جدول جو
جدول جو

معنی بالبین - جستجوی لغت در جدول جو

بالبین
امپراطور معروف رومی (237- 238 میلادی) که پس از مرگ گردین از طرف سنا بدین سمت انتخاب شد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالین
تصویر بالین
(دخترانه)
کمکی دیوار و ستون، چوبی که پشت در نهند، کلون (نگارش کردی: بان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالبان
تصویر بالبان
(پسرانه)
نوعی پرنده شکاری (نگارش کردی: باهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارشین
تصویر بارشین
(پسرانه)
در اصطلاح مردم فارس، درختچه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارسین
تصویر بارسین
(پسرانه)
زاده خدای ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالین
تصویر بالین
بستر، بالش، آنچه در موقع خواب بر آن تکیه دهند، آن قسمت از بستر یا تختخواب که طرف سر و سینه واقع می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازبین
تصویر بازبین
کسی که در راه آهن، تماشاخانه یا جای دیگر بلیت ها را بازدید و رسیدگی می کند، کنترلر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالرین
تصویر بالرین
زنی که باله می رقصد
فرهنگ فارسی عمید
(شُ هََ دَ / دِ)
وارسی کننده، بجای کنترلر اختیار شده و آن کسی است که کالا و جنسهای تجارتی را رسیدگی کرده برابری آنها را با بارنامه تصدیق مینماید، کسی که در راه آهنها و تماشاخانه ها بلیطهای فروخته شده را بازرسی مینماید تا هر کسی مطابق ارزش بلیط در جای خود قرار گیرد، (واژه های نو، فرهنگستان ایران)
لغت نامه دهخدا
منسوب به بال
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تثنیۀ باب. موضعی است به بحرین. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ طالب در حالت نصب و جر. جویندگان
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ)
تثنیۀ حالب. دو رگ از راست و چپ در بن ران است و از آن دو، بول از دو گرده به سوی مثانه آید. رجوع به حالبان شود
لغت نامه دهخدا
نام مردی که رسول حجاج بود، ثعلب درباره مردی از بنی کلاب انشاد کرد:
نشدتک هل سیرک ان سرجی
و سرجک فوق بغل باذبینی،
و این گفته نسبت باین مرد است، (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، در 12هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 125هزارگزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران واقع است و8 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
نام عشیره ای از اکراد شهرزور: پس از آنکه بغداد بدست هلاکو افتاد اکراد شهرزور راه فرار پیش گرفتند، جماعتی بمصر رفتند و از آن میان عشیرۀ لاوین و بابین به الجزایر (شمال آفریقا) افتادند، (تاریخ کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 197 از دائره المعارف اسلام، ذیل کلمه کرد از ابن خلدون)
لغت نامه دهخدا
قریۀ بزرگی است نظیر شهری در پائین واسط بر ساحل دجله که گروهی از بازرگانان توانگر و جمعی از روات علم بدان منسوبند، (از معجم البلدان)، رجوع به باذین و باذن و باذنه و الاوراق ص 196 و تجارب الامم ص 542 و الوزراء و الکتاب ص 27 شود، در تاج العروس باذبینی آمده است
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از بخش شهریار تهران که دارای 6 تن جمعیت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان تیرجایی بخش ترکمان شهرستان میانه که در 19 هزارگزی شمال خاوری ترکمان و 12 هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 1743 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و نخود سیاه و بزرک و شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)، اندازه، (فرهنگ نظام)،
- بالغاً مابلغ، به هر قیمتی که تمام شود، بهرجا که رسد: و علی هذا المثال حکم سائر الاعدادمن العشرات و المئات والآلاف و مازاد بالغاً مابلغ، (از رسائل اخوان الصفا)، دیه بنده بهایش بود بالغاً مابلغ، و مذهب ابوحنیفه ... (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 274)،
- بالغ بر ...، رسنده و اندازه، (فرهنگ نظام) :در حملۀ فلان بالغ بر دوهزار لشکر بود، (فرهنگ نظام)، بالغ بر فلان مبلغ، به اندازۀ فلان مبلغ،
- بالغ دولت، آنکه دولت و بخت کامل و مساعد دارد، بدولت برآمده:
فریدون بود طفلی گاوپرورد
تو بالغدولتی هم شیر و هم مرد،
نظامی،
- بالغکلام، آنکه در سخن کامل باشد، صاحب آنندراج شاهد ذیل را از نورالدین ظهوری آورده است:
بالغکلامان مدرسه سخن
طفلان مکتب زبان دانیش،
- بالغنظر، دارای نظر کامل، آنکه به امعان نظر بنگرد، (آنندراج)، مرد کامل، (انجمن آرای ناصری) :
ای چارده ساله قرهالعین
بالغنظر علوم کونین،
نظامی،
نیست صائب را خبر زافسانۀ عشق مجاز
دیدۀ بالغنظر بر ابجد طفلانه نیست،
صائب،
با او همه کس زادۀ خود نیز نسنجد
میزان چو تمیز آمده بالغنظران را،
واله هروی (از آنندراج)،
و آن بالغنظران را دلیل قوی به ذات حکیم علی الاطلاق است، (ریحانه الافکار)،
- یمین بالغ، یمین مؤکد، سوگند مؤکد، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)،
