جدول جو
جدول جو

معنی بالاواره - جستجوی لغت در جدول جو

بالاواره
(رَ / رِ)
ریع. ریع. (مهذب الاسماء). فزونی هرچیز چون خمیر و آرد و تخم و مانند آن. گوالش
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالوایه
تصویر بالوایه
پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد
چلچله، پرستوک، بالوایه، بلسک، خطّاف، باسیج، پرستک، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک،
برای مثال آب و آتش به هم نیامیزد / بالوایه ز خاک بگریزد (عنصری - ۳۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالاخانه
تصویر بالاخانه
خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، بالاخانۀ تابستانی
پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بربار، بروار، برواره، غرفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالاخره
تصویر بالاخره
سرانجام، پایان، عاقبت، در آخر کار
فرهنگ فارسی عمید
(لِ رِ)
ضبطی دیگر از کلمه بالئار، نام مجمع الجزایری در دریای مدیترانه (ساحل شرقی اسپانیا) است که مرکب از 5 جزیره میباشد. ورجوع به بالئار و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1218 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مرغکی باشد کوچک و سیاه که شیرازیان آنرا واشه گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). مرغی است شبیه به گنجشک و سیاه و سفید باشد. در صحاح الفرس بجای بالوانه با ’نون’ بالوایه با ’یا’ نوشته شده است. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). مرغکی است همچند گنجشک و سپید و سیاه، کوتاه پای، بر درخت و دیوار نشیند، چون بر زمین نشیند بدشواری پرد. و آنرا پرستو و فراسنگ وفرستو نیز خوانند و به تازیش خطاف خوانند. پالوانه نیز گفته اند. (از شرفنامۀ منیری). او را به عربی ابابیل گویند. مرغی کوچک و سیاه که مردم شیراز واشه گویند. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً در معنی این لغت بین واشه با پرستو خلط شده است. رجوع به بالوایه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
تار در مقابل پود. (آنندراج) (برهان قاطع). تارهایی را گویند که بجهت بافتن مهیا ساخته اند و آنرا تانه نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). ریسمانهائی که بطور تار (مقابل پود) مهیا شده باشد. (فرهنگ نظام). تار جامه و بافته مقابل پود. (ناظم الاطباء). ریسمان پارچه که در طول واقع شود. تار. تاره. تانه. فرت. سدی. حایل. مقابل پود. رجوع به بالوسه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بادپیچ. (آنندراج). بازیچۀ اطفال که الاکلنک نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ / رِ)
مرکّب از: با + قواره، که دارای قوارۀ نیکو باشد. خوش فرم. متناسب. بااندام. خوش ریخت. مقابل بی قواره. و نیز رجوع به قواره شود، دائمی و همیشگی. (ناظم الاطباء) ، برجای ماندگی، عقب ماندگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دارای بالا، بلند، متعالی، باعلو،
قدسنج، قامت سنج، آلت و وسیله ای که بدان اندازۀ قامت اشخاص را به دست آرند و معمولاً عبارت است از عمودی مدرج بدرجاتی که میزان ارتفاع را نشان میدهد و برپایه ای مسطح نهاده شده و آن کس را که خواهند ارتفاع قامتش را اندازه گیرند بر آن سطح قرار دهند و تخته ای را که بر میلۀ عمود نصب و متحرک است تا به انتهای میله بالا برند و پس از قرار گرفتن شخص مورد آزمایش فرود آرند بدان حد که درست بر فرق سر او مماس شود و درجۀ محاذی آن ارتفاع قامت وی را بنماید، رجوع به روان شناسی پرورشی دکتر سیاسی فصل اندازه گیری قد شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
بعضی گویند پرنده ایست کوچک و سیاه و کوتاه پا که شب و روز در پرواز می باشد مگر در هنگام بچه کردن که به سوراخی رود، و اگر بر زمین افتد نتواند برخاست، و آنرا به عربی ابابیل گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). مرغکیست چون گنجشک سیاه و سفید باشد و کوتاه پای بود و چون بر زمین نشیند دشوار تواند برخاست و بدین سبب بیشتر بر دیوار و درخت نشیند. (صحاح الفرس) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). پرنده ایست که در سقف خانه ها آشیان کند. (برهان قاطع). مرغکی است سیاه و سپید چون گنجشک و اگر بر زمین نشیند برنتواند خاست. (لغت فرس اسدی). پرستوک باشد و آنرا بالوانه نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). مرغکی است سیاه و سپید چون گنجشک و اگر بر زمین نشیند برنتواند خاستن. کوتاه پای، بر درخت نشیند و بر دیوار که پایهایش پهن بود. (فرهنگ اسدی). در نسخه ای از لغت فرس بالوایه ودر نسخۀ دیگر پالوانه آمده و در برهان جامع بالوایه بر وزن خاگیانه است که شاید مؤلف آن بالوانه را صحیح میدانسته است. (حاشیۀ برهان چ معین). مرغ کوچکی است ابلق رنگ که نامهای دیگرش چلچله و پرستوک است، شاید وجه این باشد که مرغ مذکور همیشه بر بلندی می نشیند و اگر اتفاقاً بخواهد بر زمین نشیند باید بالش را قدری باز نگاهدارد تا در پریدن آسان باشد، پس بالوایه (بال باز) است وقتی که برزمین نشیند. بلوایه مخفف آن است. (فرهنگ نظام). پرستوک. ابابیل. (ناظم الاطباء). در تداول خراسان هم بلوایه گویند:
آب و آتش بهم نیامیزد
بالوایه ز خاد بگریزد.
