- باهش
- هوشمند، خردمند، عاقل
معنی باهش - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
فرود آوردن
بلوغ
دیوانه، بیشعور، ناتوان
بالشت، تکیه که زیر سر نهند، تکیه گاه
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
باران نرم و سست
خانه تهی
میدان
هوشمند، زیرک، هوشیار
بازو، چوبدستی کلفت که شبانان و شتر بانان بر دست گیرند چوبدست ضخیم
باتفاق، به معیت، با یکدیگر
بی کارگردنده، متردد
اذیت، شکنجه
روشن آشکار، برتر داناتر، ملازرگ رگ کوچکی درسر روشن درخشان، آشکار هویدا
سنگی باشد سفید برنگ مرقشیشای نقره یی حجرالضحک. توضیح می پنداشتند که چون نظر مردم برین سنگ افتد بیاختیار بخنده در آیند
باریدن (باران و مانند آن)، باران مطر
شکنجه، آزار، برای مثال دلمان چو آب بادی، تنمان بهار بادی / از بیم چشم حاسد، کش کرده باد باهک (ابوشعیب - شاعران بی دیوان - ۱۶۶) ، مردمک چشم
با یکدیگر، به اتفاق، متحد
با هم آمدن: همراه یکدیگر آمدن
با هم شدن: متفق شدن
با هم آمدن: همراه یکدیگر آمدن
با هم شدن: متفق شدن
روشن، درخشان، ظاهر، آشکار، فائق
ریختن برف یا باران از آسمان، باران، برف
کیسه ای پارچه ای که هنگام خواب زیر سر می گذارند، برای مثال تا که بنشست خواجه در «بالش» / «بالش» آمد ز ناز در بالش (سنائی۱ - ۶۶۰) ، تکیه گاه، مسند
رشد، نمو، به خود نازیدن، فخر کردن،برای مثال تا که بنشست خواجه در بالش / بالش آمد ز ناز در «بالش» (سنائی۱ - ۶۶۰)
در دورۀ مغول، واحد اندازه گیری وزن زر و سیم، درحدود هشت مثقال
رشد، نمو، به خود نازیدن، فخر کردن،
در دورۀ مغول، واحد اندازه گیری وزن زر و سیم، درحدود هشت مثقال
بازو، از سرشانه تا آرنج، چوب دستی کلفت، ماهو، برای مثال بشکنم کله به باهوی هجا و دشنام / زان که آن کلۀ شوم از در باهوست مرا (سوزنی - لغتنامه - باهو)
بودن، برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می رود مثلاً دریا طوفانی بود، وجود داشتن، هستی داشتن مثلاً در خانه اش یک سگ بود، توقف کردن، ماندن، اقامت کردن مثلاً مدتی کنار دریا بود، در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد می سازد مثلاً گفته بودم، گفته بوده ام، باقی بودن، زنده ماندن، گذشتن زمان، سپری شدن، اتفاق افتادن، روی دادن، فرا رسیدن، شدن
قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، واشه، سیچغنه، بازکی، بازک، باشق، قوش
باشۀ فلک: کنایه از خورشید، در علم نجوم نسر طایر، در علم نجوم نسر واقع
باشۀ فلک: کنایه از خورشید، در علم نجوم نسر طایر، در علم نجوم نسر واقع
کم شدن و نقصان پذیرفتن
((ش ِ))
فرهنگ فارسی معین
یکی از پرندگان شکاری کوچکتر از باز، با چشمانی زرد رنگ، که رنگ پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید با لکه های حنایی است. قرقی، قوش
آن که دارای هوش قوی است، هوشمند
چوبدستی کلفت که شبانان و شتربانان بر دست گیرند، بازو