجم المطبوعات)
اُوی باکوی الشروانی یحیی باکوی. از نویسندگان باکو بود. او راست: مفتاح الاسرار علی وردالستار، و فوائد که در حاشیۀ ارشاد المریدین فی معرفه کلام العارفین شیخ عمر بن جعفرشبراوی چاپ شده است. (از معجم المطبوعات)
الباکوی، ابوعبدالله محمد بن باکویۀ شیرازی منسوب به جد خود. و از علمای صوفیه بود و ابوالقاسم قشیری از او روایت کرده است اوبعد از سال 420 هجری قمری درگذشته است. (از انساب سمعانی). ابن اثیر در لباب الانساب آرد: ’من عقیده دارم که این نسبت غلط است و اگر غلط از ناسخ نباشد طبعاً افتادگی دارد و از مصنف چنین غلطی بعید مینماید، چه او نسبت را در اول مدینه میرساند ولی منسوب را به جد نسبت میدهد. (لباب الانساب). و رجوع به باکویه شود
الَباکوی، ابوعبدالله محمد بن باکویۀ شیرازی منسوب به جد خود. و از علمای صوفیه بود و ابوالقاسم قشیری از او روایت کرده است اوبعد از سال 420 هجری قمری درگذشته است. (از انساب سمعانی). ابن اثیر در لباب الانساب آرد: ’من عقیده دارم که این نسبت غلط است و اگر غلط از ناسخ نباشد طبعاً افتادگی دارد و از مصنف چنین غلطی بعید مینماید، چه او نسبت را در اول مدینه میرساند ولی منسوب را به جد نسبت میدهد. (لباب الانساب). و رجوع به باکویه شود
نام رومی دیونیزوس، خدای تاکستان و شراب و جذبۀ عارفانه در نزد یونانیان قدیم، وی سرگذشتی تاریک و مبهم دارد، دیونیزیوس پسر زئوس ومادرش سمله بود و بنابراین مانند هرمس و آپولون و آرتمیس، از دومین نسل خدایان المپی است، سمله که مورد علاقۀ زئوس بود ازو خواست تا با تمام نیرو و جلال خدایی بر او ظاهر شود و زئوس نیز برای رضای او به این امر تن در داد، ولی سمله که قدرت تحمل مشاهدۀ انوار جمال عاشق خویش را نداشت بحالت برق زده ای بزمین افتاد، زئوس به سرعت طفل ششماهۀ او را که هنوز در شکم مادر بود بیرون کشید و او را به ران خود دوخت و در پایان مدت مقرر طفل را صحیح و سالم خارج کرد، این طفل دیونیزوس، یعنی ’دوبار تولد یافته’ نام گرفت، زئوس، کودک را به هرمس سپرد و او پرورش وی را به عهدۀ آتاماس پادشاه اورکومن و همسر دوم او اینو گذاشت، هرمس دستور داد که دیونیزوس را لباس زنانه بپوشانند تا توجه ’هرا’ که از راه حسادت میخواست ثمرۀ عشق نامشروع شوهر خود را محو کند، به این طریقه از او منصرف گردد، هرا فریب این نیرنگ را نخورد و دایۀ او اینو وهمچنین تاماس را مبتلا به جنون کرد، زئوس ناچار کودک را به محلی دور از یونان بنام نیسا که به عقیده ای در آسیا و به روایتی در اتیوپیا (افریقا) قرار داشت انتقال داد و خدایان آن سرزمین را به تربیت وی گماشت و برای آنکه هرا او را نشناسد وی را بصورت بزغاله ای درآورد، دیونیزوس در آغازجوانی انگور و طریق استفادۀ از آن را کشف کرد، ولی هرا او را گرفتار جنون کرد و دیونیزوس در مصر و سوریه بگردش پرداخت و از آنجا به فریگیه رفت، در آنجا ’سی بل’ بگرمی او را پذیرفت و اسرار مذهب خود را به او گفت، دیونیزوس سپس به حال عادی بازگشت و به تراس رفت ولی لیکورگ که در آن موقع بر نواحی کنار استریمون سلطنت میکرد روی خوشی به او نشان نداد و در صدد توقیف او برآمد، دیونیزیوس به تتیس پناه برد، لیکورگ همراهان دیونیزوس یعنی باکانت هارا اسیر کرد، ولی آنها بوضع معجزه آسایی نجات یافتند و لیکورگ دچار جنون شد، لیکورگ در این وقت خواست برای انتقام، درخت انگور، گیاه مقدس او را، قطع کند ولی پای خود را بجای تنه درخت برید ...، از ترس دیونیزوس به هند رفت و آنجا رابگرفت، (بروایتی سلاح او یک سبد انگور بود)، پس از مراجعت به یونان به بئوسی زادگاه مادر خویش رفت، در ’تب’ جشنهای باکانال را رواج داد و چون پانته با این جشنها مخالف بود، به دست مادرش ’آگاوه’ در حال مستی جذبه بقتل رسید، دیونیزوس در آرگوس هم بهمین نحو قدرت نمایی کرد و دختران پادشاه آرگوس و زنان آن ناحیه را به جنون مبتلا ساخت، (از فرهنگ اساطیر یونان و رم تألیف بهمنش ص 260)، و نیز رجوع به ایران باستان پیرنیا صص 1236- 1424- 1736- 1741- 1780- 1807 و هم چنین به دیونیزوس شود، باکوس را معمولاً بصورت جوانی که مزین به برگهای رز است نشان میدهند و در دستش شاخی دیده میشود که بجای ساغر بکار میرفته است، گاهی بشکه و چلیکی نیز بهمراه او نشان داده میشود، و گاهی بر ارابه ای که شیر و پلنگ آنرا میکشند قرار دارد، صاحب قاموس الاعلام گوید: عبادت باکوس از مشرق زمین به یونان آمده و به جمشید ایرانیان قدیم بی شباهت نیست ! برخی او را برهمای هندیان فرض کرده اند، اما منبع این روایت و تصور معلوم نشد، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ذیل باقوس شود، شاید معرب آن بکوس باشد، (از فرهنگ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 81)، او رب النوع شراب وپسر ژوپیتر بود که بنابر افسانه های کهن در شهر تب تولد یافته و به آسیا سفر کرده و بر هندوستان مسلط شده بود، برای باکوس در یونان و روم اعیادی میگرفتند که در یونان ’اعیاد دیونیزوس’ و در روم ’اعیاد باکانالیا’ نام داشت، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دکولانژ)
نام رومی دیونیزوس، خدای تاکستان و شراب و جذبۀ عارفانه در نزد یونانیان قدیم، وی سرگذشتی تاریک و مبهم دارد، دیونیزیوس پسر زئوس ومادرش سمله بود و بنابراین مانند هرمس و آپولون و آرتمیس، از دومین نسل خدایان المپی است، سمله که مورد علاقۀ زئوس بود ازو خواست تا با تمام نیرو و جلال خدایی بر او ظاهر شود و زئوس نیز برای رضای او به این امر تن در داد، ولی سمله که قدرت تحمل مشاهدۀ انوار جمال عاشق خویش را نداشت بحالت برق زده ای بزمین افتاد، زئوس به سرعت طفل ششماهۀ او را که هنوز در شکم مادر بود بیرون کشید و او را به ران خود دوخت و در پایان مدت مقرر طفل را صحیح و سالم خارج کرد، این طفل دیونیزوس، یعنی ’دوبار تولد یافته’ نام گرفت، زئوس، کودک را به هرمس سپرد و او پرورش وی را به عهدۀ آتاماس پادشاه اورکومن و همسر دوم او اینو گذاشت، هرمس دستور داد که دیونیزوس را لباس زنانه بپوشانند تا توجه ’هرا’ که از راه حسادت میخواست ثمرۀ عشق نامشروع شوهر خود را محو کند، به این طریقه از او منصرف گردد، هرا فریب این نیرنگ را نخورد و دایۀ او اینو وهمچنین تاماس را مبتلا به جنون کرد، زئوس ناچار کودک را به محلی دور از یونان بنام نیسا که به عقیده ای در آسیا و به روایتی در اتیوپیا (افریقا) قرار داشت انتقال داد و خدایان آن سرزمین را به تربیت وی گماشت و برای آنکه هرا او را نشناسد وی را بصورت بزغاله ای درآورد، دیونیزوس در آغازجوانی انگور و طریق استفادۀ از آن را کشف کرد، ولی هرا او را گرفتار جنون کرد و دیونیزوس در مصر و سوریه بگردش پرداخت و از آنجا به فریگیه رفت، در آنجا ’سی بل’ بگرمی او را پذیرفت و اسرار مذهب خود را به او گفت، دیونیزوس سپس به حال عادی بازگشت و به تراس رفت ولی لیکورگ که در آن موقع بر نواحی کنار استریمون سلطنت میکرد روی خوشی به او نشان نداد و در صدد توقیف او برآمد، دیونیزیوس به تتیس پناه برد، لیکورگ همراهان دیونیزوس یعنی باکانت هارا اسیر کرد، ولی آنها بوضع معجزه آسایی نجات یافتند و لیکورگ دچار جنون شد، لیکورگ در این وقت خواست برای انتقام، درخت انگور، گیاه مقدس او را، قطع کند ولی پای خود را بجای تنه درخت برید ...، از ترس دیونیزوس به هند رفت و آنجا رابگرفت، (بروایتی سلاح او یک سبد انگور بود)، پس از مراجعت به یونان به بئوسی زادگاه مادر خویش رفت، در ’تب’ جشنهای باکانال را رواج داد و چون پانته با این جشنها مخالف بود، به دست مادرش ’آگاوه’ در حال مستی جذبه بقتل رسید، دیونیزوس در آرگوس هم بهمین نحو قدرت نمایی کرد و دختران پادشاه آرگوس و زنان آن ناحیه را به جنون مبتلا ساخت، (از فرهنگ اساطیر یونان و رم تألیف بهمنش ص 260)، و نیز رجوع به ایران باستان پیرنیا صص 1236- 1424- 1736- 1741- 1780- 1807 و هم چنین به دیونیزوس شود، باکوس را معمولاً بصورت جوانی که مزین به برگهای رز است نشان میدهند و در دستش شاخی دیده میشود که بجای ساغر بکار میرفته است، گاهی بشکه و چلیکی نیز بهمراه او نشان داده میشود، و گاهی بر ارابه ای که شیر و پلنگ آنرا میکشند قرار دارد، صاحب قاموس الاعلام گوید: عبادت باکوس از مشرق زمین به یونان آمده و به جمشید ایرانیان قدیم بی شباهت نیست ! برخی او را برهمای هندیان فرض کرده اند، اما منبع این روایت و تصور معلوم نشد، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ذیل باقوس شود، شاید معرب آن بکوس باشد، (از فرهنگ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 81)، او رب النوع شراب وپسر ژوپیتر بود که بنابر افسانه های کهن در شهر تب تولد یافته و به آسیا سفر کرده و بر هندوستان مسلط شده بود، برای باکوس در یونان و روم اعیادی میگرفتند که در یونان ’اعیاد دیونیزوس’ و در روم ’اعیاد باکانالیا’ نام داشت، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دکولانژ)