عنصری (از لغت فرس اسدی).
شاید تصحیف بادوایه است. (یادداشت مؤلف). پالوایه. رجوع به پالوایه و نیز رجوع به پادوایه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + وارث، بی وارث. بدون وارث. کسی که وارثی ندارد. (فرهنگ فارسی معین)، بلاعقب، فصیح. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
مرغ ابابیل، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 156)، پرستو را گویند که بعربی خطاف باشد، (آنندراج)، پرنده ای که به تازی خطاف گویند، (ناظم الاطباء)، بالوایه، رجوع به بالوایه شود
لغت نامه دهخدا
مانند بال، شبیه بال، بسان بال
لغت نامه دهخدا
(وَ)
صاحب قامت بلند. (یادداشت مؤلف). آخته قامت. دارای بالا:
چگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان پیلی
کجا پیل ژیان زو تا جهان باشد جهان باشد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 32)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کوزۀ آب را گویند. (انجمن آرای ناصری). کوزۀ پر از آب باشد که باتوته و بابوته نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کوزۀ پرآب. (برهان قاطع). ظرف پر از آب. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 161)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروۀ شهرستان سنندج که در 22 هزارگزی باختر قروه و 2 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو قروه به سنقر در دامنه واقع است. ناحیه ایست سردسیر و دارای 400 تن سکنه، آب آنجا از چشمه ها تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو است. دو محل بدین نام بفاصله یک هزارگزی وجود دارد که بالوانۀ معتمدی و بالوانۀ خالدی نامیده میشوند. سکنۀ بالوانۀ پایین صدتن است. صنایع دستی زنان آنجا قالیچه و جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نوعی ماهی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
از دیه های سدن رستاق مازندران. (از ترجمه مازندران و استراباد رابینو ص 168). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است از دهستان سدن رستاق بخش کردکوی شهرستان گرگان که در 7 هزارگزی جنوب خاوری کرد کوی و 3 هزارگزی جنوب شوسۀ کردکوی بگرگان در دامنه واقع شده است. ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل مرطوب و 2430 تن سکنه دارد آب آنجا از قنات و رودخانه تأمین میشود. محصول عمده آن برنج و غلات و حبوبات و توتون سیگارو شغل مردانش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. زارعین آن در اراضی النگه و کردکوی زراعت میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ تَ)
مرکّب از: ب + ال + اصاله، شخصاً. بخودی خود. (ناظم الاطباء)، اصالهً و رجوع به اصاله و اصل شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
اطاقی در طبقۀ دوم عمارت دوطبقه. اطاقی که بر پشت بام سازند. (از آنندراج). اطاقی که فوق اطاق دیگر ساخته شده باشد. (فرهنگ نظام). منظر. عمارت فوقانی. (ناظم الاطباء). خانه طبقۀدوم. (لغت محلی شوشتر). خانه روی خانه:
از هوای قامتش تا پر شده ست
سینۀ صدچاک بالاخانه است.
میرزاعبدالغنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل که در 8 هزارگزی باختری بنجار و 3 هزارگزی راه فرعی ادیمی به زابل در جلگه واقع است. ناحیه ایست دارای آب و هوای گرم معتدل و 1133تن سکنه. آب آنجا از رود خانه هیرمند تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، لبنیات. شغل مردمش زراعت و گله داری و گلیم و کرباس بافی. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بالاراده
تصویر بالاراده
به خواست به آهنگ از روی اراده بقصد مقابل بلا اراده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالاور
تصویر بالاور
صاحب قامت بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالاصاله
تصویر بالاصاله
از سوی خود از سوی خود از جانب خود اصاله مقابل وکاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالوایه
تصویر بالوایه
پرستو پرستوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالاخره
تصویر بالاخره
تازی نادرست سرانجام بتاوار باری سرانجام آخر عاقبت سرانجام، عاقبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالوایه
تصویر بالوایه
((یِ))
پرستو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالاخانه
تصویر بالاخانه
((نِ))
ساختمان کوچک با یک یا چند اتاق در قسمت فوقانی خانه و مستقل از آن
بالاخانه را اجاره دادن: کنایه از عقل سالم نداشتن، سخنان پریشان و نامربوط گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالاخره
تصویر بالاخره
((اَ خَ رَ یا رِ))
سرانجام، عاقبت، باری (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالاخره
تصویر بالاخره
سرانجام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سالواره
تصویر سالواره
آنیته
فرهنگ واژه فارسی سره
اصلا، در اصل، اساس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طرفدار، حامی، بلندقد، بلند بالا، بلند قامت
متضاد: کوتاه قامت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آخرالامر، سرانجام، عاقبت، عاقبت الامر
متضاد: نخست، اولا، القصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد