جدول جو
جدول جو

معنی بامزه - جستجوی لغت در جدول جو

بامزه
خوشمزه، لذیذ، دارای طعم خوش
تصویری از بامزه
تصویر بامزه
فرهنگ فارسی عمید
بامزه
(مَ زَ / زِ)
دارای طعم خوش. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و لذیذ. خوش مزه. خوشگوار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). صاحب طعم. که طعم خوش دارد. خوش طعم:
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعونست.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
بامزه
سنگی مدور و طولانی تراشیده که آنرا بر بام خانه غلطانند تا سطح بام سخت و محکم شود بام غلطان
فرهنگ لغت هوشیار
بامزه
خوش طعم، خوشمزه، لذیذ
متضاد: بی مزه، دلچسب، ملیح، نمکین
متضاد: بی نمک، سرد، شیرین
متضاد: بی نمک، خوش صحبت، خوش محضر، شوخ طبع، خنده دار، شیرین حرکات
متضاد: بارد، بی مزه، یخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بامزه
خوش مزه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بامزد
تصویر بامزد
طبل یا نقاره که وقت بامداد می نواختند، برای مثال بامزد حسن تو زد آسمان / نامزد عشق تو آمد جهان (خاقانی - ۳۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بامره
تصویر بامره
بام راه، راه بام، راهی که به پشت بام می رود، پلکان، نردبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بامه
تصویر بامه
بلمه، ریش بلند و انبوه، ویژگی مردی که ریش بلند و انبوه داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازه
تصویر بازه
مجموعه اعداد میان دو عدد فرضی، فاصلۀ میان دو کوه، دره، فاصلۀ میان دو دیوار، پهنای کوچه، در کشاورزی مرزی که دو قطعه زمین یا دو کرته را از هم جدا می کند
پاچه، پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا، پای پخته شدۀ گوسفند، بز یا گاو که لزج و مولد خون است و برای اشخاص کم بنیه، لاغر و مبتلایان به امراض ریه نافع است، پاژه، پایچه
چوب دستی ستبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدمزه
تصویر بدمزه
بدطعم، آنچه مزۀ بد داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بامیه
تصویر بامیه
میوه ای سبز رنگ و مخروطی شکل که مصرف خوراکی و دارویی دارد، گیاه این میوه با برگ های پهن و گل هایش درشت زرد و سفید، نوعی شیرینی که از آرد، تخم مرغ، نشاسته، شکر، روغن و ماست تهیه می شود و معمولاً همراه زولبیا مصرف می شود
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
بام خرد، بام کم وسعت.
لغت نامه دهخدا
(رَه)
بام راه. راه بام. پلکان که بدان ببام روند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). زینه. (آنندراج). رازینه (مخفف راه زینه). (از ناظم الاطباء). نردبان
لغت نامه دهخدا
(زَ)
که در بام زده شود، از دو شعر ذیل شاهنامه چنان برمی آید که بامی نام ناحیتی نیز بوده است:
همه کاخ پرموبد و مرزبان
ز بلخ و ز بامی و از هر کران.
فردوسی.
چغانی و بامی و ختلان و بلخ
شده روز برهر کسی تار و تلخ.
فردوسی.
و رجوع به بامیان وبلخ شود
لغت نامه دهخدا
(مِ یَ / یِ)
بامیا. قسمی از بقولات است دراز به قدر یک انگشت یا بیشتر که از آن خورش پزند. (فرهنگ نظام). ثمر نباتی است و در بلاد مصر میشود، سیاه و صلب بقدر کرسنه و شیرین طعم و با اندک لزوجتی و در غلافی مخمس شکل و دو طرف آن اندک باریک و بر آن زغبی شبیه به زغب (کرک) لسان الثور (وهم بر تمام نبات آن) و نبات آن بقدر درخت ختمی و به هیئت آن در شعب و اغصان و لحاد اندک سرخ رنگ و برگ آن شبیه برگ دلاع. و اهل مصر آنرا در خامی و نرمی با غلاف پخته با گوشت میخورند و بعد پخته شدن و صلب گشتن آرد کرده میخورند. (از مخزن الادویه ص 132). و رجوع به بامیا شود.
لغت نامه دهخدا
(زِ)
پایزه. کلمه مغولی. و عبارت بوده است از یک نشان طلا که بر آن سر شیر منقوش بوده و از طرف امرای بزرگ به فرماندهان ولایات داده میشده است و هنگام خلع ازو بازگرفته می شده. (از دزی ج 1 ص 49). حکمی باشد که ملوک به کسی دهند تا مردم اطاعت آن کس کنند. (برهان قاطع) : و هرکس از بزرگان بیکی توسل جسته و بر ملک براتها نوشته بودند و بایزه داده بازخواست آن میفرمود. (جهانگشای جوینی). و رجوع به پایزه شود
لغت نامه دهخدا
(مُرْ رَ)
صورتی از ابومره. و آن کنیۀ ابلیس است. (آنندراج). شیطان. ابوخلاف:
نیست اندر جهان نکونفسی
نا کسی مانده چرخ را نه کسی
اندرین کارگاه بامره
تو به لاحولشان مشو غره.
سنائی (از شرح حدیقه)
لغت نامه دهخدا
(بُ مَ زَ / زِ)
سوسمار که بعربی ضب گویند. (فرهنگ ضیاء). از جنس چلپاسه است که بزرگ شود. گویند بزیر بز آید و پستان او را بمکد و بعد از خوردن شیر سم او در بز اثر کند. معنی این اسم مکندۀ بز است چه مزیدن مکیدن است. وبزمجه تبدیل آنست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
رجلان، (السامی فی الاسامی)، پاچه، بازه، پایزه
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ زَ / زِ / بَ مَزْ زَ / زِ)
بدطعم. (ناظم الاطباء). کریه الطعم. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(رِ زَ)
تأنیث بارز. آشکار: و تری الارض بارزه. (قرآن 18 / 48).
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
تأنیث حامز، رمانه حامزه، انار ترش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
آوایی که از زدن کف دست گشاده بر سر کسی برآید.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازه
تصویر بازه
چوبدستی قطور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رامزه
تصویر رامزه
پیه زانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدمزه
تصویر بدمزه
بدطعم، چیزی که گوارا نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با مزه
تصویر با مزه
لذیذ
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره پنیرکیان که یک ساله است و ساقه اش ببلندی یک متر میرسد. برگهایش مانند خطمی متناوب و پهن و پنجه یی و سبز تیره گلهایش منفرد و زرد رنگ است و قسمت مرکزی گلبرگها بسرخی میگراید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامزد
تصویر بامزد
((زَ))
طبل یا نقاره که بامداد می نواختند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بامیه
تصویر بامیه
((یِ))
گیاهی با برگ های پهن پنجه مانند، شبیه برگ ختمی، میوه اش سبز و دراز است، به صورت پخته شده و درخورشت مصرف می شود، نوعی شیرینی که از نشاسته و شکر و روغن و ماست درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازه
تصویر بازه
((زَ))
چوبدستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازه
تصویر بازه
((زِ))
فاصله میان دو دیوار، پهنای کوچه، فاصله میان دو کوه، دره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازه
تصویر بازه
آنورگور، فاصله
فرهنگ واژه فارسی سره
بدطعم
متضاد: خوش طعم، خوش مزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نامزد
فرهنگ گویش مازندرانی