قطعه ای از چرم یا چوب مدوّر که هنگام رسیدن نخ روی دوک قرار می دهند، برای مثال گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات / در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک (ظهیرالدین فاریابی - لغتنامه - بادریسه) کماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، سنگرک، شنگرک، سنگور، سپندوز، چناب، کلیچۀ خیمه
قطعه ای از چرم یا چوب مدوّر که هنگام رسیدن نخ روی دوک قرار می دهند، برای مِثال گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات / در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک (ظهیرالدین فاریابی - لغتنامه - بادریسه) کُماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، سَنگرَک، شَنگُرک، سَنگور، سِپَندوز، چَناب، کَلیچِۀ خِیمِه
ابوالحسن محمد بن اسحاق بن ابراهیم بن مخلدبن جعفر باقرحی از خاندان دانش و حدیث بغداد بود. در ماه رمضان سال 481 هجری قمری در سن 84 سالگی درگذشت. (از معجم البلدان)
ابوالحسن محمد بن اسحاق بن ابراهیم بن مخلدبن جعفر باقرحی از خاندان دانش و حدیث بغداد بود. در ماه رمضان سال 481 هجری قمری در سن 84 سالگی درگذشت. (از معجم البلدان)
مخفف بادریسه باشد: و فلک را برای گردش و نیز باریسۀ دوک را برای گردش فلکه خواندند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 صص 9-14). و رجوع به بادریسه شود، تیزبین (در حیوانات) : بفرمود تا برنهادند زین بر آن راه پویان (اسبان) باریک بین. فردوسی. بپرهیز گاران پاکیزه رای بباریک بینان مشکل گشای. نظامی. ، خسیس. (آنندراج) (ارمغان آصفی). تنگ نظر. میرزا صائب گوید: از سر خوان ملک برخیز کاین باریک بین می شمارد لب گزیدن را لب نانی دگر. (آنندراج). ، شاعر. (دهار) : سواد دیدۀ باریک بینان انیس خاطر خلوت نشینان. نظامی. ، ناتوان بین. (ارمغان آصفی)، ناتوان. (آنندراج)
مخفف بادریسه باشد: و فلک را برای گردش و نیز باریسۀ دوک را برای گردش فلکه خواندند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 صص 9-14). و رجوع به بادریسه شود، تیزبین (در حیوانات) : بفرمود تا برنهادند زین بر آن راه پویان (اسبان) باریک بین. فردوسی. بپرهیز گاران پاکیزه رای بباریک بینان مشکل گشای. نظامی. ، خسیس. (آنندراج) (ارمغان آصفی). تنگ نظر. میرزا صائب گوید: از سر خوان ملک برخیز کاین باریک بین می شمارد لب گزیدن را لب نانی دگر. (آنندراج). ، شاعر. (دهار) : سواد دیدۀ باریک بینان انیس خاطر خلوت نشینان. نظامی. ، ناتوان بین. (ارمغان آصفی)، ناتوان. (آنندراج)
باریک وتنک (تک) : از یک راه باریکه رفتم و خیلی صدمه خوردم. (فرهنگ نظام). مقدار کم. چیز اندک. شی ٔ ناقابل. کم ارزش: یک باریکه کهنه. آب باریکه، رزق کم. رزق اندک. یک باریکه از کنار ماهوت. یک باریکه چوب. یک باریکه خربزه.
باریک وتنک (تک) : از یک راه باریکه رفتم و خیلی صدمه خوردم. (فرهنگ نظام). مقدار کم. چیز اندک. شی ٔ ناقابل. کم ارزش: یک باریکه کهنه. آب باریکه، رزق کم. رزق اندک. یک باریکه از کنار ماهوت. یک باریکه چوب. یک باریکه خربزه.
دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشه شهرستان نیشابور که در 24 هزارگزی خاور فدیشه در جلگه واقع است. ناحیه ایست گرمسیر و دارای 82 تن سکنه. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و مالداری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشه شهرستان نیشابور که در 24 هزارگزی خاور فدیشه در جلگه واقع است. ناحیه ایست گرمسیر و دارای 82 تن سکنه. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و مالداری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
باقری قره. مرغی است حلال گوشت و ازجملۀ طیور وحشی میباشد. همان خروس کولی است یا تترا. (یادداشت مؤلف). قطاه. باقری قره. سیه سینه. سبری. رجوع به باقری قره شود
باقری قره. مرغی است حلال گوشت و ازجملۀ طیور وحشی میباشد. همان خروس کولی است یا تترا. (یادداشت مؤلف). قطاه. باقری قره. سیه سینه. سبری. رجوع به باقری قره شود
چوبی یا چرمی باشد که در گلوی دوک نصب کنند. (برهان). آن مهره بود که زنان بر دوک زنندبوقت رشتن، بتازی آنرا فلکه خوانند. لبیبی گفت: گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه خوش خوش چون دوک ریشه شد. (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 441). رجوع به فلکه شود. وآن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد واکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. لبیبی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). آن باشد که زنان در دوک کنند. (صحاح الفرس). آن چیزی مدوربود که زنان در گلوی دوک کنند که منع ریسمان کند تاپراکنده بر دوک پیچیده نشود و آنرا بعربی فلکه گویند. خاقانی گوید: سر گشته گرد چرخم چون چرخ بادریسه