، نافذ، (از تاج العروس) : ان اﷲ بالغ امره قدجعل اﷲ لکل شی ٔ قدراً (قرآن 2/65)، خدا رسانندۀ امر است بتحقیق که گردانیده است خداوند برای هر چیزی اندازه ای، چیز نیکو و رسیده، شی ٔ بالغ، (منتهی الارب) (از تاج العروس)، رسیده، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، جوان بحد مردی رسیده، (آنندراج)، کسی که بحد مردی رسیده، در عربی لفظ مذکور مخصوص ذکور است و در فارسی برای اناث هم استعمال میشود، (فرهنگ نظام)، خواب دیده، حالم، بحد بلوغ رسیده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بجای زنان رسیده، بجای مردان رسیده، (مهذب الاسماء)، پسری رسیده، دختری رسیده، و بالغ درنعت زنان نیز آرند: جاریه بالغه، (از تاج العروس)، دختر بحد بلوغ رسیده، (ناظم الاطباء)، کبیر، رسیده، (برهان قاطع)، مکلّف، بحد تکلیف رسیده، (از تاج العروس)، رسیده بمردی، مدرک، خود را شناخته، رشید، جوان، (ناظم الاطباء)، غلام و جاریۀ بالغ گویند برای مدرک، (از اقرب الموارد) :
ششم عروس فلک را امید دامادی
ز بخت بالغ بیدار خواب دیدۀ اوست،
خاقانی،
طفل می خواندمت زهی بالغ
مست می گفتمت زهی هشیار،
خاقانی،
هرکه در او این صفت موجود نیست بنزد محققان بالغ نیست، (گلستان سعدی)، در اصطلاح فقه پسر هر زمان به حد احتلام و آبستن ساختن و فروریختن منی رسید او رابالغ نامند و دختر هرزمان به حد احتلام و دیدن خون حیض و آبستن شدن رسید او را بالغه خوانند، و اگر در پسر و دختر هیچیک از آنچه ذکر رفت مشاهده نگردید، همینکه به سن پانزده ساله رسیدند آنها را بالغ و بالغه گویند، و میتوان در آن سن نسبت به آنها فتوی داد، غیر از تعریف بالا تعریفات دیگری هم کرده اند از آن جمله در جامع الرموز صوفیه گویند آدمی را بالغ نتوان نامید مگر آنکه چهار صفت در طبیعت او به حد کمال رسوخ یافته باشد و آن چهار: اقوال و افعال و معارف و اخلاق حمیده است، چه تمامت بلوغ به سن است و بس، ولی رسیدن به تمامیت منحصر است به اینکه صفات چهارگانه مذکوردر روان آدمی رسوخ یابد، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، در قانون مدنی و قانون مجازات عمومی امروزی برای بالغ و نابالغ و همچنین ممیز و غیرممیز و رشید و غیررشید نیز شرایطی خاص است، رجوع به دو قانون مذکور شود، به مجاز، خردمند، کامل، مرد رسیده و پخته:
چنان شد حکایت در آن مرز وبوم
که بالغترین کس منم زاهل روم،
نظامی،
بالغانی که بلغۀ کارند
سر به جذر اصم فرونارند،
نظامی،
خرکه با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد،
نظامی،
- نابالغ، آنکه به مردی نرسیده باشد، به تکلیف نارسیده، غیرمکلف، صغیر:
شنیدم که نابالغی روزه داشت
بصد محنت آورد روزی به چاشت،
سعدی (بوستان)،
-، بمجاز نادان، کم خرد، نابخرد:
چو با او ساختی نابالغی جنگ
ببالغتر کسی برداشتی سنگ،
نظامی،
همه گفتند کاین خیال بد است
قول نابالغان بیخرد است،
نظامی،
یکی تشنه میگفت و جان می سپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مردی، چه سیرآب و چه تشنه لب،
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
از مشاهیر جغرافی دانان ایتالیا بود، وی در 1782 میلادی بدنیا آمد و بسال 1848 میلادی درگذشت، و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادبیز
تصویر بادبیز
فصل خزان پاییز تیر خریف برگ ریزان
فرهنگ لغت هوشیار
بادزن مروحه بادکش و آن شامل چند نوع است: بادبزن برقی بادبزن دستی و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبرین
تصویر بادبرین
باد از شمال وزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبان
تصویر بادبان
پرده ای است که بر تیر کشتی می بندند، خیمه کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با این
تصویر با این
با وجود این مع هذا علاوه بر این
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالین
تصویر بالین
بالشی را گویند که زیر سر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالرین
تصویر بالرین
رقاصه، رقصنده باله
فرهنگ لغت هوشیار
جمع غالب، فرخادان چیرگان غلبه کننده چیره قاهر پیروز، بخش زیاد قسمت اعظم اغلب اوقات وی غالب همت ایشان، احتمال غالب ظن قوی: هر که امروز نبیند اثر قدرت او غالب آنست که فرداش نبیند دیدار. (سعدی)، جمع غالبین
فرهنگ لغت هوشیار
جمع طالب، خواستاران، دانشجویان، جمع طالبی به معنای وابستگان امام علی (ع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازبین
تصویر بازبین
وارسی کننده، کنترل کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالین
تصویر بالین
بالش، بستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالرین
تصویر بالرین
((لِ یَ))
رقاصه حرفه ای
فرهنگ فارسی معین
بستر، بالش، بالشت، متکا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کنترلچی، مفتش، ممیز، منتقد، منقد، نقاد، خرده گیر عیب جو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بستر
فرهنگ گویش مازندرانی