دهی است از دهستان تیرجایی بخش ترکمان شهرستان میانه که در 19 هزارگزی شمال خاوری ترکمان و 12 هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 1743 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و نخود سیاه و بزرک و شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)، اندازه، (فرهنگ نظام)، - بالغاً مابلغ، به هر قیمتی که تمام شود، بهرجا که رسد: و علی هذا المثال حکم سائر الاعدادمن العشرات و المئات والآلاف و مازاد بالغاً مابلغ، (از رسائل اخوان الصفا)، دیه بنده بهایش بود بالغاً مابلغ، و مذهب ابوحنیفه ... (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 274)، - بالغ بر ...، رسنده و اندازه، (فرهنگ نظام) :در حملۀ فلان بالغ بر دوهزار لشکر بود، (فرهنگ نظام)، بالغ بر فلان مبلغ، به اندازۀ فلان مبلغ، - بالغ دولت، آنکه دولت و بخت کامل و مساعد دارد، بدولت برآمده: فریدون بود طفلی گاوپرورد تو بالغدولتی هم شیر و هم مرد، نظامی، - بالغکلام، آنکه در سخن کامل باشد، صاحب آنندراج شاهد ذیل را از نورالدین ظهوری آورده است: بالغکلامان مدرسه سخن طفلان مکتب زبان دانیش، - بالغنظر، دارای نظر کامل، آنکه به امعان نظر بنگرد، (آنندراج)، مرد کامل، (انجمن آرای ناصری) : ای چارده ساله قرهالعین بالغنظر علوم کونین، نظامی، نیست صائب را خبر زافسانۀ عشق مجاز دیدۀ بالغنظر بر ابجد طفلانه نیست، صائب، با او همه کس زادۀ خود نیز نسنجد میزان چو تمیز آمده بالغنظران را، واله هروی (از آنندراج)، و آن بالغنظران را دلیل قوی به ذات حکیم علی الاطلاق است، (ریحانه الافکار)، - یمین بالغ، یمین مؤکد، سوگند مؤکد، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ، نافذ، (از تاج العروس) : ان اﷲ بالغ امره قدجعل اﷲ لکل شی ٔ قدراً (قرآن 2/65)، خدا رسانندۀ امر است بتحقیق که گردانیده است خداوند برای هر چیزی اندازه ای، چیز نیکو و رسیده، شی ٔ بالغ، (منتهی الارب) (از تاج العروس)، رسیده، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، جوان بحد مردی رسیده، (آنندراج)، کسی که بحد مردی رسیده، در عربی لفظ مذکور مخصوص ذکور است و در فارسی برای اناث هم استعمال میشود، (فرهنگ نظام)، خواب دیده، حالم، بحد بلوغ رسیده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بجای زنان رسیده، بجای مردان رسیده، (مهذب الاسماء)، پسری رسیده، دختری رسیده، و بالغ درنعت زنان نیز آرند: جاریه بالغه، (از تاج العروس)، دختر بحد بلوغ رسیده، (ناظم الاطباء)، کبیر، رسیده، (برهان قاطع)، مکلّف، بحد تکلیف رسیده، (از تاج العروس)، رسیده بمردی، مدرک، خود را شناخته، رشید، جوان، (ناظم الاطباء)، غلام و جاریۀ بالغ گویند برای مدرک، (از اقرب الموارد) : ششم عروس فلک را امید دامادی ز بخت بالغ بیدار خواب دیدۀ اوست، خاقانی، طفل می خواندمت زهی بالغ مست می گفتمت زهی هشیار، خاقانی، هرکه در او این صفت موجود نیست بنزد محققان بالغ نیست، (گلستان سعدی)، در اصطلاح فقه پسر هر زمان به حد احتلام و آبستن ساختن و فروریختن منی رسید او رابالغ نامند و دختر هرزمان به حد احتلام و دیدن خون حیض و آبستن شدن رسید او را بالغه خوانند، و اگر در پسر و دختر هیچیک از آنچه ذکر رفت مشاهده نگردید، همینکه به سن پانزده ساله رسیدند آنها را بالغ و بالغه گویند، و میتوان در آن سن نسبت به آنها فتوی داد، غیر از تعریف بالا تعریفات دیگری هم کرده اند از آن جمله در جامع الرموز صوفیه گویند آدمی