جدول جو
جدول جو

معنی باقو - جستجوی لغت در جدول جو

باقو
نام مردی است که قوی بوده، (آنندراج)، اسم شخصی، (ناظم الاطباء)، نام یک پهلوان است، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 188)، که بر عهدۀ او از حساب چیزی بود، که تسویۀ حساب نکرده باشد، که در آنچه بر عهده دارد مقداری بدهکار باشد، که از حاصل عملی مالی بر ذمه دارد، آنکه حساب خود را کاملاً تصفیه و بدهی خود راادا نکند، کسی که باقی داشته باشد و وام دار بود، (ناظم الاطباء)، بدهکار پس از فاضل باقی کردن حسابها
لغت نامه دهخدا
باقو
نام محلی است، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 188)، تلفظ دیگری از باکو، از شهرهای معروف قفقاز، رجوع به باکو و نیز به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 ص 37 شود
لغت نامه دهخدا
باقو
مریخ را گویند، (آنندراج)، ستارۀ مریخ، (ناظم الاطباء)، نام یکی از منازل مریخ است، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 188) :
گر شرح دهد تیر فلک منصب کلکش
بی آب شود خنجر بهرام به باقو،
شمس الدین محمد طبسی (از لباب الالباب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشو
تصویر باشو
(پسرانه)
در گویش خوزستان بچه ای که تقاضای ماندنش را از خداوند دارند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازو
تصویر بازو
(دخترانه)
نام آهنگی (نگارش کردی: بازو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باقر
تصویر باقر
(پسرانه)
شکافنده، لقب امام پنجم شیعیان، نام یکی از رهبران دوره انقلاب مشروطیت ایرآنکه به سالار ملی ملقب گردید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بانو
تصویر بانو
(دخترانه)
خانم، ملکه، لقب آناهیتا الهه نگهبان آب، عنوانی احترام آمیز برای زنان، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید میسازد، مانند ماه بانو، گل بانو، تپه کوچک (نگارش کردی: بانوو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باهو
تصویر باهو
بازو، از سرشانه تا آرنج، چوب دستی کلفت، ماهو، برای مثال بشکنم کله به باهوی هجا و دشنام / زان که آن کلۀ شوم از در باهوست مرا (سوزنی - لغتنامه - باهو)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باقی
تصویر باقی
پایدار، پاینده، جاوید، بازمانده، به جامانده، باقی ماندۀ خراج یا مالیات که بر عهدۀ کسی است،
از نام ها و صفات خداوند
باقی داشتن: چیزی کسر داشتن و بدهکار بودن، ثابت و برقرار داشتن، پایدار داشتن
باقی گذاشتن: به جا گذاشتن، برقرار و پایدار گذاشتن
باقی ماندن: به جا ماندن، بازماندن، پایدار ماندن، برقرار ماندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابو
تصویر بابو
پدر، مردی که فرزند داشته باشد، سرپرست و بزرگتر خانواده، آتا، ابا، ابی، اب، والد، اتا، بابا
درویش، قلندر
بزرگ درویشان و قلندران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالو
تصویر بالو
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد، سگیل، وردان، واروک، واژو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول، برای مثال ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی / همچون ز بر چشم یکی محکم بالو (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازو
تصویر بازو
قسمت بالای دست انسان از شانه تا آرنج، برای مثال به بازوان توانا و قوّت سر دست / خطاست پنجۀ مسکین ناتوان بشکست (سعدی - ۶۶)
بازو افراختن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی
بازو افراشتن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی، بازو افراختن
بازو افراشتن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی، بازو افراختن
بازو دادن: کنایه از یاری دادن، یاری کردن، کمک کردن
