جدول جو
جدول جو

معنی بافراست - جستجوی لغت در جدول جو

بافراست
باهوش، زیرک
تصویری از بافراست
تصویر بافراست
فرهنگ فارسی عمید
بافراست(فَ / فِ سَ)
مرکّب از: با + فراست، باهوش. زیرک. رجوع به فراست شود
لغت نامه دهخدا
بافراست
آنکه فراست دارد باهوش زیرک
تصویری از بافراست
تصویر بافراست
فرهنگ لغت هوشیار
بافراست
زیرک، فهیم، باهوش، هوشمند، فراستمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناراست
تصویر ناراست
کج، ناهموار، ناحق، دروغ، خائن، دغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارسات
تصویر بارسات
موسم بارندگی، بشکال، پشکال، برشکال، پرشکال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بک راست
تصویر بک راست
در ورزش فوتبال بازیکنی در جلو دروازه بان و سمت راست زمین که برای دفاع از حمله هایی که به دروازه می شود پشت سر بازیکنان دیگر قرار می گیرد، دفاع راست، مدافع راست
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
جمع واژۀ باهره. رجوع به باهره شود.
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش حومه شهرستان نائین که در 50 هزارگزی جنوب خاور نایین متصل به شوسۀ نایین به عقدا در جلگه واقع است، ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 1978 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و میوه و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش فرعی است، دبستان و مسجدی قدیم دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)، در تاریخ نائین تألیف صدربلاغی آمده است: از دهات معروف مشرق نائین است و آبادیهای حومه آن عبارت است از جید، کشتخوان، پیربداق و علی آباد، قلعه مخروبه ای در بافران است که به قلعه رستم مشهور است، درخت و پایابی نیز هست که معروف است که حضرت رضا (هنگام عزیمت به خراسان) در کنار آن درخت غذا خورده و در آن آب وضو ساخته است، شاه عباس کبیر هم در نذری که کرد که پیاده بخراسان مشرف شود (1010 هجری قمری) تا آنجا که توانسته است از مسیر حضرت رضا راه پیموده است، به امر شاه عباس در اطراف آن درخت صحنی بنا کرده اند، مسجد جامع بافران نیز از آثار قدیمی آن محل است، جمعیت بافران به دو دسته عرب و عجم تقسیم میشود، عربهای آن ازاعراب بنی عامرند و تفنگچیان بافرانی در زمان قاجاریه معروف بوده اند، در هجوم افاعنه بافران مورد قتل عام قرار گرفت، (از تاریخ نایین صدر بلاغی ص 24 - 25)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پایتخت ایرلند شمالی و آن کرسی اولستر است. دارای 443670 تن جمعیت، و بندرگاهی بطول 13/5 کیلومتر و کارگاههای بزرگ کشتی سازی. این شهر مرکز منسوجات ایرلند است و در سال 1941م. شدیداً بمباران هوایی شد. (از فرهنگ فارسی معین) (از دایرهالمعارف فارسی) ، زنی که از هر خیر و نیکی خالی باشد. (از ذیل اقرب الموارد). بلقعه. و رجوع به بلقعه شود، تأکید است صلقع را، گویند مکان صلقع بلقع. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
بار بستن:
کنون کاوفتادت ز غفلت بدست
طریقی نداردبجر باربست.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
فصل باران هندوستان، (دمزن) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بارْ را)
پل (ویکنت دو) (1755- 1829 میلادی). سیاستمدار فرانسوی، متولد به فوکس آمفو. وی عضو مجلس مؤسسان بود و سپس بعضویت هیئت مدیره درآمد. اثر مشهورش ’خاطرات’ مفید است
لغت نامه دهخدا
به معنی ناصاف، مقابل آراسته و آراست: زرّیع، آنچه خود بروید از دانۀ افتاده وقت درو در زمین ناهموار ناآراست، (منتهی الارب)، رجوع به آراست و آراسته و ناآراسته شود
لغت نامه دهخدا
چیزی که راست نباشد، (ناظم الاطباء)، کژ، کج، کج و معوج، غیرمستقیم، مقابل راست به معنی مستقیم: سطح بر دوگونه است یکی راست و یکی ناراست تا جسم چگونه باشد اگر جسم راست بودسطح راست بود اگر جسم کژ بود سطح کژ باشد، (التفهیم)، ناهموار، ناصاف، که صاف و هموار و راست نیست، ناحق، باطل، دروغ، خطا، غلط، (ناظم الاطباء)، دروغ، (آنندراج)، ناصواب، کذب، مقابل راست به معنی صدق و صواب و صحیح و حق:
نگردد خاطر از ناراست خرسند
وگر خود گوئی آن را راست مانند،
جامی،
، دغل، خائن، دغا، دغلباز، که صادق و صمیمی نیست، نادرست:
همی گفت ای دل نادان ناراست
نگه کن تا نهیبت از کجا خواست،
(ویس و رامین)،
به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش
براستان که ز ناراستان نگهدارش،
سعدی،
، مغشوش، دارای غش و تقلب، (ناظم الاطباء)، ناپسند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ نِ / نَ دَ)
بازخیز، قیامت، رستخیز، حشر، (آنندراج)، قیامت، روز رستخیز، (ناظم الاطباء)، نشر، محشر، مقدار کاری که از یک دستگاه فنی گرفته میشود، ضریب انتفاع
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرکّب از: با + کیاست، زیرک. ظریف. ظریفه. کیّس. عاقل. فهیم. لبیب. و رجوع به کیاست شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
باتدبیر. چاره جوی. پیش بین و کاربر.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آبنوس. (ناظم الاطباء) (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ بادره. در تداول فارسی قدیم بمعنی انجام یافته و صادرشده بکار رفته است: و در جملگی احوال از حضرت ذوالجلال از بادرات اعمال و صادرات اقوال استغفار میکند. (جهانگشای جوینی). و تداق از خوف بادرات سخنهای نافرجام و اندیشه های ناتمام بر اندیشۀ مخالفت موافقت داشت. (جهانگشای جوینی). و از جرائمی که سبب خذلان حادث شده است التماس صفح جمیل نماید و از بادرات زلات استغفار کند. (جهانگشای جوینی) ، نوعی از ریحانست چون قلب محزون را تفریح دهد و مانع غم گردد، آنرا سپرغم نیز گویند. رشیدی گفته: بادرویه ترۀ خراسانی است که ریحان کوهی گویند و بادروج معرب آن و در فرهنگ جهانگیری بمعنی بادرنگبویه سهو شده. (آنندراج) (انجمن آرا).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
برداشت و بلند ساخت و آنرا فراشت نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری). و بر این قیاس افراخته و افراشته و مصدر آن افراختن و افراشتن است و هر دو را بحذف الف نیزگفته اند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
افراخت لوای پادشاهی
بگرفت سفیدی و سیاهی.
خواجه عمید لوبکی.
رجوع به افراختن و افراشتن شود.
- افراخت پای، بر سه معنی است:
- ، در پهلوی فراسیاک بمعنی شخص هراسناک است. (فرهنگ فارسی معین). اصل کلمه ایرانی اوستائی است و فرنرسین تلفظ می شود و بموجب ترجمه یوستی آلمانی بمعنی شخص هراسناک می آید. (فرهنگ لغات شاهنامه ص 26) ، بمعنی حباب ها باشد و به این معنی چون در لفظ آب دو الف است الف اول به یای تحتانی موافق قاعده بدل شده است. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ سافره. رجوع به سافره شود
لغت نامه دهخدا
(کَ گُ دَ)
همان افراختن است. (مؤید) ، فریضه گردانیدن جهت کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بحد نصاب رسیدن ستور در عدد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بحد نصاب رسیدن مال و مواشی در عدد. (آنندراج). بدان حد رسیدن مال که زکوه در وی فریضه گردد. (تاج المصادر بیهقی). بدان حد رسیدن مال که زکوه در او واجب آید. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناراست
تصویر ناراست
کژ، کج، چیز که راست نباشد، ناهموار، ناحق، دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافرات
تصویر سافرات
جمع سافره، راهیان مونث سافر، صاحبان سفر: قوم سافره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناآراست
تصویر ناآراست
ناصاف: (رس ناهموار و ناراست. {آراسته آراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحرارت
تصویر باحرارت
جوشان کوشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازخاست
تصویر بازخاست
قیامت، رستخیز، حشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفرست
تصویر برفرست
اکسپرت
فرهنگ واژه فارسی سره
بی خرد، بی شعور، بی وقوف، کم هوش، ناهوشمند، ناهوشوار
متضاد: هوشیار، بافراست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تازه، تر، خرم، شاداب
متضاد: بی طراوت، پژمرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فخیم، باشکوه، شکوهمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سیاس، سیاستمدار، زیرک، هوشمند، کاردان، مدبر
متضاد: بی تدبیر، بی کیاست، نامدبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تند، حاد، فعالانه
متضاد: منفعلانه، پرجنب وجوش، جدی، فعال، کوشا
متضاد: سرد، سست، پرشور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شرافتمند، شریف، بزرگوار
متضاد: بی شرافت
فرهنگ واژه مترادف متضاد