شهر باکو، به واو مجهول شهری است قریب شیروان. (غیاث اللغات). نام شهری است بشمال ایران. (آنندراج). شهری است به عجم. (منتهی الارب). باکوبه. باکویه. باکی. (در تلفظ ترکان). نام بندری در ساحل غربی دریای خزر که 237000 تن جمعیت دارد. بادکوبه. (ناظم الاطباء). شهری در کنار دریای آبسکون در شبه جزیره آپشرون دارای هشتاد هزار جمعیت و از متصرفات دولت روس (پایتخت فعلی جمهوری آذربایجان) و گویند این شهر را انوشیروان بنا کرد و دارای آتشکدۀ معتبری بود و معادن نفت آنجا مشهور است. (ناظم الاطباء). شهرکیست (از ناحیت اران) برکران دریا (ی خزر) و به کوه نزدیک و هر نفط که بناحیت دیلمان بکار برند از آنجا برند. (از حدود العالم). یاقوت در ذیل باکویه گوید: شهری از نواحی دربند شیروان است که منبعی نفت عظیم دارد که درآمد روزانۀ آن بهزار درهم میرسد. در کنار این منبع چشمه ای دیگر از نفت سفید است که مانند روغن زیبق است و شب و روز قطع نمیشود و اجارۀ آن مانند منبع اولی است. و من از یکی دوستان مورد اطمینان بازرگان شنیدم که او در آنجا زمینی را دیده است که درآن همیشه آتش روشن بوده است و حتماً کسی در آن منبعآتش افکنده و آن آتش بعلت مادۀ معدنی تا به امروز روشن مانده است. (از معجم البلدان). شهری است از نواحی دربند شیروان. (مراصدالاطلاع). ناحیه ایست در بحر خزر به محاذات جزیره اﷲاکبر که اکنون آباد است. (نزههالقلوب). در نزهه القلوب ذیل باکویه آمده است: باکویه از اقلیم پنجم است. طولش از جزایر خالدات فدل و عرض از خط استوا مرل، هوایش بگرمی مایل است. حاصلش غله بیشتر باشد. (نزهه القلوب ج 3 ص 92). نفط معادن بسیار دارد و در ایران زمین بزرگترش معدن باکویه است و آنجا زمینی است بر آنجا چاهها حفر میکنند تا به زهاب میرسد. آبی که از آن چاهها برمی آورند نفط برسرآب میباشد. (از نزهه القلوب ج 3 ص 307). جزیره اﷲ اکبر که محاذی باکویه است. اکنون معمور است و بندر آن دریا شده است. (از نزهه القلوب ج 3 ص 239). در ولایت باکویه زمینی است که از او آتش فروزان است چنانکه بدان آتش نان و آش میتوان پخت و در هنگام بارندگی منطفی نمیشود بلکه مشتعلتر میگردد و من آن زمین را دیده ام و عجب اینکه در آن حوالی مرغزاری است چون بر آن مرغزار اندکی حفر کنند از آن حفره نیز آتش مشتعل میشود. (از نزهه القلوب ج 3 ص 286). مؤلف آثار البلاد ذیل باکویه گوید: شهری است در نواحی دربند نزدیک شروان، در آنجا چشمۀ نفتی است عظیم که درآمد آن هر روز هزار درهم است و در کنار آن چشمه ای که نفت سپید مانند روغن زیبق از آن جاری است و شب و روز قطع نمیشود. ابوحامد اندلسی از عجائب آنجا نقل کند که در آن ناحیه زمینی است که در ظاهر حرارتی ندارد اما مردم آن ناحیه آهو وسایر حیوانات را که شکار میکنند گوشت آن را قطعه قطعه کرده در پوستش جای دهند و نمک و سایر ادویه آورده و سپس یک نی تو خالی به دست آورده یک سر آن را در پوست شکار فروکرده و سپس آنرا زیر این خاک پنهان کنند، در همین وقت از داخل نی که سر آن در خارج است بخار آب خارج می شود و چون بخار پایان یافت معلوم میشود که گوشت پخته است. (از آثار البلاد قزوینی ص 578). بندری است مشهور و از شهر شماخی سه مرحله دور... آبش قلیل و خوشگوار و هوایش به گرمی مایل و زمینش ریگزار...گویند از بناهای انوشیروان و حصارش از شاهان شیروان است. قریب سه هزار باب خانه در اوست... و باغات و زراعات در اطراف او نیست....مردمش اگرچه ترک زبانند اما لغت مخصوص نیز دارند، حاصلش زعفران و نفت سیاه. از چیزهای حیرت افزای روزگار یکی آتشکدۀ آن دیار است... فرقۀ هندوان از اقصی بلاد هندوستان آمده به روش کیش خویش طریق پرستش بعمل می آورند. (از بستان السیاحه ص 159). شهر و بندر معروف کنار دریای مازندران که قریب یکصد و بیست هزارتن جمعیت دارد. آبادی امروز باکو بسیار تازه است و بعد از کشف معادن نفت و پس از آنکه راه آهن معروف روسیه بدانجا رسید اهمیت فراوان یافت. باکو در سال 1813 میلادی بموجب قراردادی به روسیه واگذارشد. راه تجارتی بحر خزر از گیلان شروع شده به باکو ختم و براه های آهن اروپا متصل میشود که از آن راه مبادلۀ محصولات و ارتباط تجارتی ایران و روسیه بعمل می آید بقسمی که اغلب مال التجاره های دول دیگر اروپائی که اجازۀ حمل از روسیه به آنها داده شده از آن راه به ایران وارد میشود و همچنین محصولات ایران از همین خط باروپا حمل میگردد و هنوز هم این روابط برقرار است. و کشتیهائی که از آن بندر و یا از بنادر ویتروسک وکراسنودسک حرکت میکنند مستقیماً به انزلی یا خلیج استرآباد میرسند. (یادداشت مؤلف). باکو از جمله شهرهایی است که بر طبق معاهدۀ گلستان و سپس ترکمانچای (1228 هجری قمری) بعد از شکست عباس میرزا نایب السلطنه درجنگهای ایران و روسیه، از ایران منتزع گردید و به روسیه سپرده شد. در این باب رجوع به ترکمانچای شود. در قاموس الاعلام آمده است: نام مرکز ایالتی است در شیروان در ساحل غربی دریای خزر و دارای ساختمانهای نظامی مهم و لنگرگاه و اسکلۀ معظمی است. کاخی بزرگ از آثار زمان شاه عباس صفوی در آنجا هست. در پاره ای از مردابهایش بخار نفت متصاعد شود و بمحض آتش زدن مشتعل شود و از این رو این محل در نزد زرتشتیان از زمانهای بسیار قدیم سرزمینی مقدس شناخته شده است و امروز نیز زمان تألیف قاموس الاعلام. جمعی از زرتشتیان در آن جا سکونت دارند، خط آهنی که از باطوم شروع شده و از تفلیس میگذرد به آنجا خاتمه مییابد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204). اعتمادالسلطنه در مرآت البلدان ذیل بادکوبه آرد:شهری است باحصانت و مستحکم و از بلاد متصرفی روس در آسیا و ایالت شیروان، واقع در کنار دریای خزر نزدیک به شبه جزیره آب شرون، دور شهر قدیم دیواری محکم با بروج مشیده بنا کرده بودند. در وسط شهر قدیم در بلندی نارنج قلعه حاوی عمارات و خزاین شیروان و حکام بادکوبه بوده، در سوابق ایام مد آب دریا بدیوار قلعۀ قدیم پیوسته اما در این زمان تقریباً یکهزار ذرع دیوارقلعه از دریا دور است و یک سمت شهر به یکی از رشته های کوه قفقاز تکیه نموده است. از بندرگاه که شهر را ملاحظه میکنی مثلث شکل بنظر می آید که مبنای او عریض وبوضع مخروطی منتهی میگردد و در انتهای ضلع وسط نارنج قلعه و خزاین قدیم بادکوبه واقع شده، بالجمله شهر بادکوبه از مداین قدیمۀ دنیا محسوب و در یکی از بروج دیوار شهر لوحی نصب و تاریخ تعمیر این شهر مرتسم شده است و تقریباً این تعمیر ششصد سال قبل شده، کوچه های شهر قدیم اگرچه سنگفرش است ولی معوج و بی قاعده و تنگ میباشد. در شهر قدیم و قلعۀ وسط او که بمنزلۀ ارگ بوده الحال آبادیی نیست مگر معدودی از عمارات خزاین و مسجد معتبری که آن جا بوده جبه خانه و قور خانه قشون روس با ساخلوی آن جاست لکن محلاتی که بعد از تصرف دولت روس این شهر را در خارج بنا کرده اند زیاد و سبک ابنیۀ فرنگستان دارد. از ابنیۀ قدیمه که در آنجا ملاحظه میشود برجی است بسیار مرتفع که موسوم به برج دختر است که بنای آن از سنگ و آجر شده و مشرف ببندرگاه است و حالا چراغ بحری برای هدایت کشتی هائی که ازدریا شب میخواهند وارد بندرگاه شوند بر سرآن برج شبها روشن مینمایند. بهترین بندرگاههای بحر خزر بندر بادکوبه است. محصولات طبیعی و اصلی باکو که بخارج برده میشود اول نفت است که به ایران و تمام روسیه میرود و ثانی تریاک و نیز قدری ابریشم است هندوها بادکوبه را شهر متبرکی دانسته بزیارت آن میروند. در پانزده هزار ذرعی شهر سمت آب شرون معدن نفت است و از چند موضع آن جا متصل آتش از زمین بیرون می آید... اطراف بادکوبه دریاچه های نمکین زیاد دارد و بیست و پنج پارچه دیه در ناحیۀ بادکوبه میباشد. در سنۀ 1725 میلادی / 1138 هجری قمری آنجا را متصرف شد. در 1735 میلادی / 1148 ه.ق. دولت ایران آن را از تصرف روس خارج و مسترد نمودو در 1805 یکباره بادکوبه بتصرف روس درآمد و آن جا را شهر نظامی و بندرگاه نمودند. معدن نفت در آن جا بحدی است که اگر شخص عصائی در زمین فروبرد، بعد بواسطۀ کبریت هوائی را که از روزنۀ زمین خارج میشود آتش زند مشتعل می شود. اطراف بادکوبه علف و سبزه بلکه هیچ قسم نبات و گیاه نمیروید نه اینکه زمین استعداد ندارد بلکه حرارت جوف زمین مانع روئیدن گیاه است. در سنۀ 1290 هجری قمری که موکب همایون ناصرالدین شاه از سفر فرنگستان معاودت میفرمود در عبور از بادکوبه مختصری شرح حال شهر مرقوم شده. اعتمادالسلطنه سپس گوید:...بعضی از تجار ایرانی مرا دیدن کردند، در بین صحبتهایی مذکور میداشتند که از پدرشان شنیده بودند که اطلاق لفظ بادکوبه به این شهر بواسطۀ باد زیادی است که در این جا میوزد و بادکوبه در اصل بادقمه بوده است یعنی بادی که از شن زار می آید، چون سمت وزیدن باد از طرف صحراست بدریا! واﷲ اعلم. شب را مهمان حاکم بادکوبه بودیم در جمیع شهر و اطراف بادکوبه نبات و اشجاری که دیده میشود در همین باغ کوچک حاکم است که زیاده از پنج شش هزار ذرع مربع طول و عرض نداردو با زحمت زیاد بواسطۀ کمی آب این باغ را مشروب میسازند. جمعیت شهر الحال از بومی و غریب چهل هزار نفرمیشود، قلعۀ قدیمی از بنای ایرانیان در این شهر موجود است، بازار مسلمین در قلعه واقع شده است. برجی که موسوم به برج دختر است و چهل ذرع ارتفاع دارد در یک ضلع این قلعه بنا شده است...