بازو گشادن: کنایه از گشودن بازو، دست برآوردن برای یاری دادن و کمک کردن به کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارو
تصویر بارو
باره، دیوار قلعه، حصار
فرهنگ فارسی عمید
جماعه گاوان، و این از اسماءجمع است مانند باقر، (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، اسم جمع بقره، (منتهی الارب)، گلۀ گاوان، (آنندراج)، باقوره، و نیز رجوع به نقودالعربیه ص 160 شود
لغت نامه دهخدا
صورت ترکی کلمه باکن است، و باکن یابیکن نام فیلسوف معروف انگلیسی است، رجوع به باکن وبیکن و همچنین به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1202 شود
لغت نامه دهخدا
نام نجاری است، مولای سعید بن عاص که منبر شریف ساختۀ اوست، (از تاج العروس) (منتهی الارب)، صاحب قاموس الاعلام آرد: یکی از صحابه است و آزاد کردۀ سعید بن العاص، در مدینه به نجاری اشتغال داشت، منبر حضرت پیغمبر را وی ساخت، پاره ای از احادیث از وی نقل کرده اند، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1202)، پروا، اکتراث، ملاحظه، اندیشه، (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری)، در عربی باک را به مبالات میشود تعبیر کرد، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 172)، اهمیت، اعتناء، احتراز، (فرهنگ شعوری)، و در این شواهد هم معانی فوق و معانی ترس و جز آن را که بسیار بهم نزدیک است توان یافت:
خداوند شرم و خداوند باک
ز بیداد کردن دل و دست پاک،
فردوسی،
شد ازدل مرا باک و از دیده شرم
بچشم من اکنون چه سرد و چه گرم،
فردوسی،
گر آمرزش آید ز یزدان پاک
شما را ز خون برادر چه باک،
فردوسی،
این سوار از کسی باک ندارد، (تاریخ بیهقی)،
چون دین خرد هستمان چه باک است
گر ملک دنیا به دست ما نیست،
ناصرخسرو،
چون سوی معروف معروفم چه باک
گر سوی جهال امت منکرم،
ناصرخسرو،
که اگر تمامی خزاین ما در آن مبذول خواهد بود باک نیاید، (کلیله و دمنه)،
نیست در حضرت زلف تو مرا باک رقیب
خاصۀ خلوت شه طاعت دربان نبرد،
خاقانی،
روزها گررفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست،
مولوی،
گر آب چاه نصرانی نه پاک است
جهود مرده می شویم چه باک است،
سعدی (گلستان)،
، عیب، (یادداشت مؤلف) : ما به طبطاب، عیبی ندارد:
بباید بریدن ورا دست و کاک
که تا چون نیامدش از این کار باک،
فردوسی (از لغت فرس اسدی)،
گر امانت بسلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بی دینی،
حافظ،
- باکی بر شما نیست، لاحرج علیکم، (یادداشت مؤلف)،
، درد، بیماری، (یادداشت مؤلف)، رنج، داء، مرض، در تداول عامه گویند: باکیش نیست، یعنی درد و بیماریی ندارد:
چه بایدکشید آنهمه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک،
اسدی،
، التفات نمودن، از پس نگریستن، (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج)، التفات، (شرفنامۀ منیری)، توجه، (ناظم الاطباء)، ضرر، (لغت محلی شوشتری)،
- امید و باک، امید و بیم:
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزویست امید و باک،
فردوسی،
زمین و زمان و مکان آفرید
توانائی و ناتوان آفرید
بدویست امید و زویست باک
خداوند آب، آتش و باد و خاک،
فردوسی،
- باک آمدن (کسی را ...)، بیم حاصل شدن، ترسیدن:
نایدم باک از آنکه ایمن کرد
تن و جان من از امید و هراس،
مسعودسعد،
بعد از تو ز هیچکس ندارم
امید و زکس نیایدم باک،
سعدی (ترجیعات)،
- باک بردن، ترسیدن:
ز هیچ لشکر باکی مبر که لشکر تو
ستارگان سپهرند و گردش ایام،
مسعودسعد،
از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او
باک غوغا کی برم چون خاص سلطان آمدم،
خاقانی،
- بی باک، بی پروا، نترس، بی اعتنا:
از فعل منافقی و بیباک
وز قول حکیمی و خردمند،
ناصرخسرو،
زین دهر چو من تو چون نمیترسی
بی باک منم، چه ظن بری، یا تو،
ناصرخسرو،
کیست ... که از نعمت دنیا شربتی به دست او دهند که سرمست و بی باک نشود، (کلیله و دمنه)،