را بالغ نتوان نامید مگر آنکه چهار صفت در طبیعت او به حد کمال رسوخ یافته باشد و آن چهار: اقوال و افعال و معارف و اخلاق حمیده است، چه تمامت بلوغ به سن است و بس، ولی رسیدن به تمامیت منحصر است به اینکه صفات چهارگانه مذکوردر روان آدمی رسوخ یابد، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، در قانون مدنی و قانون مجازات عمومی امروزی برای بالغ و نابالغ و همچنین ممیز و غیرممیز و رشید و غیررشید نیز شرایطی خاص است، رجوع به دو قانون مذکور شود، به مجاز، خردمند، کامل، مرد رسیده و پخته: چنان شد حکایت در آن مرز وبوم که بالغترین کس منم زاهل روم، نظامی، بالغانی که بلغۀ کارند سر به جذر اصم فرونارند، نظامی، خرکه با بالغان زبون گردد چون به طفلان رسد حرون گردد، نظامی، - نابالغ، آنکه به مردی نرسیده باشد، به تکلیف نارسیده، غیرمکلف، صغیر: شنیدم که نابالغی روزه داشت بصد محنت آورد روزی به چاشت، سعدی (بوستان)، -، بمجاز نادان، کم خرد، نابخرد: چو با او ساختی نابالغی جنگ ببالغتر کسی برداشتی سنگ، نظامی، همه گفتند کاین خیال بد است قول نابالغان بیخرد است، نظامی، یکی تشنه میگفت و جان می سپرد خنک نیکبختی که در آب مرد بدو گفت نابالغی کای عجب چو مردی، چه سیرآب و چه تشنه لب، سعدی (بوستان)
دهی است از دهستان تیرجایی بخش ترکمان شهرستان میانه که در 19 هزارگزی شمال خاوری ترکمان و 12 هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 1743 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و نخود سیاه و بزرک و شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)، اندازه، (فرهنگ نظام)، - بالغاً مابلغ، به هر قیمتی که تمام شود، بهرجا که رسد: و علی هذا المثال حکم سائر الاعدادمن العشرات و المئات والآلاف و مازاد بالغاً مابلغ، (از رسائل اخوان الصفا)، دیه بنده بهایش بود بالغاً مابلغ، و مذهب ابوحنیفه ... (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 274)، - بالغ بر ...، رسنده و اندازه، (فرهنگ نظام) :در حملۀ فلان بالغ بر دوهزار لشکر بود، (فرهنگ نظام)، بالغ بر فلان مبلغ، به اندازۀ فلان مبلغ، - بالغ دولت، آنکه دولت و بخت کامل و مساعد دارد، بدولت برآمده: فریدون بود طفلی گاوپرورد تو بالغدولتی هم شیر و هم مرد، نظامی، - بالغکلام، آنکه در سخن کامل باشد، صاحب آنندراج شاهد ذیل را از نورالدین ظهوری آورده است: بالغکلامان مدرسه سخن طفلان مکتب زبان دانیش، - بالغنظر، دارای نظر کامل، آنکه به امعان نظر بنگرد، (آنندراج)، مرد کامل، (انجمن آرای ناصری) : ای چارده ساله قرهالعین بالغنظر علوم کونین، نظامی، نیست صائب را خبر زافسانۀ عشق مجاز دیدۀ بالغنظر بر ابجد طفلانه نیست، صائب، با او همه کس زادۀ خود نیز نسنجد میزان چو تمیز آمده بالغنظران را، واله هروی (از آنندراج)، و آن بالغنظران را دلیل قوی به ذات حکیم علی الاطلاق است، (ریحانه الافکار)، - یمین بالغ، یمین مؤکد، سوگند مؤکد، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ، نافذ، (از تاج العروس) : ان اﷲ بالغ امره قدجعل اﷲ لکل شی ٔ قدراً (قرآن 2/65)، خدا رسانندۀ امر است بتحقیق که گردانیده است خداوند برای هر چیزی اندازه ای، چیز نیکو و رسیده، شی ٔ بالغ، (منتهی الارب) (از تاج العروس)، رسیده، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، جوان بحد مردی رسیده، (آنندراج)، کسی که بحد مردی رسیده، در عربی لفظ مذکور مخصوص ذکور است و در فارسی برای