جدول جو
جدول جو

معنی بالیز - جستجوی لغت در جدول جو

بالیز
راهنما و چراغ ساحل و هر علامتی که خطر دریا و رودخانه را نشان دهد، این علامات معمولاً در شب و در ایام مه آلود بخصوص مورد استفاده است و با چراغ روشن میشود یا با رنگهای تند قرمز مشخص میگردد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پالیز
تصویر پالیز
(دخترانه)
باغ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالین
تصویر بالین
(دخترانه)
کمکی دیوار و ستون، چوبی که پشت در نهند، کلون (نگارش کردی: بان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالویز
تصویر بالویز
(پسرانه)
سفیر (نگارش کردی: باوز)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باریز
تصویر باریز
(دخترانه)
میوهایی که به وسیله باد از درخت کنده می شود (نگارش کردی: باژ)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جالیز
تصویر جالیز
کشتزاری که در آن خربزه، هندوانه، خیار و مانند آن می کارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالیز
تصویر پالیز
باغ، بوستان، پالیز، پالیزگاه، فالیز، باشنگان، برای مثال به پالیز بلبل بنالد همی / گل از نالۀ او ببالد همی (فردوسی۴ - ۱۵۸۵)،
کشتزار، زمینی که در آن خیار، خربزه، هندوانه و امثال آن ها کاشته باشند، باغتره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فالیز
تصویر فالیز
باغ، بوستان، پالیز، پالیزگاه، باشنگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالین
تصویر بالین
بستر، بالش، آنچه در موقع خواب بر آن تکیه دهند، آن قسمت از بستر یا تختخواب که طرف سر و سینه واقع می شود
فرهنگ فارسی عمید
روزنامه نگار، صاحب برید، (حاشیۀ تاریخ یمینی چ طهران در 1272) : به صحابت برید گویند که در قدیم منصب بزرگی بوده، (حاشیۀ یمینی ص 356)، ظاهراً از بایی و باییر فرانسوی بمعنی حکومت کردن گرفته شده است
لغت نامه دهخدا
منسوب به بال
لغت نامه دهخدا
پالیک، کفش، پاپوش چرمی، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، پای افزار چرمین، (فرهنگ اسدی) :
از خروبالیک آنجای رسیدم که همی
موزۀ چینی می خواهم و اسب تازی،
رودکی،
و رجوع به پالیک شود
لغت نامه دهخدا
بالغ، ظاهراً در ترکی مغولی بمعنی آبادی و شهر است، مرحوم اقبال در تاریخ مغول گوید: پس از آنکه مغول بامیان را زیرو رو کردند آنرا از آن تاریخ ببعد ’ماوبالیغ’ یعنی آبادی بد نامیدند، (تاریخ مغول ص 58)، و خان بالیغ (شهرخان) نام پکن است، و رجوع به بالغ و خان بالغ شود
لغت نامه دهخدا
نام گیاهی افسانه ای در اساطیر یونان که با آن مرده را زنده میکردند و استفادۀ از این گیاه را از ماری که جفت خود را زنده کرده بودآموختند، و رجوع به فرهنگ اساطیر یونان ص 594 شود
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای در سنجاق قره سی از ولایت خداوندگار (عثمانی) که قریب 850 پارچه ده در بردارد، محصول عمده آن حبوبات و پنبه و میوه و خشخاش است، دام داری نیز رواج دارد، آب معدنی گوگردی معروفی در آنجا هست، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1220)،
آنچه بدان بر بام شوند، زینه، پایه، نردبان، آنچه طول (ارتفاع) بام را بدان نوردند، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، و رجوع به نوردیدن شود
لغت نامه دهخدا
رودی به فرانسه به طول 180 هزارگز که از تپه های لانمزان سرچشمه گیردو میراند کوندم نرارا مشروب ساخته و بگارون ریزد
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خاک و لای مصر آنگاه که نیل فرونشیند. طین مصر
لغت نامه دهخدا
پاریز، پاییز، بمعنی خزان، (آنندراج)، پاییز و فصل پاییز، (ناظم الاطباء)، پاییز، (دمزن)، رجوع به پاییز شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سبلوئیۀ بخش زرند شهرستان کرمان، در 36هزارگزی جنوب زرند سر راه مالرو عمومی زرند - رفسنجان در کوهستان واقعست، منطقه ای است سردسیر با 289 تن سکنه، آبش از قنات و محصولش غلات، حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است و دبستان دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
ده کوچکیست از دهستان تمین بخش میرجاوۀ شهرستان زاهدان، در 44هزارگزی جنوب باختر میرجاوه در 15هزارگزی باختر راه فرعی میرجاوه به خاش واقعست، دارای 50تن سکنه میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(پالیز)
فالیز. جالیز. باغ. بوستان. گلستان:
بپالیز چون برکشد سرو شاخ
سر تاج خسرو برآید ز کاخ.
فردوسی.
یکی شارسان گردش اندر فراخ
پر ایوان و میدان و پالیز و کاخ.
فردوسی.
بدو گفت گوینده کای شهریار
بپالیز گل نیست بی رنج خار.
فردوسی.
ستاره بریشان بنالد همی
بپالیز گلبن ببالد همی.
فردوسی.
که گم شد ز پالیز سرو سهی
پراکنده شد تخت شاهنشهی.
فردوسی.
پراکنده شد در جهان آگهی
که گم شد ز پالیز سرو سهی.
فردوسی.
بگسترد کافور بر جای مشک
گل ارغوان شد بپالیزخشک.
فردوسی.
ببالد بکردار سرو بلند
بپالیز هرگز نگردد نژند.
فردوسی.
شهنشاه بیند پسند آیدش
بپالیز سرو بلند آیدش.
فردوسی.
پیامی فرستاد نزدیک گو
که ای تخت را چون بپالیز خو.
فردوسی.
گل خو بپالیز شاهی مباد
چو باشد نیاید ز پالیز یاد.
فردوسی.
ز شادی دل خویش را نو کنم
همه روی پالیز بی خو کنم.
فردوسی.
بپالیز زیر گل افشان درخت
بخفت این سه آزادۀ نیکبخت.
فردوسی.
از ایوان و از کاخ و پالیز و باغ
ز رود و ز دشت و ز کوه و ز راغ.
فردوسی.
بیاراست شهری ز کاخ بلند
ز پالیز و ز گلشن ارجمند.
فردوسی.
بپالیز چون برکشد سرو شاخ
سرسبز شاخش برآید بکاخ.
فردوسی.
پر از نرگس و سیب و نار و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی.
فردوسی.
بفرمان ببردند پیروز تخت
نهادند زیر گل افشان درخت
می و جام بردند و رامشگران
بپالیز رفتند با مهتران.
فردوسی.
جهان چون بهشت دلاویز بود
پر از گلشن و باغ و پالیز بود.
فردوسی.
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت
بپالیز کینه درختی بکشت.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1945).
بپالیز بلبل بنالد همی
گل از نالۀ او ببالد همی.
فردوسی.
چو آمد (سیاوش) بدان جایگه دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت
ز ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز و ز گلشن ارجمند
بیاراست شهری بسان بهشت
بهامون گل و سنبل و لاله کشت.
فردوسی.
در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ.
فردوسی.
رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب
بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان.
ضمیری.
، کشتزار، مزرعه (عموماً). و در زمان ما مزارع صیفی کاری را گویند یعنی آن جایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندرو گزر و امثال آن کارند. خضریج. خربزه زار. خیارزار. کدوزار. هندوانه زار. مبطخه. (دهار). تره زار. (اوبهی) :
همه شب بدی خوردن آئین او (فرائین)
دل مهتران پر شد از کین او
شب تیره همواره گردان بدی
بپالیزها یا بمیدان بدی.
فردوسی.
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خاک و (خارو؟) خو
اسدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی).
پالیز میان پای او را
پیوسته خیار کشته دیدم.
ادیب صابر.
آن خرسری که شعر سراید بلحن خر
پالیزشاعران را گوید سر خرم.
سوزنی.
ور بازرسانند بدان مجلس خود را
ایشان سر خر باشند آن مجلس پالیز.
سوزنی.
مرده پیش او کشی زنده شود
چرک در پالیز روینده شود.
مولوی.
خاک ما را ثانیاً پالیز کن
هیچ من را بار دیگر چیز کن.
مولوی.
چون صبح شد پالیز را آب دادم و در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). پالیزی کشته بودم روزی حضرت خواجه بر آن موضع گذر کردند ماحضری نبود در پالیز تفحص کردم. (انیس الطالبین بخاری). درویشان حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه پالیز کشته بودند. (انیس الطالبین بخاری). شما این زمان پالیز را جوی میکشیدید. (انیس الطالبین بخاری)
لغت نامه دهخدا
(لِ یَ)
تأنیث بالی، کهنه. قدیم. (غیاث اللغات) (آنندراج). پوسیده. ج، بالیات.
- ثیاب بالیه، لباس های کهنه و ژنده.
- عظام بالیه، استخوانهای کهنه. (یادداشت مؤلف) :
عظام بالیه کی رتبت عظام دهد؟
ملک الشعراء بهار.
و رجوع به بالی شود
لغت نامه دهخدا
معرب پالیز، خربزه زار را گویند، (آنندراج) :
یکی را زمین نیستانست و شوره
یکی کشت و فالیز و شدیار دارد،
ناصرخسرو،
رجوع به پالیز شود
لغت نامه دهخدا
نام قصبۀ کوچکی مرکز ناحیۀ ملحق به قضای بالیکسری در سنجاق قره سی از ولایت خداوندگار (عثمانی) که در 45 هزارگزی شمال غربی بالیکسری واقع است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1220)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در سه فرسخی نسا، (مرآت البلدان ج 1 ص 161) (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فالیز
تصویر فالیز
پارسی تازی گشته پالیز خر بزه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دالیز
تصویر دالیز
دهلیز، دالان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جالیز
تصویر جالیز
کشتزار خربزه و هندوانه و خیار را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
باغ بوستان جالیز فالیز گلستان، کشتزار مزرعه، آنجایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندر و امثال آن کارند مزارع صیفی کاری: خربزه زار خیار زار کدوزار هندوانه زار تره زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیک
تصویر بالیک
کفش، پاپوش چرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالین
تصویر بالین
بالشی را گویند که زیر سر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیه
تصویر بالیه
کهنه دیرینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جالیز
تصویر جالیز
کشتزار خربزه، هندوانه و خیار و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالین
تصویر بالین
بالش، بستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالیه
تصویر بالیه
((یِ))
کهنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالیز
تصویر پالیز
باغ، بوستان، کشتزار، زمینی که در آن خربزه، خیار و مانند آن بکارند
فرهنگ فارسی معین