نه هرکه ستم بر دگری بتواند
بی باک چنانکه میرود میراند،
سعدی (صاحبیه)،
رحمتی آخر ای مه بی باک
نظری آخرای بت چالاک،
شمس فخری (از شعوری)،
- بی باکی، بی پروایی، ناترسی:
دل دیوانگیم هست وسر بیباکی
که نه کاریست شکیبائی و اندهناکی،
سعدی (بدایع)،
به بیباکی آن تیر ترکش بریخت،
سعدی (بوستان)،
، ترجمه نوع هم هست، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کوز، کوب، (از تاج العروس)، عمل صالح، گاهی بجای مصدر استعمال شود، بقاء، و منه قوله تعالی: فهل تری لهم من باقیه، ای بقاء، (منتهی الارب)، البقیه و الباقیه، هر عبادتی که قصد از آن وجه خدای تعالی باشد و بهمین دلیل آمده است که: بقیهاﷲ خیر لکم، (از تاج العروس)، بقیه عبارت از مراقبت و طاعه است، (تاج العروس)، و رجوع به باقیات شود
لغت نامه دهخدا
صورتی از کلمه باکوس، رب النوع شراب در میان یونانیان قدیم، و رجوع به باکوس شود، سبحان اﷲ والحمد ﷲ و لااله الااﷲ واﷲ اکبر، و نمازهای پنجگانه، (از تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، صلوات خمس، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُوْ وَ)
مرکّب از: با + قوت، نیرومند. بانیرو. باتوان. مقابل ضعیف و ناتوان:
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت باقوت و تازه و برناست.
ناصرخسرو.
بسیاری از اشتران باقوت بر جای بماندند. (انیس الطالبین ص 203)، و رجوع به قوت شود، حاصل کم کردن عددی کوچک از عددی بزرگتر. تفاضل. بازمانده. باقیمانده در تفریق که یکی از چهار عمل اصلی است، عدد بزرگ که از آن چیزی کاسته میشود مفروق منه و عدد کوچکتر که از عدد بزرگ کم میشود مفروق نام دارد و رقمی که از تفاضل آن دو به دست آید باقیمانده خوانده میشود، وارث. پس مانده. درعقب مانده. (ناظم الاطباء)، فرزند که از پس مرگ کسی بماند. بازمانده
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارو
تصویر بارو
حصار، دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داقو
تصویر داقو
ترکی تیر بی پر، بالا پوش کپنک تیر بی پر، بالا پوش کپنک پایونچی
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از کارد و مانند آن، آلت بریدن چیزها دارای دسته و تیغه تیز است
فرهنگ لغت هوشیار
پدربابا، بزرگ قلندران و درویشان. بمعنی بابا که در اوایل اسما برای شفقت یا مجرد تلقیب افزایند و گویند (بابا فلان) : (و بدانک پدر شیخ ما ابو سعید ابوالخیر گفتندی) (اسرارالتوحید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقی
تصویر باقی
ثبات، با ثبات، دائم، برقرار، همیشه، استوار، جاویدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشو
تصویر باشو
چلپاسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازو
تصویر بازو
قسمتی از دست است که از دوش تا آرنج را شامل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانو
تصویر بانو
خانم، بی بی، بانوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالو
تصویر بالو
آزخ ازخ زگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقر
تصویر باقر
شکافنده و گشاینده، مرد بسیار علم، فراخ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقع
تصویر باقع
کفتار پیسه دار، سگ پیسه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقل
تصویر باقل
گول، تره فروش، زمین سبز، دانه خور پرنده نشمه دار چوغان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
بازو، چوبدستی کلفت که شبانان و شتر بانان بر دست گیرند چوبدست ضخیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقی
تصویر باقی
بازمانده، مانده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بانو
تصویر بانو
آغا، خانم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بارو
تصویر بارو
حصار
فرهنگ واژه فارسی سره