فی الواقع از حیث نفت بادکوبه اول مملکت روی زمین است، چاههای زیاد در جائی که معروف به بالاخانه است حفر شده و با تلمبه نفت رااز چاه بیرون می آورند. در این اواخر چاه تازه حفر کرده اند که نفت مثل فواره زیاده از پنج سنگ آب به ارتفاع ده ذرع از دهنۀ چاه متصل جاری است بطوری که هفت دریاچه در اطراف این چاه از نفت مملو شده، از بالاخانه به صوری خانه که کار خانه میرزایف است رفتیم، میرزایف نفت سیاه را تقطیر کرده سفید میکند و کرورها سرمایه و دخل دارد. معبد آتش پرستان هندی و پارسی در این صوری خانه است، عمارتی است مربع و در وسط آن عمارت اطاقی بنا شده است که چهار طرف آن باز است، وسط گودالی است که آتش از میان آن بیرون می آید. اطراف حجرات است، از هر حجره منفذی تعبیه نموده اند که آتش بیرون می آید، یعنی هر وقت بخواهند کبریتی روشن کرده در محاذی آن منفذ میگیرند، هوائی که خارج میشود مشتعل میگردد. در اطراف صوری خانه بمسافت 4 هزار گزی ذرع مربع تقریباً تمام زمین مشتعل است...روز جمعه بزیارت بقعه بی بی هیبت که در یکفرسخی شهر سمت جنوب بادکوبه است رفتم، از قراری که متولی میگفت در زمان مأمون وقتی که امام ثامن حضرت رضا (ع) را در طوس شهید کردند، کسان حضرت که از عربستان به عراق می آمدند هم متفرق شدند، بی بی هیبت که اسم حقیقی اش فاطمۀ صغری و همشیرۀ فاطمۀ کبری که حضرت معصومه باشد (بود) از یکدیگر جداشده به رشت آمد، آن جا نتوانست اقامت فرماید به بادکوبه فرار کرد در این قریه که معروف به ده شیخ است وشیعه ها آن جا مسکن داشتند تشریف آورده در همان جا رحلت فرمودند. مقبره در مسجدی واقع شده که از بناهای قدیم است. قبرستان معتبر شیعیان بادکوبه در آن جاست، قبرهای کهنۀ زیادی آن جا دیده شده من جمله از شیخ بهائی نامی بود. تاریخی که بر روی سنگ نقش کرده بودندسنۀ هفتصد و پنج بود... یکشنبه بتماشای مسجد جامع که در شهر قدیم است رفتم، از قرار لوحی که اینجا ملاحظه شد بنای این مسجد از شیخ خلیل اﷲ نامی است و به این وضع نوشته شده بود. ’السلطان بن السلطان الشیخ خلیل اﷲ’. تاریخ بنای این مسجد وضع غریبی است، مثل سایر مساجد حیاط و مقصوره ندارد و بطور شبستان همه مسقف است، در وسط چهارطاقی مانند جائی است که سقف ندارد، آنچه معلوم شد این چارطاقی کهنه تر از بنای مسجد است و معاینه به طرز چارطاقی صوری خانه که معبد آتش پرستان است ساخته شده مسلماً در قدیم این چارطاقی معبد آتش پرستان بوده بعد حکام یا سلاطین اسلام مسجد را دور معبد بناکردند - انتهی. (از مرآت البلدان ج 1 صص 150- 154). لفظ باکو مأخوذ از کلمه بغ (خدا) است و برج دختر که در باکو است برجی مربوط بمعبد اناهیت بوده که در آن شهر وجود داشته و همچنین همه امکنه و ابنیه ای که بنام ’دختر’ شهرت یافته اند معابدی برای ناهید بوده اند. (از مقالۀ باستانی پارپزی تحت عنوان ابنیه دختر و قلعه دختر کرمان، مجله ٔباستان شناسی شمارۀ 1-2، 1338). مرحوم کسروی گوید:این شهر آران را ایرانیان بادکوبه مینویسند، با آنکه در زبان مردمان خود آران و در کتابهای روسی و ترکی نام شهر ’باکو’ است. بادکوبه گویا از زمان صفویه پیدا شده، زیرا نخستین بار که ما آن را در کتابی می بینیم در عالم آرای عباسی تألیف اسکندربیک منشی تاریخ نگار زمان شاه عباس بزرگ است. پیش از زمان صفویه، حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب و یاقوت در معجم البلدان و دیگر جغرافی نگاران اسلام در کتابهای خود همگی آنرا باکویه نگاشته اند. از اینجا پیداست که بادکوبه بنیادی برای خود ندارد نه در کتابهای مؤلفان باستان و نه در زبان بومیان. آنچه از نوشته های اعتمادالسلطنه در مرآت البلدان برمی آید این نام ساختگی از اینجا پیدا شده که چون در باکو بادهای تند میوزد کسانی خواسته اند میان این بادها و نام شهر مناسبتی درست کنند و اینست که نام مزبور را تغییر داده و بادکوبه ساخته اند یعنی جائی که باد آن جا را میکوبد! چنانکه گفتیم در کتابهای مؤلفان اسلام نام این شهر را باکویه مینویسند، ازسوی دیگر ما میدانیم که کلمه های پارسی که در آخر خود ’ویه’ یا ’اویه’ دارند، چون شیرویه، سارویه، بابویه، فضلویه و مانند اینها کلمه های شکسته میباشند. به عبارت دیگر اصل کلمه چیز دیگر بوده در زبان ها بدین شکل درآمده، چنانکه فضلویه را میدانیم که شکستۀ ’فضل اﷲ’ است و همچنین آن کلمه های دیگر. باکویه را نیز همینکه من در کتابهای مؤلفان اسلام خواندم دانستم که اصل آن چیز دیگر بود و برای جستن این اصل به خواندن کتابهای ارمنی پرداختم و به نتیجه های سودمندی برخوردم. در زمان ساسانیان و پیش از زمان ایشان در ارمنستان و آران و آذربایگان و دیگر گوشه های ایران آبادیهایی با نام های ’باکاوان’ و ’باکاران’ یا نامهای دیگر نزدیک به اینها برپا بوده که در هریکی از آنها آتشی افروخته میشده یا بخودی خود افروخته بوده، اینست که این آبادیها را ایرانیان زردشتی گرامی میداشته اند. یکی از این آبادیهای دینی و گرامی ایرانیان همین جا بوده که اکنون باکو خوانده میشود و اصل نام آن ’باگاوان’ یا ’باگوان’ بوده است. موسی خورنی مؤلف مشهور ارمنی در جغرافی خود شرحی درباب بیلقان (که ارمنیان آن را ’پایداقاران’ میخوانند) دارد و مینویسد: ’پایداقاران در شرق ’اودی’ نزدیک یراسخ (ارس) است و دوازده کوره دارد. هراکود بیروژ، وارداناگرد، پرستشگاه هفت گودل، رودباغا، باغانرود، آروسپیژان، هانی، آتلی، باگاوان، سباندارانبیروژ، ورمزد، بیروژ، آلیوان، در آن جا پنبه فراوان میشود....’. پایدارقان شکل ارمنی بیلقان است. ’غیرنداوارتابت’ یکی از مؤلفان مشهور ارمنی است که کتابی درباره هجوم تازیان به ایران و ارمنستان نوشته، در این کتاب ضمن گفتگو از زمان هشام بن عبدالملک مینویسد: ’در این زمان بار دیگر شمال برآشفت زیرا پادشاه خزران که خاکان نامیده میشود مرد، مادر او که ’پارسبیت’ نامیده میشود بسرکرده ای ’تارماز’ نام فرمان داد که لشکری بر سر خاک هونان گردآورد و بهمدستی از راه خاک هونان و در بند قفقاز و زمین مزکتان بیرون آمدند، چاپیدند زمین پایداقاران را، از رود یراسخ گذشته تاراج کردند اردوید (اردبیل) و شهرستان قانجاق (گنجه) و کوره ای راکه آتشبا گاوان خوانده میشود و اسبانداران بیروژ و ورمزد بیروژ را... آنچه مقصود ما در اینجاست نام آتشبا گاوان است که مؤلف ارمنی یاد میکند و بی گفتگو است که مقصود همان باکو است. دلیلهای دیگر نیز بر اینکه اصل باکو ’باگوان’بوده در کار است. و آنگاه کلمه وان که اینان بر آخر این شهرها میگذراند کلمه ای است که در آخر نام های آبادیها بسیار معروف میباشد چنانکه در این نامها: شیروان نخجوان، هفتوان، ایروان. کردوان....’ از آنچه گفتیم پیداست که با گاوان یا باگوان از دو کلمه ’باگ’و ’وان’ ترکیب یافته. و ان، یا گان، یا ران، یا لان یا رام که در آخر نامهای آبادیها فراوان می آید همه از یک ریشه می آید و بمعنی شهر یا جای یا بوم میباشد. اما بگ یا باگ یابغ، این کلمه در هخامنشی و اوستائی و پهلوی بمعنی خدا بکار میرفته و بگمان بسیاری از دانشمندان اروپایی این کلمه در زبان های دیگر هم معروف بوده، از جمله بوغ روسی را با این کلمه یکی میدانند. باری ما این کلمه بگ یا باگ را بر روی یک رشته از نامهای آبادیهای ایران و ارمنستان می یابیم بدینسان: باگاوان: در چندجا در آران و ارمنستان. بگوا: در آذربایگان و افغانستان بغستان: (بهستون، بیستون) در کرمانشاه. بجستان:در خراسان. فغستان: در گلپایگان. بجند: در آذربایجان. بغلان: در خراسان. باگارج: در ارمنستان. باکه: (بعقوبه) در عراق. گذشته از یک رشته نامهای دیگر همچون بیکندو بیرم و مانند اینها که بگمان ما در آنها نیز همان کلمه بک است که به ’بی’ تبدیل یافته، در همه این نامها بگ یا باگ یا بغ بمعنی خدا و وان یا ران یا لان، یا وا یا ریج بمعنی شهر یا جایگاه است، چنانکه ستان بهمین معنی است. پس باگوان یا باگاوان بمعنی شهر خدا یا جایگاه خداست. و اینکه این آبادیها را به این نامها خوانده اند برای اینست که در هر کدام آتشکده یابتکده ای برپا بود، از جمله باگاوان که امروز باکو گفته میشود هنوز هم نشانۀ آتش و آتشکده در آن پیداست. باگوان دیگر که در کورۀ باکروند ارمنستان بوده، موسی خورنی آشکار مینویسد که آتشکده داشت. باگاوان ها را که در دو یا سه جای در ارمنستان بوده موسی خورنی و دیگر مؤلفان ارمنی همیشه ’شهرچه بتخانه ها’ ترجمه کرده و آشکار مینویسند که پادشاهان پیشین ارمنستان که مسیحی نبوده اند بنیاد گذارده بوده اند و جایگاه خدایان کهن از مهر و ناهید بوده است. آغاتانگیفوس (آگاتانژ) مؤلف ارمنی که در زمان پادشاهان ساسانی میزیسته با گاریج را جایگاه بتان ترجمه کرده میگوید کلمه ای پهلوی است و همین سخن را درباره باکاوان مینویسد. از گفتۀ همین مؤلف برمی آید که با گاریج و برخی دیگر از آبادیها که با بگ آغاز میشود نخست ’مهرگان’ (معبد مهر) بوده و خدای مهر را درآن جا می پرستیده اند. (از مقالۀ کسروی تحت عنوان باکو، مجلۀ ارمغان سال سیزدهم شمارۀ 2 صص 84- 87) : باکو ببقاش باج خواهد خزران و ری و زره گران را. خاقانی. باکو بدعای خیرش امروز ماند بسطام خاوران را. خاقانی. جان آب وخاکی و باکوه تا پیوسته ای جان آب وخاک را پیوسته باکو هست جان. سلمان (از شرفنامۀ منیری). آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو میخورد خون جهانی و ندارد باک او. ؟ (از شرفنامۀ منیری). و در این بیت مخاطب خانه ممدوح است که در باکو بوده ورکنی از آن خانه به کوه پیوسته و نیز آن خانه بکنارۀ آب هم بوده است. (از شرفنامۀ منیری). پادشاه والانژاد (شاه اسماعیل) پرتو اهتمام بر فتح حصن حصین باکو انداخت. و بعد از وصول به آن دیار و ملاحظۀ خندق وفصیل آن حصار مثال لازم الامتثال نفاذ یافت... که خندق را از سنگ پر سازند... لاجرم کار محصوران بجائی رسیدکه بجان آمده.... امان طلبیدند... (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 460). ز دربند باکو گذر کرد تیز بدوران نمود آن اساس ستیز. هاتفی (از فرهنگ شعوری). نتوان یافت دلی خوش بجهان ای کاکو چه روی گاه سوی گنجه و گاهی باکو؟ محمدقلی سلیم (از آنندراج)
شهر باکو، به واو مجهول شهری است قریب شیروان. (غیاث اللغات). نام شهری است بشمال ایران. (آنندراج). شهری است به عجم. (منتهی الارب). باکوبه. باکویه. باکی. (در تلفظ ترکان). نام بندری در ساحل غربی دریای خزر که 237000 تن جمعیت دارد. بادکوبه. (ناظم الاطباء). شهری در کنار دریای آبسکون در شبه جزیره آپشرون دارای هشتاد هزار جمعیت و از متصرفات دولت روس (پایتخت فعلی جمهوری آذربایجان) و گویند این شهر را انوشیروان بنا کرد و دارای آتشکدۀ معتبری بود و معادن نفت آنجا مشهور است. (ناظم الاطباء). شهرکیست (از ناحیت اران) برکران دریا (ی خزر) و به کوه نزدیک و هر نفط که بناحیت دیلمان بکار برند از آنجا برند. (از حدود العالم). یاقوت در ذیل باکویه گوید: شهری از نواحی دربند شیروان است که منبعی نفت عظیم دارد که درآمد روزانۀ آن بهزار درهم میرسد. در کنار این منبع چشمه ای دیگر از نفت سفید است که مانند روغن زیبق است و شب و روز قطع نمیشود و اجارۀ آن مانند منبع اولی است. و من از یکی دوستان مورد اطمینان بازرگان شنیدم که او در آنجا زمینی را دیده است که درآن همیشه آتش روشن بوده است و حتماً کسی در آن منبعآتش افکنده و آن آتش بعلت مادۀ معدنی تا به امروز روشن مانده است. (از معجم البلدان). شهری است از نواحی دربند شیروان. (مراصدالاطلاع). ناحیه ایست در بحر خزر به محاذات جزیره اﷲاکبر که اکنون آباد است. (نزههالقلوب). در نزهه القلوب ذیل باکویه آمده است: باکویه از اقلیم پنجم است. طولش از جزایر خالدات فدل و عرض از خط استوا مرل، هوایش بگرمی مایل است. حاصلش غله بیشتر باشد. (نزهه القلوب ج 3 ص 92). نفط معادن بسیار دارد و در ایران زمین بزرگترش معدن باکویه است و آنجا زمینی است بر آنجا چاهها حفر میکنند تا به زهاب میرسد. آبی که از آن چاهها برمی آورند نفط برسرآب میباشد. (از نزهه القلوب ج 3 ص 307). جزیره اﷲ اکبر که محاذی باکویه است. اکنون معمور است و بندر آن دریا شده است. (از نزهه القلوب ج 3 ص 239). در ولایت باکویه زمینی است که از او آتش فروزان است چنانکه بدان آتش نان و آش میتوان پخت و در هنگام بارندگی منطفی نمیشود بلکه مشتعلتر میگردد و من آن زمین را دیده ام و عجب اینکه در آن حوالی مرغزاری است چون بر آن مرغزار اندکی حفر کنند از آن حفره نیز آتش مشتعل میشود. (از نزهه القلوب ج 3 ص 286). مؤلف آثار البلاد ذیل باکویه گوید: شهری است در نواحی دربند نزدیک شروان، در آنجا چشمۀ نفتی است عظیم که درآمد آن هر روز هزار درهم است و در کنار آن چشمه ای که نفت سپید مانند روغن زیبق از آن جاری است و شب و روز قطع نمیشود. ابوحامد اندلسی از عجائب آنجا نقل کند که در آن ناحیه زمینی است که در ظاهر حرارتی ندارد اما مردم آن ناحیه آهو وسایر حیوانات را که شکار میکنند گوشت آن را قطعه قطعه کرده در پوستش جای دهند و نمک و سایر ادویه آورده و سپس یک نی تو خالی به دست آورده یک سر آن را در پوست شکار فروکرده و سپس آنرا زیر این خاک پنهان کنند، در همین وقت از داخل نی که سر آن در خارج است بخار آب خارج می شود و چون بخار پایان یافت معلوم میشود که گوشت پخته است. (از آثار البلاد قزوینی ص 578). بندری است مشهور و از شهر شماخی سه مرحله دور... آبش قلیل و خوشگوار و هوایش به گرمی مایل و زمینش ریگزار...گویند از بناهای انوشیروان و حصارش از شاهان شیروان است. قریب سه هزار باب خانه در اوست... و باغات و زراعات در اطراف او نیست....مردمش اگرچه ترک زبانند اما لغت مخصوص نیز دارند، حاصلش زعفران و نفت سیاه. از چیزهای حیرت افزای روزگار یکی آتشکدۀ آن دیار است... فرقۀ هندوان از اقصی بلاد هندوستان آمده به روش کیش خویش طریق پرستش بعمل می آورند. (از بستان السیاحه ص 159). شهر و بندر معروف کنار دریای مازندران که قریب یکصد و بیست هزارتن جمعیت دارد. آبادی امروز باکو بسیار تازه است و بعد از کشف معادن نفت و پس از آنکه راه آهن معروف روسیه بدانجا رسید اهمیت فراوان یافت. باکو در سال 1813 میلادی بموجب قراردادی به روسیه واگذارشد. راه تجارتی بحر خزر از گیلان شروع شده به باکو ختم و براه های آهن اروپا متصل میشود که از آن راه مبادلۀ محصولات و ارتباط تجارتی ایران و روسیه بعمل می آید بقسمی که اغلب مال التجاره های دول دیگر اروپائی که اجازۀ حمل از روسیه به آنها داده شده از آن راه به ایران وارد میشود و همچنین محصولات ایران از همین خط باروپا حمل میگردد و هنوز هم این روابط برقرار است. و کشتیهائی که از آن بندر و یا از بنادر ویتروسک وکراسنودسک حرکت میکنند مستقیماً به انزلی یا خلیج استرآباد میرسند. (یادداشت مؤلف). باکو از جمله شهرهایی است که بر طبق معاهدۀ گلستان و سپس ترکمانچای (1228 هجری قمری) بعد از شکست عباس میرزا نایب السلطنه درجنگهای ایران و روسیه، از ایران منتزع گردید و به روسیه سپرده شد. در این باب رجوع به ترکمانچای شود. در قاموس الاعلام آمده است: نام مرکز ایالتی است در شیروان در ساحل غربی دریای خزر و دارای ساختمانهای نظامی مهم و لنگرگاه و اسکلۀ معظمی است. کاخی بزرگ از آثار زمان شاه عباس صفوی در آنجا هست. در پاره ای از مردابهایش بخار نفت متصاعد شود و بمحض آتش زدن مشتعل شود و از این رو این محل در نزد زرتشتیان از زمانهای بسیار قدیم سرزمینی مقدس شناخته شده است و امروز نیز زمان تألیف قاموس الاعلام. جمعی از زرتشتیان در آن جا سکونت دارند، خط آهنی که از باطوم شروع شده و از تفلیس میگذرد به آنجا خاتمه مییابد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204). اعتمادالسلطنه در مرآت البلدان ذیل بادکوبه آرد:شهری است باحصانت و مستحکم و از بلاد متصرفی روس در آسیا و ایالت شیروان، واقع در کنار دریای خزر نزدیک به شبه جزیره آب شرون، دور شهر قدیم دیواری محکم با بروج مشیده بنا کرده بودند. در وسط شهر قدیم در بلندی نارنج قلعه حاوی عمارات و خزاین شیروان و حکام بادکوبه بوده، در سوابق ایام مد آب دریا بدیوار قلعۀ قدیم پیوسته اما در این زمان تقریباً یکهزار ذرع دیوارقلعه از دریا دور است و یک سمت شهر به یکی از رشته های کوه قفقاز تکیه نموده است. از بندرگاه که شهر را ملاحظه میکنی مثلث شکل بنظر می آید که مبنای او عریض وبوضع مخروطی منتهی میگردد و در انتهای ضلع وسط نارنج قلعه و خزاین قدیم بادکوبه واقع شده، بالجمله شهر بادکوبه از مداین قدیمۀ دنیا محسوب و در یکی از بروج دیوار شهر لوحی نصب و تاریخ تعمیر این شهر مرتسم شده است و تقریباً این تعمیر ششصد سال قبل شده، کوچه های شهر قدیم اگرچه سنگفرش است ولی معوج و بی قاعده و تنگ میباشد. در شهر قدیم و قلعۀ وسط او که بمنزلۀ ارگ بوده الحال آبادیی نیست مگر معدودی از عمارات خزاین و مسجد معتبری که آن جا بوده جبه خانه و قور خانه قشون روس با ساخلوی آن جاست لکن محلاتی که بعد از تصرف دولت روس این شهر را در خارج بنا کرده اند زیاد و سبک ابنیۀ فرنگستان دارد. از ابنیۀ قدیمه که در آنجا ملاحظه میشود برجی است بسیار مرتفع که موسوم به برج دختر است که بنای آن از سنگ و آجر شده و مشرف ببندرگاه است و حالا چراغ بحری برای هدایت کشتی هائی که ازدریا شب میخواهند وارد بندرگاه شوند بر سرآن برج شبها روشن مینمایند. بهترین بندرگاههای بحر خزر بندر بادکوبه است. محصولات طبیعی و اصلی باکو که بخارج برده میشود اول نفت است که به ایران و تمام روسیه میرود و ثانی تریاک و نیز قدری ابریشم است هندوها بادکوبه را شهر متبرکی دانسته بزیارت آن میروند. در پانزده هزار ذرعی شهر سمت آب شرون معدن نفت است و از چند موضع آن جا متصل آتش از زمین بیرون می آید... اطراف بادکوبه دریاچه های نمکین زیاد دارد و بیست و پنج پارچه دیه در ناحیۀ بادکوبه میباشد. در سنۀ 1725 میلادی / 1138 هجری قمری آنجا را متصرف شد. در 1735 میلادی / 1148 هَ.ق. دولت ایران آن را از تصرف روس خارج و مسترد نمودو در 1805 یکباره بادکوبه بتصرف روس درآمد و آن جا را شهر نظامی و بندرگاه نمودند. معدن نفت در آن جا بحدی است که اگر شخص عصائی در زمین فروبرد، بعد بواسطۀ کبریت هوائی را که از روزنۀ زمین خارج میشود آتش زند مشتعل می شود. اطراف بادکوبه علف و سبزه بلکه هیچ قسم نبات و گیاه نمیروید نه اینکه زمین استعداد ندارد بلکه حرارت جوف زمین مانع روئیدن گیاه است. در سنۀ 1290 هجری قمری که موکب همایون ناصرالدین شاه از سفر فرنگستان معاودت میفرمود در عبور از بادکوبه مختصری شرح حال شهر مرقوم شده. اعتمادالسلطنه سپس گوید:...بعضی از تجار ایرانی مرا دیدن کردند، در بین صحبتهایی مذکور میداشتند که از پدرشان شنیده بودند که اطلاق لفظ بادکوبه به این شهر بواسطۀ باد زیادی است که در این جا میوزد و بادکوبه در اصل بادقمه بوده است یعنی بادی که از شن زار می آید، چون سمت وزیدن باد از طرف صحراست بدریا! واﷲ اعلم. شب را مهمان حاکم بادکوبه بودیم در جمیع شهر و اطراف بادکوبه نبات و اشجاری که دیده میشود در همین باغ کوچک حاکم است که زیاده از پنج شش هزار ذرع مربع طول و عرض نداردو با زحمت زیاد بواسطۀ کمی آب این باغ را مشروب میسازند. جمعیت شهر الحال از بومی و غریب چهل هزار نفرمیشود، قلعۀ قدیمی از بنای ایرانیان در این شهر موجود است، بازار مسلمین در قلعه واقع شده است. برجی که موسوم به برج دختر است و چهل ذرع ارتفاع دارد در یک ضلع این قلعه بنا شده است...فی الواقع از حیث نفت بادکوبه اول مملکت روی زمین است، چاههای زیاد در جائی که معروف به بالاخانه است حفر شده و با تلمبه نفت رااز چاه بیرون می آورند. در این اواخر چاه تازه حفر کرده اند که نفت مثل فواره زیاده از پنج سنگ آب به ارتفاع ده ذرع از دهنۀ چاه متصل جاری است بطوری که هفت دریاچه در اطراف این چاه از نفت مملو شده، از بالاخانه به صوری خانه که کار خانه میرزایف است رفتیم، میرزایف نفت سیاه را تقطیر کرده سفید میکند و کرورها سرمایه و دخل دارد. معبد آتش پرستان هندی و پارسی در این صوری خانه است، عمارتی است مربع و در وسط آن عمارت اطاقی بنا شده است که چهار طرف آن باز است، وسط گودالی است که آتش از میان آن بیرون می آید. اطراف حجرات است، از هر حجره منفذی تعبیه نموده اند که آتش بیرون می آید، یعنی هر وقت بخواهند کبریتی روشن کرده در محاذی آن منفذ میگیرند، هوائی که خارج میشود مشتعل میگردد. در اطراف صوری خانه بمسافت 4 هزار گزی ذرع مربع تقریباً تمام زمین مشتعل است...روز جمعه بزیارت بقعه بی بی هیبت که در یکفرسخی شهر سمت جنوب بادکوبه است رفتم، از قراری که متولی میگفت در زمان مأمون وقتی که امام ثامن حضرت رضا (ع) را در طوس شهید کردند، کسان حضرت که از عربستان به عراق می آمدند هم متفرق شدند، بی بی هیبت که اسم حقیقی اش فاطمۀ صغری و همشیرۀ فاطمۀ کبری که حضرت معصومه باشد (بود) از یکدیگر جداشده به رشت آمد، آن جا نتوانست اقامت فرماید به بادکوبه فرار کرد در این قریه که معروف به ده شیخ است وشیعه ها آن جا مسکن داشتند تشریف آورده در همان جا رحلت فرمودند. مقبره در مسجدی واقع شده که از بناهای قدیم است. قبرستان معتبر شیعیان بادکوبه در آن جاست، قبرهای کهنۀ زیادی آن جا دیده شده من جمله از شیخ بهائی نامی بود. تاریخی که بر روی سنگ نقش کرده بودندسنۀ هفتصد و پنج بود... یکشنبه بتماشای مسجد جامع که در شهر قدیم است رفتم، از قرار لوحی که اینجا ملاحظه شد بنای این مسجد از شیخ خلیل اﷲ نامی است و به این وضع نوشته شده بود. ’السلطان بن السلطان الشیخ خلیل اﷲ’. تاریخ بنای این مسجد وضع غریبی است، مثل سایر مساجد حیاط و مقصوره ندارد و بطور شبستان همه مسقف است، در وسط چهارطاقی مانند جائی است که سقف ندارد، آنچه معلوم شد این چارطاقی کهنه تر از بنای مسجد است و معاینه به طرز چارطاقی صوری خانه که معبد آتش پرستان است ساخته شده مسلماً در قدیم این چارطاقی معبد آتش پرستان بوده بعد حکام یا سلاطین اسلام مسجد را دور معبد بناکردند - انتهی. (از مرآت البلدان ج 1 صص 150- 154). لفظ باکو مأخوذ از کلمه بغ (خدا) است و برج دختر که در باکو است برجی مربوط بمعبد اناهیت بوده که در آن شهر وجود داشته و همچنین همه امکنه و ابنیه ای که بنام ’دختر’ شهرت یافته اند معابدی برای ناهید بوده اند. (از مقالۀ باستانی پارپزی تحت عنوان ابنیه دختر و قلعه دختر کرمان، مجله ٔباستان شناسی شمارۀ 1-2، 1338). مرحوم کسروی گوید:این شهر آران را ایرانیان بادکوبه مینویسند، با آنکه در زبان مردمان خود آران و در کتابهای روسی و ترکی نام شهر ’باکو’ است. بادکوبه گویا از زمان صفویه پیدا شده، زیرا نخستین بار که ما آن را در کتابی می بینیم در عالم آرای عباسی تألیف اسکندربیک منشی تاریخ نگار زمان شاه عباس بزرگ است. پیش از زمان صفویه، حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب و یاقوت در معجم البلدان و دیگر جغرافی نگاران اسلام در کتابهای خود همگی آنرا باکویه نگاشته اند. از اینجا پیداست که بادکوبه بنیادی برای خود ندارد نه در کتابهای مؤلفان باستان و نه در زبان بومیان. آنچه از نوشته های اعتمادالسلطنه در مرآت البلدان برمی آید این نام ساختگی از اینجا پیدا شده که چون در باکو بادهای تند میوزد کسانی خواسته اند میان این بادها و نام شهر مناسبتی درست کنند و اینست که نام مزبور را تغییر داده و بادکوبه ساخته اند یعنی جائی که باد آن جا را میکوبد! چنانکه گفتیم در کتابهای مؤلفان اسلام نام این شهر را باکویه مینویسند، ازسوی دیگر ما میدانیم که کلمه های پارسی که در آخر خود ’ویه’ یا ’اویه’ دارند، چون شیرویه، سارویه، بابویه، فضلویه و مانند اینها کلمه های شکسته میباشند. به عبارت دیگر اصل کلمه چیز دیگر بوده در زبان ها بدین شکل درآمده، چنانکه فضلویه را میدانیم که شکستۀ ’فضل اﷲ’ است و همچنین آن کلمه های دیگر. باکویه را نیز همینکه من در کتابهای مؤلفان اسلام خواندم دانستم که اصل آن چیز دیگر بود و برای جستن این اصل به خواندن کتابهای ارمنی پرداختم و به نتیجه های سودمندی برخوردم. در زمان ساسانیان و پیش از زمان ایشان در ارمنستان و آران و آذربایگان و دیگر گوشه های ایران آبادیهایی با نام های ’باکاوان’ و ’باکاران’ یا نامهای دیگر نزدیک به اینها برپا بوده که در هریکی از آنها آتشی افروخته میشده یا بخودی خود افروخته بوده، اینست که این آبادیها را ایرانیان زردشتی گرامی میداشته اند. یکی از این آبادیهای دینی و گرامی ایرانیان همین جا بوده که اکنون باکو خوانده میشود و اصل نام آن ’باگاوان’ یا ’باگوان’ بوده است. موسی خورنی مؤلف مشهور ارمنی در جغرافی خود شرحی درباب بیلقان (که ارمنیان آن را ’پایداقاران’ میخوانند) دارد و مینویسد: ’پایداقاران در شرق ’اودی’ نزدیک یراسخ (ارس) است و دوازده کوره دارد. هراکود بیروژ، وارداناگرد، پرستشگاه هفت گودل، رودباغا، باغانرود، آروسپیژان، هانی، آتلی، باگاوان، سباندارانبیروژ، ورمزد، بیروژ، آلیوان، در آن جا پنبه فراوان میشود....’. پایدارقان شکل ارمنی بیلقان است. ’غیرنداوارتابت’ یکی از مؤلفان مشهور ارمنی است که کتابی درباره هجوم تازیان به ایران و ارمنستان نوشته، در این کتاب ضمن گفتگو از زمان هشام بن عبدالملک مینویسد: ’در این زمان بار دیگر شمال برآشفت زیرا پادشاه خزران که خاکان نامیده میشود مرد، مادر او که ’پارسبیت’ نامیده میشود بسرکرده ای ’تارماز’ نام فرمان داد که لشکری بر سر خاک هونان گردآورد و بهمدستی از راه خاک هونان و در بند قفقاز و زمین مزکتان بیرون آمدند، چاپیدند زمین پایداقاران را، از رود یراسخ گذشته تاراج کردند اردوید (اردبیل) و شهرستان قانجاق (گنجه) و کوره ای راکه آتشبا گاوان خوانده میشود و اسبانداران بیروژ و ورمزد بیروژ را... آنچه مقصود ما در اینجاست نام آتشبا گاوان است که مؤلف ارمنی یاد میکند و بی گفتگو است که مقصود همان باکو است. دلیلهای دیگر نیز بر اینکه اصل باکو ’باگوان’بوده در کار است. و آنگاه کلمه وان که اینان بر آخر این شهرها میگذراند کلمه ای است که در آخر نام های آبادیها بسیار معروف میباشد چنانکه در این نامها: شیروان نخجوان، هفتوان، ایروان. کردوان....’ از آنچه گفتیم پیداست که با گاوان یا باگوان از دو کلمه ’باگ’و ’وان’ ترکیب یافته. و ان، یا گان، یا ران، یا لان یا رام که در آخر نامهای آبادیها فراوان می آید همه از یک ریشه می آید و بمعنی شهر یا جای یا بوم میباشد. اما بگ یا باگ یابغ، این کلمه در هخامنشی و اوستائی و پهلوی بمعنی خدا بکار میرفته و بگمان بسیاری از دانشمندان اروپایی این کلمه در زبان های دیگر هم معروف بوده، از جمله بوغ روسی را با این کلمه یکی میدانند. باری ما این کلمه بگ یا باگ را بر روی یک رشته از نامهای آبادیهای ایران و ارمنستان می یابیم بدینسان: باگاوان: در چندجا در آران و ارمنستان. بگوا: در آذربایگان و افغانستان بغستان: (بهستون، بیستون) در کرمانشاه. بجستان:در خراسان. فغستان: در گلپایگان. بجند: در آذربایجان. بغلان: در خراسان. باگارج: در ارمنستان. باکه: (بعقوبه) در عراق. گذشته از یک رشته نامهای دیگر همچون بیکندو بیرم و مانند اینها که بگمان ما در آنها نیز همان کلمه بک است که به ’بی’ تبدیل یافته، در همه این نامها بگ یا باگ یا بغ بمعنی خدا و وان یا ران یا لان، یا وا یا ریج بمعنی شهر یا جایگاه است، چنانکه ستان بهمین معنی است. پس باگوان یا باگاوان بمعنی شهر خدا یا جایگاه خداست. و اینکه این آبادیها را به این نامها خوانده اند برای اینست که در هر کدام آتشکده یابتکده ای برپا بود، از جمله باگاوان که امروز باکو گفته میشود هنوز هم نشانۀ آتش و آتشکده در آن پیداست. باگوان دیگر که در کورۀ باکروند ارمنستان بوده، موسی خورنی آشکار مینویسد که آتشکده داشت. باگاوان ها را که در دو یا سه جای در ارمنستان بوده موسی خورنی و دیگر مؤلفان ارمنی همیشه ’شهرچه بتخانه ها’ ترجمه کرده و آشکار مینویسند که پادشاهان پیشین ارمنستان که مسیحی نبوده اند بنیاد گذارده بوده اند و جایگاه خدایان کهن از مهر و ناهید بوده است. آغاتانگیفوس (آگاتانژ) مؤلف ارمنی که در زمان پادشاهان ساسانی میزیسته با گاریج را جایگاه بتان ترجمه کرده میگوید کلمه ای پهلوی است و همین سخن را درباره باکاوان مینویسد. از گفتۀ همین مؤلف برمی آید که با گاریج و برخی دیگر از آبادیها که با بگ آغاز میشود نخست ’مهرگان’ (معبد مهر) بوده و خدای مهر را درآن جا می پرستیده اند. (از مقالۀ کسروی تحت عنوان باکو، مجلۀ ارمغان سال سیزدهم شمارۀ 2 صص 84- 87) : باکو ببقاش باج خواهد خزران و ری و زره گران را. خاقانی. باکو بدعای خیرش امروز ماند بسطام خاوران را. خاقانی. جان آب وخاکی و باکوه تا پیوسته ای جان آب وخاک را پیوسته باکو هست جان. سلمان (از شرفنامۀ منیری). آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو میخورد خون جهانی و ندارد باک او. ؟ (از شرفنامۀ منیری). و در این بیت مخاطب خانه ممدوح است که در باکو بوده ورکنی از آن خانه به کوه پیوسته و نیز آن خانه بکنارۀ آب هم بوده است. (از شرفنامۀ منیری). پادشاه والانژاد (شاه اسماعیل) پرتو اهتمام بر فتح حصن حصین باکو انداخت. و بعد از وصول به آن دیار و ملاحظۀ خندق وفصیل آن حصار مثال لازم الامتثال نفاذ یافت... که خندق را از سنگ پر سازند... لاجرم کار محصوران بجائی رسیدکه بجان آمده.... امان طلبیدند... (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 460). ز دربند باکو گذر کرد تیز بدوران نمود آن اساس ستیز. هاتفی (از فرهنگ شعوری). نتوان یافت دلی خوش بجهان ای کاکو چه روی گاه سوی گنجه و گاهی باکو؟ محمدقلی سلیم (از آنندراج)
ایالت باکو نام یکی از ایالات ماوراء قفقاز و خطۀ شیروان که در میان رود خانه کر (کوروش) و بحر خزر و طوالش واقع است و از جنوب به قره باغ محدود است، قسمت شمالی آن را دامنه های سلسلۀ جبال قفقاز و رشته های آن تشکیل میدهد و بلندترین کوههایش: شاه البرز، تفان، باباطاغ و بش بادمق نامیده میشود و اغلب از برف مستور است، آب و هوایی معتدل دارد و بحاصلخیزی مشهور است، وسعت این ناحیه قریب 39 هزار گز مربع است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204)، و رجوع به باکو (شهر ...) شود
ایالت باکو نام یکی از ایالات ماوراء قفقاز و خطۀ شیروان که در میان رود خانه کر (کوروش) و بحر خزر و طوالش واقع است و از جنوب به قره باغ محدود است، قسمت شمالی آن را دامنه های سلسلۀ جبال قفقاز و رشته های آن تشکیل میدهد و بلندترین کوههایش: شاه البرز، تفان، باباطاغ و بش بادمق نامیده میشود و اغلب از برف مستور است، آب و هوایی معتدل دارد و بحاصلخیزی مشهور است، وسعت این ناحیه قریب 39 هزار گز مربع است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204)، و رجوع به باکو (شهر ...) شود
باک، نعت فاعلی از بکی و بکاء، گرینده از اندوه چنانکه اشک جاری شود، ج، بکاه، (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)، گریه کننده، (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج)، گرینده، (مهذب الاسماء)، آنکه بر کسی ستایش گویان گریه کند، (ناظم الاطباء)، گریان باآواز، (یادداشت مؤلف)، ج، بکّی، (ناظم الاطباء)، و نیز رجوع به بکا و باک شود، به هندی نام شعر است، (فهرست مخزن الادویه)
باک، نعت فاعلی از بکی و بُکاء، گرینده از اندوه چنانکه اشک جاری شود، ج، بُکاه، (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)، گریه کننده، (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج)، گرینده، (مهذب الاسماء)، آنکه بر کسی ستایش گویان گریه کند، (ناظم الاطباء)، گریان باآواز، (یادداشت مؤلف)، ج، بُکَّی، (ناظم الاطباء)، و نیز رجوع به بُکا و باک شود، به هندی نام شعر است، (فهرست مخزن الادویه)
نام طائفه ای از الوار فارس است که در جانب ولایت کوه گیلویه نشسته اند و محل سکونت آنها را باشت نوشته اند، (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)، شعبه ای از ایلات کوه گیلویه و از چند تیره مرکب است، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و 91)، تیره های عمده آن عبارتند از علی شاهی، کشیی، سوسایی، برآفتابی قلعه ای که آنرا عمله نیز گویند، تیره هایی ازین ایل در خوزستان نیز سکونت دارند و به باویه نیز معروفند، رجوع به باویه و فارسنامۀ ناصری ذیل کوه گیلویه شود
نام طائفه ای از الوار فارس است که در جانب ولایت کوه گیلویه نشسته اند و محل سکونت آنها را باشت نوشته اند، (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)، شعبه ای از ایلات کوه گیلویه و از چند تیره مرکب است، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و 91)، تیره های عمده آن عبارتند از علی شاهی، کشیی، سوسایی، برآفتابی قلعه ای که آنرا عمله نیز گویند، تیره هایی ازین ایل در خوزستان نیز سکونت دارند و به باویه نیز معروفند، رجوع به باویه و فارسنامۀ ناصری ذیل کوه گیلویه شود
نام دهستان مرکزی از شهرستان اهواز در مشرق کارون، حدود: از شمال به شوشتر و از خاور به رامهرمز، آبادیهای آن بیشتر از آب رودخانه استفاده می کنند، بلوک عمده آن، حمید، شاخه وبنه، زرکان، باوی بالا، باوی پایین، و جمعاً 157 قریه و قصبه و حدود 27 هزارتن جمعیت دارد، دههای عمده آن کوت عبداﷲ، ویس، ملاتانی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام دهستان مرکزی از شهرستان اهواز در مشرق کارون، حدود: از شمال به شوشتر و از خاور به رامهرمز، آبادیهای آن بیشتر از آب رودخانه استفاده می کنند، بلوک عمده آن، حمید، شاخه وبنه، زرکان، باوی بالا، باوی پایین، و جمعاً 157 قریه و قصبه و حدود 27 هزارتن جمعیت دارد، دههای عمده آن کوت عبداﷲ، ویس، ملاتانی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان ییلاق بخش قروه شهرستان سنندج واقع در 40 هزارگزی جنوب باختر قروه، کنار راه فرعی قروه به سنقر واقع و زمین آن کوهستانی و هوای آن سردسیر است، 450 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه است محصولاتش غلات و لبنیات و توتون و شغل اهالی آن زراعت و گله داری است، در دو محل و بفاصله یک کیلومتر بنام کاکوی بالا و کاکوی پائین نامیده میشود، بالا جزء دهستان ییلاق و پایین جزء اسفندآباد است تعداد سکنۀ پایین 260 تن است از صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و گلیم بافی معمول است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ییلاق بخش قروه شهرستان سنندج واقع در 40 هزارگزی جنوب باختر قروه، کنار راه فرعی قروه به سنقر واقع و زمین آن کوهستانی و هوای آن سردسیر است، 450 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه است محصولاتش غلات و لبنیات و توتون و شغل اهالی آن زراعت و گله داری است، در دو محل و بفاصله یک کیلومتر بنام کاکوی بالا و کاکوی پائین نامیده میشود، بالا جزء دهستان ییلاق و پایین جزء اسفندآباد است تعداد سکنۀ پایین 260 تن است از صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و گلیم بافی معمول است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
نام یک ایرانی معروف زمان خسرو پرویز. (اصل کلمه پاپوی یعنی پدر جان، مصغر پاپا، معرب آن بابویه و کلمه ابن بابویه ازین اصلست نظیر سیبویه که اصلش سیبویه یعنی سیب کوچک بوده). (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق ص 34)
نام یک ایرانی معروف زمان خسرو پرویز. (اصل کلمه پاپوی یعنی پدر جان، مصغر پاپا، معرب آن بابوَیَه و کلمه ابن بابویه ازین اصلست نظیر سیبُوَیْه که اصلش سیبوَیْه یعنی سیب کوچک بوده). (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق ص 34)
ظاهراً صورتی از باکو، یا باکویه است، مؤلف مجمل التواریخ آرد:و اندر آن (دریای طبرستان) دو جزیره است برابر، یکی به طبرستان با آن نعمتهای فراوان که بوده و آب بگرفت، و دیگر جزیره باکو است، از آنجا نفت اسفید و سیاه آورند و زمینش همواره جنبان باشد که از آن آتش پیدا آید و هنوز چنانست، (مجمل التواریخ والقصص ص 427)
ظاهراً صورتی از باکو، یا باکویه است، مؤلف مجمل التواریخ آرد:و اندر آن (دریای طبرستان) دو جزیره است برابر، یکی به طبرستان با آن نعمتهای فراوان که بوده و آب بگرفت، و دیگر جزیره باکو است، از آنجا نفت اسفید و سیاه آورند و زمینش همواره جنبان باشد که از آن آتش پیدا آید و هنوز چنانست، (مجمل التواریخ والقصص ص 427)
شیخ حامد بن حاج عبدالفتاح بالوی، او راست: زبده العرفان فی وجوه القرآن، در تعریف علم قرآن یا قراآت ده گانه، که در 1252 هجری قمری چاپ شده است، (از معجم المطبوعات)