فریاد ازین فسونگر زن فعل سبزچادر. (ازفرهنگ خطی از ضیاء). مثل بادریس. (آنندراج). فلکه. (دهار). در لهجۀ شیرازی مدیسه گویند. فلکۀ مغزل. (الجماهر بیرونی ص 125). جعموره، بادریسه بر سر چوبی. (منتهی الارب). التفلیک، چیزی را بر سان بادریسه کردن. (زوزنی). او را فلک نام کردند ازبهر حرکت او که کرده است همچون حرکت بادریسه. (التفهیم). و رجوع به ص 52 همان کتاب شود. فلک فضل را تو گردانی دوک را بادریسۀ افلاک. ابوالفرج رونی. نشود مرد پردل و صعلوک پیش مامان و بادریسه و دوک. سنائی. زن پرور است عالم ازین شد سپهر و نقش همسان بادریسه و هم شکل دوکدان. مجیر بیلقانی. بادریسه ست آسمان در همت من وین خسان همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند. مجیر بیلقانی (دیوان ص 72). پرّان فلک پیرامنش چون چرخ دائر بر تنش چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته. خاقانی. ای در قمار چرخ مسخر بدستخون از چرخ بادریسه سراسیمه سرتری. خاقانی. دهراست پیرمردی زال عقیم دنیا چون بادریسه یک چشم این زال بدفعالش. خاقانی. گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک. ظهیر فاریابی. فلاک، بادریسه فروش. فلاک، بادریسه گر. (ربنجنی). رجوع به فرهنگ سروری و شعوری ج 1 ورق 190 شود، کنایه از هرزه گو و هرزه کار باشد و این فعل را باد سنجیدن گویند. (آنندراج) ، کسی را گویند که خیالها و اندیشه های باطل کند. (برهان). کسی که فکر و آرزوی بیحاصل و بی اصل کند. (فرهنگ خطی کتاب خانه لغت نامه). امید محال. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 153 ص آ). کسی که اندیشه های خام کند. (سروری). کارهای خام کننده. (انجمن آرا). خداوند اندیشه های باطل و فاسد. (ناظم الاطباء) ، کار بیفایده کننده. (غیاث) ، غافل. (شرفنامۀ منیری)
چوبی یا چرمی باشد که در گلوی دوک نصب کنند. (برهان). آن مهره بود که زنان بر دوک زنندبوقت رشتن، بتازی آنرا فَلَکه خوانند. لبیبی گفت: گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه خوش خوش چون دوک ریشه شد. (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 441). رجوع به فلکه شود. وآن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد واکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. لبیبی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). آن باشد که زنان در دوک کنند. (صحاح الفرس). آن چیزی مدوربود که زنان در گلوی دوک کنند که منع ریسمان کند تاپراکنده بر دوک پیچیده نشود و آنرا بعربی فلکه گویند. خاقانی گوید: سر گشته گرد چرخم چون چرخ بادریسه فریاد ازین فسونگر زن فعل سبزچادر. (ازفرهنگ خطی از ضیاء). مثل بادریس. (آنندراج). فلکه. (دهار). در لهجۀ شیرازی مدیسه گویند. فلکۀ مِغْزَل. (الجماهر بیرونی ص 125). جُعموره، بادریسه بر سر چوبی. (منتهی الارب). التفلیک، چیزی را بر سان بادریسه کردن. (زوزنی). او را فلک نام کردند ازبهر حرکت او که کرده است همچون حرکت بادریسه. (التفهیم). و رجوع به ص 52 همان کتاب شود. فلک فضل را تو گردانی دوک را بادریسۀ افلاک. ابوالفرج رونی. نشود مرد پردل و صعلوک پیش مامان و بادریسه و دوک. سنائی. زن پرور است عالم ازین شد سپهر و نقش همسان بادریسه و هم شکل دوکدان. مجیر بیلقانی. بادریسه ست آسمان در همت من وین خسان همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند. مجیر بیلقانی (دیوان ص 72). پرّان فلک پیرامنش چون چرخ دائر بر تنش چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته. خاقانی. ای در قمار چرخ مسخر بدستخون از چرخ بادریسه سراسیمه سرتری. خاقانی. دهراست پیرمردی زال عقیم دنیا چون بادریسه یک چشم این زال بدفعالش. خاقانی. گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک. ظهیر فاریابی. فلاک، بادریسه فروش. فلاک، بادریسه گر. (ربنجنی). رجوع به فرهنگ سروری و شعوری ج 1 ورق 190 شود، کنایه از هرزه گو و هرزه کار باشد و این فعل را باد سنجیدن گویند. (آنندراج) ، کسی را گویند که خیالها و اندیشه های باطل کند. (برهان). کسی که فکر و آرزوی بیحاصل و بی اصل کند. (فرهنگ خطی کتاب خانه لغت نامه). امید محال. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 153 ص آ). کسی که اندیشه های خام کند. (سروری). کارهای خام کننده. (انجمن آرا). خداوند اندیشه های باطل و فاسد. (ناظم الاطباء) ، کار بیفایده کننده. (غیاث) ، غافل. (شرفنامۀ منیری)
اگر زنی بیند که بادریسه ببافت یا کسی بدو داد، دلیل است که او را خادمه یا کنیزکی حاصل شود. اگر زنی بیند که بادریسه از دوک او بیفتاد، دلیل که مهر او از شوهر بریده شود.
اگر زنی بیند که بادریسه ببافت یا کسی بدو داد، دلیل است که او را خادمه یا کنیزکی حاصل شود. اگر زنی بیند که بادریسه از دوک او بیفتاد، دلیل که مهر او از شوهر بریده شود.