جدول جو
جدول جو

معنی بالاجوب - جستجوی لغت در جدول جو

بالاجوب
دهی است از دهستان سلگی شهرستان نهاوند و در 18 هزارگزی شمال باختری شهر نهاوند و بر کنار رود خانه سراب گیان در جلگه واقع است، ناحیه ای است سردسیر و دارای 211 تن سکنه، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و توتون وحبوبات و لبنیات و شغل مردم آنجا زراعت و گله داری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)، بعضی چوبهایی را گفته اند که بر بالای شاه تیر گذارند و تخته و پوشش دیگر را بر بالای آن بگسترانند، (برهان قاطع)، آنچه از مردم سمرقند شنیده شد چوبی باشد که در پوشش عمارت آن را بر بالای شاه تیر بچینند و بر زبر آن تخته بگسترانند، (فرهنگ جهانگیری)، تیرهای سقف عمارت اعم از شه تیر و غیر آن، ممکن است لفظ مذکورمخفف بالاگر (فوق گر، سقف ساز) باشد! (فرهنگ نظام)، بعضی ستون گفته اند، (برهان قاطع)، ستون، (شرفنامۀ منیری)، شخصی را گویند که اسیر محبت مادر و موقوف به رضای مادر باشد، (برهان قاطع) (آنندراج)، فرزندی که مطیع مادر خود بود، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالارو
تصویر بالارو
نوعی پنجره که رو به بالا باز می شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالاپوش
تصویر بالاپوش
لحاف، آنچه هنگام خوابیدن روی خود می اندازند، لباسی که روی لباس های دیگر بر تن می کنند، شنل، پالتو
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
صورتی از نام پالاموس از شهرهای دریایی کتلونیه از نواحی اندلس. بندرگاه مهمی دارد. و رجوع به حلل السندسیه ج 2 ص 199 و 185 شود، علیا. فوق. مقابل سفلی: بهقباد بالایین و میانه و زیرین از اعمال عراق (است) . (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 84). کربال بالایین و زیرین سه بند بر رود کر کرده اند و بر آن نواحی ساخته. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 128). و جملۀ نواحی کربال بالایین آب از این رود می یابد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 152)، برترین:
نیستی چون هست بالایین طبق
برهمه بردند درویشان سبق.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَیْ یو)
ابوایوب، دکان. نام قریۀ بزرگ میان کرمانشاه و همدان و نزدیک آن دریاچه ای کوچک است. (مرآت البلدان ج 1 ص 124). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گاو جوان سیاه. (ناظم الاطباء) ، دچارمصیبت شده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری:
بجوئید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را.
فردوسی.
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
فردوسی.
کسی کو بر شاه بدگوی بود
بر اندیشۀ بد بلاجوی بود.
فردوسی.
بلاجوی باشد گرفتار آز
من و خانه من بعد نان و پیاز.
سعدی.
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کوزۀ آب را گویند. (انجمن آرای ناصری). کوزۀ پر از آب باشد که باتوته و بابوته نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کوزۀ پرآب. (برهان قاطع). ظرف پر از آب. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 161)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
صاحب قامت بلند. (یادداشت مؤلف). آخته قامت. دارای بالا:
چگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان پیلی
کجا پیل ژیان زو تا جهان باشد جهان باشد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 32)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان روضه چای بخش حومه شهرستان ارومیّه و در 11 هزارو پانصدگزی شمال باختری ارومیّه در مسیر راه ارابه رو ارومیّه به موانا در دامنه واقع است، ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و 51 تن سکنه، آب آنجا از روضه چای تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و توتون و انگور و حبوبات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی و راهش مالرو است، تابستان از راه ارابه رو موانا میتوان اتومبیل برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ دَ / دِ)
بالارونده. که بالا رود. صاعد. بررونده. به علو گراینده. مرتقی. و رجوع به بالارفتن شود.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + جواب، بدون جواب. بی پاسخ. (فرهنگ فارسی معین)،
- بلاجواب گذاشتن، جواب ندادن. پاسخ ندادن، خاصه نامه و مکتوبی را. مهمل گذاشتن
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کنارشهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر و در 60 هزارگزی شمال باختری بردسکن و 2 هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی بردسکن واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 40 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و لبنیات و زیره و انگور و شغل مردمش زراعت وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)، اسب پالانی بارکش، (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)، رجوع به کعب عمر شود، فاصله بین دو در، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ رُ)
بلندی خواه. بالاجوی. که بالا جوید. ترقی خواه. برتری جوی. بالاطلبنده:
بالاطلبان که اوج جویند
بالای فلک جز این نگویند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نُ)
از خدایان قدیم یونان و فرزند ’اوکسیلوس’ است و اوکسیلوس با خواهر خود ’هامادریاس’ ازدواج کرد و الهه های درختان مانند ’کاریا’ و ’بالانوس’ و ’کرانیا’ و... از این وصلت بوجود آمدند که نام آنان را صورت لاتین نام درختانی مانند گردو و توت و انگور و انجیر و غیره بخاطر می آورد. رجوع شود بفرهنگ اساطیر یونان تألیف دکتر بهمنش ص 662، به زبان هندی خوشبوی را گویند. (فرهنگ جهانگیری) ، آهنی که بدان ماهی شکار کنند. (یادداشت مؤلف). قلاب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دویدن بسوی بالا. شتافتن سوی علیا. صاعد شدن.
