از با+ محبت، که محبت دارد. آنکه با محبت است، دوستدار. محب. و رجوع به محب شود، عاقل. خردمند: دو مردیم هردو دلیر و جوان سخنگوی و بامغز دو پهلوان. فردوسی. ، که در درون لب ّ دارد. که همه پوست و قشر نیست. که آکنده به لب است، گردوی بامغز (مغزدار) ، که داخل قشر سخت دانۀ روغنی خوردنی دارد، گندم بامغز (مغزدار) ، که همه قشر و پوست نیست و مادۀ نشاسته ای و خوردنی دارد. هستۀ زردآلوی بامغز (مغزدار) ،که در درون هستۀ مادۀ نرم خوراکی دارد. امخاخ، امشاش، بامغز شدن استخوان. (منتهی الارب). الباب، بامغزشدن کشت. (تاج المصادر بیهقی)