اناث هم استعمال میشود، (فرهنگ نظام)، خواب دیده، حالم، بحد بلوغ رسیده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بجای زنان رسیده، بجای مردان رسیده، (مهذب الاسماء)، پسری رسیده، دختری رسیده، و بالغ درنعت زنان نیز آرند: جاریه بالغه، (از تاج العروس)، دختر بحد بلوغ رسیده، (ناظم الاطباء)، کبیر، رسیده، (برهان قاطع)، مُکَلَّف، بحد تکلیف رسیده، (از تاج العروس)، رسیده بمردی، مُدرِک، خود را شناخته، رشید، جوان، (ناظم الاطباء)، غلام و جاریۀ بالغ گویند برای مدرک، (از اقرب الموارد) : ششم عروس فلک را امید دامادی ز بخت بالغ بیدار خواب دیدۀ اوست، خاقانی، طفل می خواندمت زهی بالغ مست می گفتمت زهی هشیار، خاقانی، هرکه در او این صفت موجود نیست بنزد محققان بالغ نیست، (گلستان سعدی)، در اصطلاح فقه پسر هر زمان به حد احتلام و آبستن ساختن و فروریختن منی رسید او رابالغ نامند و دختر هرزمان به حد احتلام و دیدن خون حیض و آبستن شدن رسید او را بالغه خوانند، و اگر در پسر و دختر هیچیک از آنچه ذکر رفت مشاهده نگردید، همینکه به سن پانزده ساله رسیدند آنها را بالغ و بالغه گویند، و میتوان در آن سن نسبت به آنها فتوی داد، غیر از تعریف بالا تعریفات دیگری هم کرده اند از آن جمله در جامع الرموز صوفیه گویند آدمی را بالغ نتوان نامید مگر آنکه چهار صفت در طبیعت او به حد کمال رسوخ یافته باشد و آن چهار: اقوال و افعال و معارف و اخلاق حمیده است، چه تمامت بلوغ به سن است و بس، ولی رسیدن به تمامیت منحصر است به اینکه صفات چهارگانه مذکوردر روان آدمی رسوخ یابد، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، در قانون مدنی و قانون مجازات عمومی امروزی برای بالغ و نابالغ و همچنین ممیز و غیرممیز و رشید و غیررشید نیز شرایطی خاص است، رجوع به دو قانون مذکور شود، به مجاز، خردمند، کامل، مرد رسیده و پخته: چنان شد حکایت در آن مرز وبوم که بالغترین کس منم زاهل روم، نظامی، بالغانی که بلغۀ کارند سر به جذر اصم فرونارند، نظامی، خرکه با بالغان زبون گردد چون به طفلان رسد حرون گردد، نظامی، - نابالغ، آنکه به مردی نرسیده باشد، به تکلیف نارسیده، غیرمکلف، صغیر: شنیدم که نابالغی روزه داشت بصد محنت آورد روزی به چاشت، سعدی (بوستان)، -، بمجاز نادان، کم خرد، نابخرد: چو با او ساختی نابالغی جنگ ببالغتر کسی برداشتی سنگ، نظامی، همه گفتند کاین خیال بد است قول نابالغان بیخرد است، نظامی، یکی تشنه میگفت و جان می سپرد خنک نیکبختی که در آب مرد بدو گفت نابالغی کای عجب چو مردی، چه سیرآب و چه تشنه لب، سعدی (بوستان)
دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 56 هزارگزی جنوب خاوری ارومیّه و 3 هزارگزی باختر شوسۀ ارومیّه به مهاباد در دره واقع است. ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و 300 تن سکنه، آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و چغندر و توتون و انگور و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 56 هزارگزی جنوب خاوری ارومیّه و 3 هزارگزی باختر شوسۀ ارومیّه به مهاباد در دره واقع است. ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و 300 تن سکنه، آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و چغندر و توتون و انگور و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام دریاچۀبزرگی است در مجارستان که 75 هزارگز طول و 8 هزارگزعرض دارد و بوسیلۀ رود سیو و چند مرداب به دانوب متصل میشود. این دریاچه به آلمانی ’پلاتن سی’ خوانده میشود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1206 شود