لغت نامه دهخدا
(جِ شُ دَ)
مرکّب از: ب + ال + واجب، بطور واجب. بطور لازم. حتمی. (ناظم الاطباء)، وجوباً
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای از ایالت کلکتۀ هندوستان که قریب 19 هزار سکنه دارد و مرکز صنایع کشتی سازی است، این شهر تا سال 1803 میلادی در تصرف پرتقالی ها بود، و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1206 شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول که در 38 هزارگزی شمال خاوری اندیمشک و 637 هزارگزی تهران نزدیک ایستگاه راه آهن (بهمین نام) واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و گرمسیر و دارای 400 تن سکنه، آب آنجا بوسیلۀ موتور راه آهن تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و کارگری و صنایع دستی زنان قالی بافی است، ساکنین آن از طایفۀ لر هستند، این آبادی معروف به گرماسیر نیز می باشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام یکی از ایستگاههای راه آهن تهران به اهواز، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان الموت بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین که در 20 هزارگزی جنوب خاور مرکز بخش و 62 هزارگزی راه عمومی در کوهستان واقع است، ناحیه ایست سردسیر و دارای 388 تن سکنه، آب آن از چشمه سار تأمین میشود و محصول عمده آن غلات، بنشن، گردو میوه و شغل مردمش زراعت و گلیم و جاجیم و کرباس بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 21 هزارگزی جنوب خاوری ارومیّه در مسیر راه شوسۀ مهاباد به ارومیّه در جلگه واقع است، ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل مالاریائی و 600 تن سکنه، آب آنجا از رود خانه باراندوزچای و در این قلعه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و توتون و چغندر و انگور و حبوبات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی مردم جوراب بافی و راهش شوسه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
بلاجوینده. بلاجوی. جویندۀ بلا. فتنه جو:
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدۀ بلاجوست.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
روپوش، آنچه بر روی چیزی افکنند تا پوشیده ماند،
که بجانب علیاست، که سوی علیا قرار دارد، مقابل پایین دستی، که فوق جای دارد
لغت نامه دهخدا
از بلوکات ولایت جام، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بالا رونده صاعد، دستگاهی که برای بالا رفتن باشکوبهای ساختمان بکار رود آسانسور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالاور
تصویر بالاور
صاحب قامت بلند
فرهنگ لغت هوشیار
پوشش که هنگام خواب بر روی خود اندازند لحاف، جامه ای که روی لباسهای دیگر پوشند مانند پالتو و شنل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالاپوش
تصویر بالاپوش
پوششی که هنگام خواب بر روی خود اندازند، لحاف، جامه ای که روی لباس های دیگر پوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالارو
تصویر بالارو
بالارونده، آسانسور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالاپوش
تصویر بالاپوش
عبا
فرهنگ واژه فارسی سره
بی پاسخ، بی جواب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مازاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لحاف، روانداز، ردا، طیلسان، عبا، فوطه، پالتو، شنل
متضاد: زیرپوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بالا رونده
فرهنگ گویش مازندرانی