شیخ حامد بن حاج عبدالفتاح بالوی، او راست: زبده العرفان فی وجوه القرآن، در تعریف علم قرآن یا قراآت ده گانه، که در 1252 هجری قمری چاپ شده است، (از معجم المطبوعات)
باکو. بادکوبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به باکوشود، مردی که در زمین زراعت به او اعتماد کرده شود. (یادداشت مؤلف) ، در تداول مردم قزوین، آستین: بال قبا، آستین قبا. بی بال، بی آستین، از پرنده پر و بال را گویند و بعربی جناح خوانند. (برهان قاطع). جناح که پرندگان بواسطۀ آن پرواز میکنند و به منزلۀ دست است مر سایر حیوانات را. (ناظم الاطباء). پر. (اوبهی) (فرهنگ اسدی). اندامی از مرغان و برخی از حشرات و هر شی ٔ پرنده که پریدن را بکار است. و بسبب مشابهت در هواپیما و هلیکوپتر و ماهی. (یادداشت مؤلف). جناح. (فرهنگ شعوری) (منتهی الارب). دو عضو طرفین بدن مرغ یا حشره که برآن پرهای بلند رسته باشد و بدان پرواز کند. (مهذب الاسماء). بازوی مرغان. (غیاث اللغات). یدالطائر. (یادداشت مؤلف). جای رستن شهپر مرغان که بدان پرواز کنند. (از آنندراج). جای برآمدن پر. (انجمن آرای ناصری) : تا پیرنشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال. کسایی (از لغت فرس اسدی). کنون آن برافراخته بال من همان زخم کوبنده کوپال من. فردوسی. چو سیمرغ بال و چو پولاد سم چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم. فردوسی (در وصف گورخر). طوطی میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی. منوچهری. بالش بسان دامن دیبای زربفت دمش پر از هلال جناحش پر از جدی. منوچهری. فرخ فری که برسرش از آفتاب و ماه چتر است چون دوبال همای خجسته فی. منوچهری. چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته زاغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست. ناصرخسرو. در راستی بال نگه کرد و همی گفت کامروز همه روی زمین زیر پر ماست. ناصرخسرو. چگونه مثل تو باشم ز مهتران به محل نه همچو بال هما آمده ست پرّ ذباب. ادیب صابر. چشم زاغ است بر سیاهی بال گر سپیدی به چشم زاغ در است. خاقانی. قوت مرغ جان به بال دل است قیمت شاخ گز به زال زر است. خاقانی. من خاک آن عطارد پران چارپر کو بال آن ستارۀ راجع فروشکست. خاقانی. مثال او چون مور بود که بال او سبب وبال او شود. (ترجمه تاریخ یمینی). بارگی از شهپر جبریل ساخت بادزن از بال سرافیل ساخت. نظامی. بال مرغ طرب از بادۀرنگین روید داند این آنکه دلش سوی خرد راهبر است. اثیرالدین اومانی. علم بال است مرغ جانت را بر سپهر او برد روانت را. اوحدی. چشم من است واسطۀ چشم زخم من بال عقاب شد سبب آفت عقاب. سلمان ساوجی. به اختلال نسیم صبا عجب نبود که شمع گلبن پروانه را بسوزد بال. طالب آملی (از شعوری). ز قحط بادصبا بلبلان به طرف چمن نقاب غنچه گشایند از تحرک بال. طالب آملی. سنگ و آهن را به همت میتوانم بال داد صید گرخواهم به شاهین ترازو می کنم. صائب. بر خواجه ببین و قامت و رفتارش آن صعوه که شد بینی او منقارش بالاپوش است در حقیقت او را چون بال مگس علاقه و دستارش. محمد قلی سلیم (از آنندراج). گر به دریا پرتو اندازد چراغ روی تو می کشد پروانه همچون موج بال و پر در آب. شفیع اثر (از آنندراج). مجداف، بال مرغ. (منتهی الارب). هیمنه، بال گستردن طائر بر بچۀ خود. (منتهی الارب). هفاف، بال مرغ سبک در پریدن. (منتهی الارب). ساعد، بال مرغ. (منتهی الارب). سقط، بال شترمرغ. (منتهی الارب). - بال افکندن، بمجاز سایه افکندن، کسی را زیر سایۀ عنایت خود قراردادن. - بال برآهیختن، بال و پر برکشیدن و پرواز کردن. پریدن: همچون کشف به سینه سر اندرکشید اجل آنجا که نیزۀ تو برآهیخت بال را. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). و رجوع به بال و پر برکشیدن شود. - بال برکشیدن، کنایه از پریدن. پرواز کردن. بال برآهیختن. و رجوع به بال و پرکشیدن و بال برآهیختن شود. - بال و پر برآوردن، دارای بال شدن. نیرومند شدن بال ورستن شهپر بر او. مجازاً قادر شدن بپرواز: دام گستردی ز گیسو دانه افشاندی ز خال کی رهد دل گر برآرد از ملائک پر و بال. یغما. - بال و پر دادن بکسی، یاری دادن که نیرومند شود. به نیرومندی گرایاندن کسی را. وی را مورد پشتیبانی و عنایت قرار دادن. نیرو بخشیدن بکسی. بال و یال دادن. - بال و پر کشیدن، کنایه از پریدن و پرواز کردن و بال و پر برآهیختن. و رجوع به بال برکشیدن و بال برآهیختن شود. - بال و یال دادن بکسی، بال و پر دادن. رجوع به بال و پر دادن بکسی شود. - ، بمجاز رونق و جلوه و آرایش بخشیدن: عروس سخن را نداده ست کس بجز حجت این زیب و این بال و یال. ناصرخسرو. - برکنده بال، کنایه از ناتوان: کند جلوه طاوس صاحب جمال چه میخواهی از باز برکنده بال. سعدی (بوستان). - به بال کسی پرواز کردن، کنایه از اتکاء به کسی داشتن. بکمک دیگری کاری را انجام دادن. متکی بخود نبودن. تکیه بر دیگری داشتن: پرواز من به بال و پر تست زینهار مشکن مرا که می شکنی بال خویش را. صائب. ابرام در شکستن من اینقدر چرا آخر نه من به بال تو پرواز میکنم. صائب. - بی بال و پر، کنایه از ناتوان: برسرکوی تو بی بال و پرم تا رفته ای باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بار گل. کاتبی ترشیزی. - پر و بال، پرﱡ و بال، بال و پر: صاحبا تا شمع و تا پروانه هست این غرورانگیز و آن صاحب خیال برنخیزد گفتگو و جستجوی گرچه سوزد خویشتن را پر و بال. انوری. اینجا گذاشتم پر و بالی که داشتم آن جا که اوست هم به پر او پریده ام. خاقانی. - ، مجازاً وسیلۀ نیرومندی. مایۀ قدرت و حرکت: دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس کز تخم مردمانت برون است پر و بال. کسایی (از لغت فرس اسدی). بخواهم که شاها عنایت دهی که باشد مرا عون تو پر و بال. کشفی. همای عدل تو چون پر و بال بازکند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز. سوزنی. - پر و بال برهنجیدن، پرواز کردن. پریدن. رجوع به پر و بال برآهیختن و بال برهیختن و پروبال کشیدن شود. - ، بال و پر گستردن: چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد تو برخلایق بر پر مردمی برهنج. ابوشکور. - پر و بال زدن، جنبان کردن بال و پر. مجازاً بپرواز درآمدن. - ، کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف). - پر و بال زده، (در مقام نفرین گویند). جوانمرگ شده. - تیزبال، تندپرواز. تندرو. تیزپر: چو دوران درآمد شدن تیزبال. نظامی. - در هوای کسی پر و بال زدن، هوای کسی را داشتن. تمایل بسوی کسی داشتن. خواهان او بودن: همای اوج شرف شاه شیخ ابواسحاق که مرغ فتح زند در هوای او پر و بال. شمس فخری (از شعوری). - زیر بال کسی را گرفتن، به کسی کمک کردن. یاری نمودن کسی را. - سوخته بال، کنایه از ناتوان: با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی. سعدی (بدایع). - شکسته بال، کنایه از ناتوان. ستم و رنج رسیده: گرچه دلم شکستی بر زلف خویش بستی مرغ شکسته بالم، لیکن خجسته فالم. سلمان ساوجی. شکسته بال تر از من میان مرغان نیست. ؟ ، عضو غضروفی طرفین بدن ماهی که شنا کردن او را بکار است، نامی است که اصطلاحاً به دو گلبرگ نوعی خاص از گیاهان داده شده است. پروانه واران تیره ای از گیاهان گلدار هستند که گل های آنها نامنظم است، کاسبرگهائی دارند که همه بهم چسبیده و لوله ای تشکیل داده اند و نوک کاسبرگها در بالای لوله سه کنگره می سازد. جام آن ها مرکب از پنج گلبرگ آزاد و نامساوی است که یکی از آنها بزرگتر است و در بالا قرار گرفته و ’درفش’ نامیده میشود. دو گلبرگ دیگر در دو طرف و در زیر آن قرینۀ یکدیگر قرار دارند و آن ها را ’بال’ مینامند و دو گلبرگ دیگر در زیر آنها واقع شده و یک کنار آنها بهم چسبیده زاویه ای میسازند و آنها را ’ناو’ گویند. در غنچۀ ناشکفته، درفش بالها، و بالها ناو را میپوشانند. شکل گلبرگهای آنها در موقعی که باز شده باشد تقریباً مانند پروانه ای بنظر می آید که بالها را گشوده است. و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 218 شود، برگ گل. یا شاخی از شاخه های کوچک گل. (یادداشت مؤلف) : من نیستم آن گل کز آب زرقت تازه شودم شاخ و بال و یالم. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 323)