نام دریاچۀبزرگی است در مجارستان که 75 هزارگز طول و 8 هزارگزعرض دارد و بوسیلۀ رود سیو و چند مرداب به دانوب متصل میشود. این دریاچه به آلمانی ’پلاتن سی’ خوانده میشود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1206 شود
لازم بودن. واجب بودن. ضروری بودن. (ناظم الاطباء). لزوم. وجوب. محتاج ٌالیه بودن. (آنندراج). ضرورت داشتن. لزوم داشتن. واجب آمدن. احتیاج پیدا شدن. مورد نیاز بودن. بکار بودن. محتوم بودن. و این فعل از افعال تأکید است که با سایر افعال صرف می شود و تأکید در صدور آنها می کند مانند فعل باییدن و شایستن وتوانستن. (ناظم الاطباء). لازم گشتن. (فرهنگ نظام). در فعل ماضی فقط واحد غایب (بایست) و واحد حاضر (بایستی) استعمال شده و در مضارع فقط غایب واحد (باید). (فرهنگ نظام) : گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ. رودکی. همی بایدت رفت و راه دور است بسنده دار یکسر شغل ها را. رودکی. درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا. رودکی. نش آهن درع بایستی نه دلدل نه سرپایانش بایستی نه مغفر. دقیقی. خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر. دقیقی. بیلفغد باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکی است. ابوشکور. چو دینار باید مرا یا درم فرازآورم من ز نوک قلم. ابوشکور. چه بایدت کردن کنون بافدم مگر خانه روبی چو روبه به دم. ابوشکور. بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا. فرالاوی. همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی. معروفی. از شعر جبه باید و از گبر پوستین. باد خزان برآمد ای بوالبصر درخش. منجیک. و امیران ختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم). و باران خواهند به وقتی که شان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم). گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست آن باید کز مرگ نشان یابی دسته. کسائی. سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی خوبیت عیان است، چرا باید سوگند. عماره. مرا نام باید که تن مرگ راست. فردوسی. بر آن سان که آمد ببایست ساخت چو سوی یلان اسب بایست تاخت. فردوسی. فرستاد باید فرستاده ای درون پر ز مکر و برون ساده ای. فردوسی. کسی را چو من دوستگانی چه باید که دل شاد دارد به هر دوستگانی. فرخی. دل ایشان را ناچار نگه باید داشت گویم امروز نباید که شود عیش تباه. فرخی. چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام. عنصری. هر نشاطی را بخواه وهر مرادی را بجوی هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای. منوچهری. نزدیک رز آید در رز را بگشاید تا دختر رز را چه بکار است و چه باید. منوچهری. آنکس که نباید بر ما زودتر آید تو دیرتر آیی ببر ما که ببایی. منوچهری. چون بهر صید راست خواهی کرد باز را مسته داد باید پیش. بونصر طالقان. کنون تو پادشاهی جست بایی کجاجز پادشاهی را نشایی. (ویس و رامین). و بدر شهر آمد که شهر را باید... (تاریخ سیستان). امیر گفت بونصر فرستاده است ازباغ خود، خواجه گفت، بایستی که این باغ را دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص 346). خداوند را (مسعود را) ولایت زیادت شد و مردان کار بباید و چون اریارق دیر به دست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). خواجه گفت: بوالنصر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید. (همان کتاب ص 286). چو کاری برآید بی اندوه و رنج چه باید ترا رنج و پرداخت گنج. اسدی. و برقع از روی خود برمی داشت تا یکبارمردم در روی او نظر میکردند تا روز دیگر طعام و شراب نبایستی. (قصص الانبیاء ص 79). وزیر گفت ترا چه می باید، گفت بزندان حاکم باشم. (قصص الانبیاء ص 179). گر بماند جهان چه سود ترا ور نماند ترا چه می باید؟ ناصرخسرو. تو چه گویی که مر چرا بایست این همه خاک و آب و ظلمت و نور. ناصرخسرو. کردار ببایدت به اندازۀ گفتار. ناصرخسرو. چون آخر عمر این جهان آمد امروز ببایدش یکی مبدا. ناصرخسرو. و تا مادام آماس خام باشد، غذا کشکاب و اسفاناخ و ماش مقشر باید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر چیز که هست آن چنان می باید آن چیز که آن چنان نمی باید نیست. خیام. خیز مسعود سعد رنجه مباش اینچنین اند و اینچنین بایند. مسعودسعد. اندر عهد قباد مزدک بیرون آمد بدعوت کردن و گفت به مال و زن و هرچه باشد مردم متساوی بایند. (مجمل التواریخ و القصص). بناء کار خود بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب را بایدکه همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). باید که سر او بی تن بدرگاه آید. (کلیله و دمنه). عنصری بایستی اندر مجلس تو مدح گوی من که باشم یا چه باشد در جهان خود شعر من. سوزنی. تا بدانستمی ز دشمن دوست زندگانی دوبار بایستی. عمادی شهریاری. آنچه بایست ندادند بمن و آنچه دادند نبایست مرا. خاقانی. آنچه آمد مرا نمی بایست و آنچه بایست بر نمی آید. خاقانی. نه جامه بباید ز خیر الثیابی نه جایی بباید به خیر البقاعی. خاقانی. با هاشم علوی نجوم دانستی، اصفهبد را گفت امروز مصاف می بایی داد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). تو او را به همه ابواب معذور بایی داشت. (تاریخ طبرستان). گفت با من سوگند بایی خورد. عبداﷲ سوگند خورد. (تاریخ طبرستان). لامحاله حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی رسانید. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و بعد از خراب... دانست که کارها بوقت باید. (تاریخ جهانگشای جوینی). نخفت ارچند خوابش می ببایست که در بر دوستان بستن نشایست. نظامی. درین گرمی که باد سرد باید دل آسانست، با دل، درد باید. نظامی. ناز را رویی بباید همچو ورد چون نداری گرد بدخویی مگرد. مولوی. الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. (صاحبیه سعدی). چه می باید از ضعف حاکم گریست که گر من ضعیفم پناهم قویست. سعدی. نبایستی ازاول عهد بستن چو در دل داشتی پیمان شکستن. سعدی. یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش. سعدی. چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید. سعدی. به عقلش بباید نخست آزمود به قدر هنر پایگاهش فزود. سعدی. جد و جهدی بکار می باید آنکه را وصل یار می باید. اوحدی. ورنه این دردسر چه می بایست همه خود بود هرچه می بایست. اوحدی. اگر سرای جهان را سزا جزایی نیست اساس او به ازین استوار بایستی. حافظ. به نیمشب اگرت آفتاب می باید ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز. حافظ. بهر کس آنچه می بایست داده است. وحشی. شوره بومست جهان ورنه بعهد مژه ام سر بسر دهر گلستان ارم بایستی. طالب آملی. یار رنجید ز بدمستی دوشت حاتم باده بایست به اندازه خوری زور نبود. حاتم کاشی.
لازم بودن. واجب بودن. ضروری بودن. (ناظم الاطباء). لزوم. وجوب. محتاج ٌالیه بودن. (آنندراج). ضرورت داشتن. لزوم داشتن. واجب آمدن. احتیاج پیدا شدن. مورد نیاز بودن. بکار بودن. محتوم بودن. و این فعل از افعال تأکید است که با سایر افعال صرف می شود و تأکید در صدور آنها می کند مانند فعل باییدن و شایستن وتوانستن. (ناظم الاطباء). لازم گشتن. (فرهنگ نظام). در فعل ماضی فقط واحد غایب (بایست) و واحد حاضر (بایستی) استعمال شده و در مضارع فقط غایب واحد (باید). (فرهنگ نظام) : گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ. رودکی. همی بایدت رفت و راه دور است بسنده دار یکسر شغل ها را. رودکی. درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا. رودکی. نش آهن درع بایستی نه دلدل نه سرپایانش بایستی نه مغفر. دقیقی. خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر. دقیقی. بیلفغد باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکی است. ابوشکور. چو دینار باید مرا یا درم فرازآورم من ز نوک قلم. ابوشکور. چه بایدت کردن کنون بافدم مگر خانه روبی چو روبه به دم. ابوشکور. بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا. فرالاوی. همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی. معروفی. از شعر جبه باید و از گبر پوستین. باد خزان برآمد ای بوالبصر درخش. منجیک. و امیران ختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم). و باران خواهند به وقتی که شان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم). گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست آن باید کز مرگ نشان یابی دسته. کسائی. سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی خوبیت عیان است، چرا باید سوگند. عماره. مرا نام باید که تن مرگ راست. فردوسی. بر آن سان که آمد ببایست ساخت چو سوی یلان اسب بایست تاخت. فردوسی. فرستاد باید فرستاده ای درون پر ز مکر و برون ساده ای. فردوسی. کسی را چو من دوستگانی چه باید که دل شاد دارد به هر دوستگانی. فرخی. دل ایشان را ناچار نگه باید داشت گویم امروز نباید که شود عیش تباه. فرخی. چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام. عنصری. هر نشاطی را بخواه وهر مرادی را بجوی هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای. منوچهری. نزدیک رز آید در رز را بگشاید تا دختر رز را چه بکار است و چه باید. منوچهری. آنکس که نباید بر ما زودتر آید تو دیرتر آیی ببر ما که ببایی. منوچهری. چون بهر صید راست خواهی کرد باز را مسته داد باید پیش. بونصر طالقان. کنون تو پادشاهی جست بایی کجاجز پادشاهی را نشایی. (ویس و رامین). و بدر شهر آمد که شهر را باید... (تاریخ سیستان). امیر گفت بونصر فرستاده است ازباغ خود، خواجه گفت، بایستی که این باغ را دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص 346). خداوند را (مسعود را) ولایت زیادت شد و مردان کار بباید و چون اریارق دیر به دست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). خواجه گفت: بوالنصر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید. (همان کتاب ص 286). چو کاری برآید بی اندوه و رنج چه باید ترا رنج و پرداخت گنج. اسدی. و برقع از روی خود برمی داشت تا یکبارمردم در روی او نظر میکردند تا روز دیگر طعام و شراب نبایستی. (قصص الانبیاء ص 79). وزیر گفت ترا چه می باید، گفت بزندان حاکم باشم. (قصص الانبیاء ص 179). گر بماند جهان چه سود ترا ور نماند ترا چه می باید؟ ناصرخسرو. تو چه گویی که مر چرا بایست این همه خاک و آب و ظلمت و نور. ناصرخسرو. کردار ببایدت به اندازۀ گفتار. ناصرخسرو. چون آخر عمر این جهان آمد امروز ببایدش یکی مبدا. ناصرخسرو. و تا مادام آماس خام باشد، غذا کشکاب و اسفاناخ و ماش مقشر باید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر چیز که هست آن چنان می باید آن چیز که آن چنان نمی باید نیست. خیام. خیز مسعود سعد رنجه مباش اینچنین اند و اینچنین بایند. مسعودسعد. اندر عهد قباد مزدک بیرون آمد بدعوت کردن و گفت به مال و زن و هرچه باشد مردم متساوی بایند. (مجمل التواریخ و القصص). بناء کار خود بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب را بایدکه همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). باید که سر او بی تن بدرگاه آید. (کلیله و دمنه). عنصری بایستی اندر مجلس تو مدح گوی من که باشم یا چه باشد در جهان خود شعر من. سوزنی. تا بدانستمی ز دشمن دوست زندگانی دوبار بایستی. عمادی شهریاری. آنچه بایست ندادند بمن و آنچه دادند نبایست مرا. خاقانی. آنچه آمد مرا نمی بایست و آنچه بایست بر نمی آید. خاقانی. نه جامه بباید ز خیر الثیابی نه جایی بباید به خیر البقاعی. خاقانی. با هاشم علوی نجوم دانستی، اصفهبد را گفت امروز مصاف می بایی داد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). تو او را به همه ابواب معذور بایی داشت. (تاریخ طبرستان). گفت با من سوگند بایی خورد. عبداﷲ سوگند خورد. (تاریخ طبرستان). لامحاله حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی رسانید. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و بعد از خراب... دانست که کارها بوقت باید. (تاریخ جهانگشای جوینی). نخفت ارچند خوابش می ببایست که در بر دوستان بستن نشایست. نظامی. درین گرمی که باد سرد باید دل آسانست، با دل، درد باید. نظامی. ناز را رویی بباید همچو ورد چون نداری گرد بدخویی مگرد. مولوی. الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. (صاحبیه سعدی). چه می باید از ضعف حاکم گریست که گر من ضعیفم پناهم قویست. سعدی. نبایستی ازاول عهد بستن چو در دل داشتی پیمان شکستن. سعدی. یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش. سعدی. چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید. سعدی. به عقلش بباید نخست آزمود به قدر هنر پایگاهش فزود. سعدی. جد و جهدی بکار می باید آنکه را وصل یار می باید. اوحدی. ورنه این دردسر چه می بایست همه خود بود هرچه می بایست. اوحدی. اگر سرای جهان را سزا جزایی نیست اساس او به ازین استوار بایستی. حافظ. به نیمشب اگرت آفتاب می باید ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز. حافظ. بهر کس آنچه می بایست داده است. وحشی. شوره بومست جهان ورنه بعهد مژه ام سر بسر دهر گلستان ارم بایستی. طالب آملی. یار رنجید ز بدمستی دوشت حاتم باده بایست به اندازه خوری زور نبود. حاتم کاشی.
بالشت کوچک بالش کوچک بالشک، بالش کوچکی که نوازندگان ویلن بر استخوانهای کمر بند شانه نهند و ته ویلن را بر آن متکی ساخته بنواختن پردازند، آلتی که درون آن سیم پیچی شده و در درون پوسته سلف اتومبیل قرار گرفته است و معمولا تعداد آن بچهار عدد بالغ میگردد و هنگام عبور جریان الکتریسیته در داخل سیمها بالشتکها شدیدا خاصیت آهن ربایی پیدا می کنند
بالشت کوچک بالش کوچک بالشک، بالش کوچکی که نوازندگان ویلن بر استخوانهای کمر بند شانه نهند و ته ویلن را بر آن متکی ساخته بنواختن پردازند، آلتی که درون آن سیم پیچی شده و در درون پوسته سلف اتومبیل قرار گرفته است و معمولا تعداد آن بچهار عدد بالغ میگردد و هنگام عبور جریان الکتریسیته در داخل سیمها بالشتکها شدیدا خاصیت آهن ربایی پیدا می کنند