عود. مراجعت. (آنندراج). رجعت. (ناظم الاطباء). ارتجاع. رجوع. مرجع: دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه تا بازگشت سلطان از قلبگاه ساری. منوچهری. و چون کرانه شوید بازگشت بدوست. (تاریخ بیهقی). و نیز فرموده که ما وارث زمینیم و آنچه بر روی زمین است و بازگشت اهل زمین بسوی ماست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). ز روزی مدان دور ترکان گذشت که هرگز نخواهد بدش بازگشت. (گرشاسب نامه). کی بازگشت خواهی زی خالق ای برادر آنگه که بهر خدمت مخلوق را نشایی. ناصرخسرو. حق تعالی خطاب فرماید که نگفته بودم ایشان را که این آسمان و زمین و هرچه در وی است همه را من آفریدم و باز میراث بمن مانده و بازگشت همه بحضرت من خواهد بود. (قصص الانبیاء ص 16). داده قرار هفت زمین را ببازگشت کرده خبر چهار امین را ز ماجرا. خاقانی. ز تست اولین حرف را سرگذشت به تست آخرین حرف را بازگشت. نظامی. اگر سالکی محرم راز گشت نبندند بر وی در بازگشت. سعدی (بوستان).
عود. مراجعت. (آنندراج). رجعت. (ناظم الاطباء). ارتجاع. رجوع. مرجع: دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه تا بازگشت سلطان از قلبگاه ساری. منوچهری. و چون کرانه شوید بازگشت بدوست. (تاریخ بیهقی). و نیز فرموده که ما وارث زمینیم و آنچه بر روی زمین است و بازگشت اهل زمین بسوی ماست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). ز روزی مدان دور ترکان گذشت که هرگز نخواهد بدش بازگشت. (گرشاسب نامه). کی بازگشت خواهی زی خالق ای برادر آنگه که بهر خدمت مخلوق را نشایی. ناصرخسرو. حق تعالی خطاب فرماید که نگفته بودم ایشان را که این آسمان و زمین و هرچه در وی است همه را من آفریدم و باز میراث بمن مانده و بازگشت همه بحضرت من خواهد بود. (قصص الانبیاء ص 16). داده قرار هفت زمین را ببازگشت کرده خبر چهار امین را ز ماجرا. خاقانی. ز تست اولین حرف را سرگذشت به تست آخرین حرف را بازگشت. نظامی. اگر سالکی محرم راز گشت نبندند بر وی در بازگشت. سعدی (بوستان).
ظاهراً صورت دیگریست از بوانات از محال فارس: میرزا ابوالفضل که بعضی اوقات در ابرقوه به امر شیخ الاسلامی و مدتی در محال باونات به شغل تصدی و منصب وزارت اشتغال می نمود، (از تاریخ مفیدی چ افشار ص 360)
ظاهراً صورت دیگریست از بوانات از محال فارس: میرزا ابوالفضل که بعضی اوقات در ابرقوه به امر شیخ الاسلامی و مدتی در محال باونات به شغل تصدی و منصب وزارت اشتغال می نمود، (از تاریخ مفیدی چ افشار ص 360)
از با+ محبت، که محبت دارد. آنکه با محبت است، دوستدار. محب. و رجوع به محب شود، عاقل. خردمند: دو مردیم هردو دلیر و جوان سخنگوی و بامغز دو پهلوان. فردوسی. ، که در درون لب ّ دارد. که همه پوست و قشر نیست. که آکنده به لب است، گردوی بامغز (مغزدار) ، که داخل قشر سخت دانۀ روغنی خوردنی دارد، گندم بامغز (مغزدار) ، که همه قشر و پوست نیست و مادۀ نشاسته ای و خوردنی دارد. هستۀ زردآلوی بامغز (مغزدار) ،که در درون هستۀ مادۀ نرم خوراکی دارد. امخاخ، امشاش، بامغز شدن استخوان. (منتهی الارب). الباب، بامغزشدن کشت. (تاج المصادر بیهقی)
از با+ محبت، که محبت دارد. آنکه با محبت است، دوستدار. محب. و رجوع به محب شود، عاقل. خردمند: دو مردیم هردو دلیر و جوان سخنگوی و بامغز دو پهلوان. فردوسی. ، که در درون لُب ّ دارد. که همه پوست و قشر نیست. که آکنده به لب است، گردوی بامغز (مغزدار) ، که داخل قشر سخت دانۀ روغنی خوردنی دارد، گندم بامغز (مغزدار) ، که همه قشر و پوست نیست و مادۀ نشاسته ای و خوردنی دارد. هستۀ زردآلوی بامغز (مغزدار) ،که در درون هستۀ مادۀ نرم خوراکی دارد. امخاخ، اِمشاش، بامغز شدن استخوان. (منتهی الارب). الباب، بامغزشدن کشت. (تاج المصادر بیهقی)