باکو. بادکوبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به باکوشود، مردی که در زمین زراعت به او اعتماد کرده شود. (یادداشت مؤلف) ، در تداول مردم قزوین، آستین: بال قبا، آستین قبا. بی بال، بی آستین، از پرنده پر و بال را گویند و بعربی جناح خوانند. (برهان قاطع). جناح که پرندگان بواسطۀ آن پرواز میکنند و به منزلۀ دست است مر سایر حیوانات را. (ناظم الاطباء). پر. (اوبهی) (فرهنگ اسدی). اندامی از مرغان و برخی از حشرات و هر شی ٔ پرنده که پریدن را بکار است. و بسبب مشابهت در هواپیما و هلیکوپتر و ماهی. (یادداشت مؤلف). جناح. (فرهنگ شعوری) (منتهی الارب). دو عضو طرفین بدن مرغ یا حشره که برآن پرهای بلند رسته باشد و بدان پرواز کند. (مهذب الاسماء). بازوی مرغان. (غیاث اللغات). یدالطائر. (یادداشت مؤلف). جای رستن شهپر مرغان که بدان پرواز کنند. (از آنندراج). جای برآمدن پر. (انجمن آرای ناصری) : تا پیرنشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال. کسایی (از لغت فرس اسدی). کنون آن برافراخته بال من همان زخم کوبنده کوپال من. فردوسی. چو سیمرغ بال و چو پولاد سم چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم. فردوسی (در وصف گورخر). طوطی میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی. منوچهری. بالش بسان دامن دیبای زربفت دمش پر از هلال جناحش پر از جدی. منوچهری. فرخ فری که برسرش از آفتاب و ماه چتر است چون دوبال همای خجسته فی. منوچهری. چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته زاغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست. ناصرخسرو. در راستی بال نگه کرد و همی گفت کامروز همه روی زمین زیر پر ماست. ناصرخسرو. چگونه مثل تو باشم ز مهتران به محل نه همچو بال هما آمده ست پَرّ ذباب. ادیب صابر. چشم زاغ است بر سیاهی بال گر سپیدی به چشم زاغ در است. خاقانی. قوت مرغ جان به بال دل است قیمت شاخ گز به زال زر است. خاقانی. من خاک آن عطارد پران چارپر کو بال آن ستارۀ راجع فروشکست. خاقانی. مثال او چون مور بود که بال او سبب وبال او شود. (ترجمه تاریخ یمینی). بارگی از شهپر جبریل ساخت بادزن از بال سرافیل ساخت. نظامی. بال مرغ طرب از بادۀرنگین روید داند این آنکه دلش سوی خرد راهبر است. اثیرالدین اومانی. علم بال است مرغ جانت را بر سپهر او برد روانت را. اوحدی. چشم من است واسطۀ چشم زخم من بال عقاب شد سبب آفت عقاب. سلمان ساوجی. به اختلال نسیم صبا عجب نبود که شمع گلبن پروانه را بسوزد بال. طالب آملی (از شعوری). ز قحط بادصبا بلبلان به طرف چمن نقاب غنچه گشایند از تحرک بال. طالب آملی. سنگ و آهن را به همت میتوانم بال داد صید گرخواهم به شاهین ترازو می کنم. صائب. بر خواجه ببین و قامت و رفتارش آن صعوه که شد بینی او منقارش بالاپوش است در حقیقت او را چون بال مگس علاقه و دستارش. محمد قلی سلیم (از آنندراج). گر به دریا پرتو اندازد چراغ روی تو می کشد پروانه همچون موج بال و پر در آب. شفیع اثر (از آنندراج). مجداف، بال مرغ. (منتهی الارب). هیمنه، بال گستردن طائر بر بچۀ خود. (منتهی الارب). هفاف، بال مرغ سبک در پریدن. (منتهی الارب). ساعد، بال مرغ. (منتهی الارب). سقط، بال شترمرغ. (منتهی الارب). - بال افکندن، بمجاز سایه افکندن، کسی را زیر سایۀ عنایت خود قراردادن. - بال برآهیختن، بال و پر برکشیدن و پرواز کردن. پریدن: همچون کشف به سینه سر اندرکشید اجل آنجا که نیزۀ تو برآهیخت بال را. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). و رجوع به بال و پر برکشیدن شود. - بال برکشیدن، کنایه از پریدن. پرواز کردن. بال برآهیختن. و رجوع به بال و پرکشیدن و بال برآهیختن شود. - بال و پر برآوردن، دارای بال شدن. نیرومند شدن بال ورستن شهپر بر او. مجازاً قادر شدن بپرواز: دام گستردی ز گیسو دانه افشاندی ز خال کی رهد دل گر برآرد از ملائک پر و بال. یغما. - بال و پر دادن بکسی، یاری دادن که نیرومند شود. به نیرومندی گرایاندن کسی را. وی را مورد پشتیبانی و عنایت قرار دادن. نیرو بخشیدن بکسی. بال و یال دادن. - بال و پر کشیدن، کنایه از پریدن و پرواز کردن و بال و پر برآهیختن. و رجوع به بال برکشیدن و بال برآهیختن شود. - بال و یال دادن بکسی، بال و پر دادن. رجوع به بال و پر دادن بکسی شود. - ، بمجاز رونق و جلوه و آرایش بخشیدن: عروس سخن را نداده ست کس بجز حجت این زیب و این بال و یال. ناصرخسرو. - برکنده بال، کنایه از ناتوان: کند جلوه طاوس صاحب جمال چه میخواهی از باز برکنده بال. سعدی (بوستان). - به بال کسی پرواز کردن، کنایه از اتکاء به کسی داشتن. بکمک دیگری کاری را انجام دادن. متکی بخود نبودن. تکیه بر دیگری داشتن: پرواز من به بال و پر تست زینهار مشکن مرا که می شکنی بال خویش را. صائب. ابرام در شکستن من اینقدر چرا آخر نه من به بال تو پرواز میکنم. صائب. - بی بال و پر، کنایه از ناتوان: برسرکوی تو بی بال و پرم تا رفته ای باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بار گل. کاتبی ترشیزی. - پر و بال، پرﱡ و بال، بال و پر: صاحبا تا شمع و تا پروانه هست این غرورانگیز و آن صاحب خیال برنخیزد گفتگو و جستجوی گرچه سوزد خویشتن را پر و بال. انوری. اینجا گذاشتم پر و بالی که داشتم آن جا که اوست هم به پر او پریده ام. خاقانی. - ، مجازاً وسیلۀ نیرومندی. مایۀ قدرت و حرکت: دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس کز تخم مردمانت برون است پر و بال. کسایی (از لغت فرس اسدی). بخواهم که شاها عنایت دهی که باشد مرا عون تو پر و بال. کشفی. همای عدل تو چون پر و بال بازکند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز. سوزنی. - پر و بال برهنجیدن، پرواز کردن. پریدن. رجوع به پر و بال برآهیختن و بال برهیختن و پروبال کشیدن شود. - ، بال و پر گستردن: چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد تو برخلایق بر پر مردمی برهنج. ابوشکور. - پر و بال زدن، جنبان کردن بال و پر. مجازاً بپرواز درآمدن. - ، کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف). - پر و بال زده، (در مقام نفرین گویند). جوانمرگ شده. - تیزبال، تندپرواز. تندرو. تیزپر: چو دوران درآمد شدن تیزبال. نظامی. - در هوای کسی پر و بال زدن، هوای کسی را داشتن. تمایل بسوی کسی داشتن. خواهان او بودن: همای اوج شرف شاه شیخ ابواسحاق که مرغ فتح زند در هوای او پر و بال. شمس فخری (از شعوری). - زیر بال کسی را گرفتن، به کسی کمک کردن. یاری نمودن کسی را. - سوخته بال، کنایه از ناتوان: با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی. سعدی (بدایع). - شکسته بال، کنایه از ناتوان. ستم و رنج رسیده: گرچه دلم شکستی بر زلف خویش بستی مرغ شکسته بالم، لیکن خجسته فالم. سلمان ساوجی. شکسته بال تر از من میان مرغان نیست. ؟ ، عضو غضروفی طرفین بدن ماهی که شنا کردن او را بکار است، نامی است که اصطلاحاً به دو گلبرگ نوعی خاص از گیاهان داده شده است. پروانه واران تیره ای از گیاهان گلدار هستند که گل های آنها نامنظم است، کاسبرگهائی دارند که همه بهم چسبیده و لوله ای تشکیل داده اند و نوک کاسبرگها در بالای لوله سه کنگره می سازد. جام آن ها مرکب از پنج گلبرگ آزاد و نامساوی است که یکی از آنها بزرگتر است و در بالا قرار گرفته و ’درفش’ نامیده میشود. دو گلبرگ دیگر در دو طرف و در زیر آن قرینۀ یکدیگر قرار دارند و آن ها را ’بال’ مینامند و دو گلبرگ دیگر در زیر آنها واقع شده و یک کنار آنها بهم چسبیده زاویه ای میسازند و آنها را ’ناو’ گویند. در غنچۀ ناشکفته، درفش بالها، و بالها ناو را میپوشانند. شکل گلبرگهای آنها در موقعی که باز شده باشد تقریباً مانند پروانه ای بنظر می آید که بالها را گشوده است. و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 218 شود، برگ گل. یا شاخی از شاخه های کوچک گل. (یادداشت مؤلف) : من نیستم آن گل کز آب زرقت تازه شودم شاخ و بال و یالم. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 323)
ابن عبدالکریم باکویی، مکنّی به ابوالحسن و ملقّب به فریدالدین. وی صاحب رصد بود و در سال 541 هجری قمری زیج علایی را تألیف کرد. این زیج بسیار دقیق است و اوساط کواکب و تعادل در آن صحیح ضبط شده است و از این تألیف معلوم می شود که مؤلف آن در امر رصد قوی بوده است. (از گاهنامۀ سال 1310 هجری شمسی ص 81)
ابن عبدالکریم باکویی، مکنّی به ابوالحسن و ملقّب به فریدالدین. وی صاحب رصد بود و در سال 541 هجری قمری زیج علایی را تألیف کرد. این زیج بسیار دقیق است و اوساط کواکب و تعادل در آن صحیح ضبط شده است و از این تألیف معلوم می شود که مؤلف آن در امر رصد قوی بوده است. (از گاهنامۀ سال 1310 هجری شمسی ص 81)
باروی شهر و قلعه و ده، دلیل بر پادشاه نماید یا بر والی و معبران گویند باروی شهر، دلیل بر پادشاه بود و باروی ده، دلیل است بر خداونده ده. اگر بیند که باروی شهر قوی و بلند است، دلیل است بر قوت و نیکی حال پادشاه. اگر بیند باروی شهر بیفتاد و خراب شد، دلیل بر هلاک پادشاه کند. اگر برخی از آن بیفتاد، دلیل بر هلاک والی است. اگر بیند بارو را نو کردند، دلیل که پادشاه نو در آن شهر مقیم شود. محمد بن سیرین باروی شهر و آن چه نزدیک دروازه شهر است تاویلش عیش و ایمنی است و آن چه در پس شهر است همان باشد و هر نیک و بد و زیاده و نقصان که در بارو بیند، دلیل بر ان پنج گونه است .
باروی شهر و قلعه و ده، دلیل بر پادشاه نماید یا بر والی و معبران گویند باروی شهر، دلیل بر پادشاه بود و باروی ده، دلیل است بر خداونده ده. اگر بیند که باروی شهر قوی و بلند است، دلیل است بر قوت و نیکی حال پادشاه. اگر بیند باروی شهر بیفتاد و خراب شد، دلیل بر هلاک پادشاه کند. اگر برخی از آن بیفتاد، دلیل بر هلاک والی است. اگر بیند بارو را نو کردند، دلیل که پادشاه نو در آن شهر مقیم شود. محمد بن سیرین باروی شهر و آن چه نزدیک دروازه شهر است تاویلش عیش و ایمنی است و آن چه در پس شهر است همان باشد و هر نیک و بد و زیاده و نقصان که در بارو بیند، دلیل بر ان پنج گونه است .