جدول جو
جدول جو

معنی باغزیه - جستجوی لغت در جدول جو

باغزیه
(غِ زی یَ)
جامۀ کتان. (مهذب الاسماء). نوعی لباس که از حریر یا خز فراهم شود. (از تاج العروس). نوعی از جامۀ خز یا جامه ای است مانند حریر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی از ثیاب است. ابوعمرو گفت:باغزیه ثیابی است و بر این چیزی نیفزود. ازهری گفت:و نمیدانم کدام جنس از ثیاب است. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
باغزیه
پرندینه جامه خز
تصویری از باغزیه
تصویر باغزیه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بایزید
تصویر بایزید
(پسرانه)
با ایمان، مومن، نام شهری درکردستان، نام عارفی مشهور کرد (زبان کردی: بایزید)
فرهنگ نامهای ایرانی
از فرقه های شیعه که پیروان آن توجه به باطن دارند و مقید به قیود شریعت نیستند و به عقیدۀ آنان تقید به احکام شرع کار عوام است که ظاهر امور را می بینند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازیچه
تصویر بازیچه
هرچه با آن بازی کنند، اسباب بازی کودکان، غیر جدی، مزاح، شوخی، برای مثال نگویند از سر بازیچه حرفی / کزآن پندی نگیرد صاحب هوش (سعدی - ۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باغتره
تصویر باغتره
کشتزار خربزه، هندوانه، خیار و مانند آن ها
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
باکو. بادکوبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به باکوشود، مردی که در زمین زراعت به او اعتماد کرده شود. (یادداشت مؤلف) ، در تداول مردم قزوین، آستین: بال قبا، آستین قبا. بی بال، بی آستین، از پرنده پر و بال را گویند و بعربی جناح خوانند. (برهان قاطع). جناح که پرندگان بواسطۀ آن پرواز میکنند و به منزلۀ دست است مر سایر حیوانات را. (ناظم الاطباء). پر. (اوبهی) (فرهنگ اسدی). اندامی از مرغان و برخی از حشرات و هر شی ٔ پرنده که پریدن را بکار است. و بسبب مشابهت در هواپیما و هلیکوپتر و ماهی. (یادداشت مؤلف). جناح. (فرهنگ شعوری) (منتهی الارب). دو عضو طرفین بدن مرغ یا حشره که برآن پرهای بلند رسته باشد و بدان پرواز کند. (مهذب الاسماء). بازوی مرغان. (غیاث اللغات). یدالطائر. (یادداشت مؤلف). جای رستن شهپر مرغان که بدان پرواز کنند. (از آنندراج). جای برآمدن پر. (انجمن آرای ناصری) :
تا پیرنشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال.
کسایی (از لغت فرس اسدی).
کنون آن برافراخته بال من
همان زخم کوبنده کوپال من.
فردوسی.
چو سیمرغ بال و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم.
فردوسی (در وصف گورخر).
طوطی میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی.
منوچهری.
بالش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال جناحش پر از جدی.
منوچهری.
فرخ فری که برسرش از آفتاب و ماه
چتر است چون دوبال همای خجسته فی.
منوچهری.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
زاغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
منوچهری.
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست.
ناصرخسرو.
در راستی بال نگه کرد و همی گفت
کامروز همه روی زمین زیر پر ماست.
ناصرخسرو.
چگونه مثل تو باشم ز مهتران به محل
نه همچو بال هما آمده ست پرّ ذباب.
ادیب صابر.
چشم زاغ است بر سیاهی بال
گر سپیدی به چشم زاغ در است.
خاقانی.
قوت مرغ جان به بال دل است
قیمت شاخ گز به زال زر است.
خاقانی.
من خاک آن عطارد پران چارپر
کو بال آن ستارۀ راجع فروشکست.
خاقانی.
مثال او چون مور بود که بال او سبب وبال او شود. (ترجمه تاریخ یمینی).
بارگی از شهپر جبریل ساخت
بادزن از بال سرافیل ساخت.
نظامی.
بال مرغ طرب از بادۀرنگین روید
داند این آنکه دلش سوی خرد راهبر است.
اثیرالدین اومانی.
علم بال است مرغ جانت را
بر سپهر او برد روانت را.
اوحدی.
چشم من است واسطۀ چشم زخم من
بال عقاب شد سبب آفت عقاب.
سلمان ساوجی.
به اختلال نسیم صبا عجب نبود
که شمع گلبن پروانه را بسوزد بال.
طالب آملی (از شعوری).
ز قحط بادصبا بلبلان به طرف چمن
نقاب غنچه گشایند از تحرک بال.
طالب آملی.
سنگ و آهن را به همت میتوانم بال داد
صید گرخواهم به شاهین ترازو می کنم.
صائب.
بر خواجه ببین و قامت و رفتارش
آن صعوه که شد بینی او منقارش
بالاپوش است در حقیقت او را
چون بال مگس علاقه و دستارش.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
گر به دریا پرتو اندازد چراغ روی تو
می کشد پروانه همچون موج بال و پر در آب.
شفیع اثر (از آنندراج).
مجداف، بال مرغ. (منتهی الارب). هیمنه، بال گستردن طائر بر بچۀ خود. (منتهی الارب). هفاف، بال مرغ سبک در پریدن. (منتهی الارب). ساعد، بال مرغ. (منتهی الارب). سقط، بال شترمرغ. (منتهی الارب).
- بال افکندن، بمجاز سایه افکندن، کسی را زیر سایۀ عنایت خود قراردادن.
- بال برآهیختن، بال و پر برکشیدن و پرواز کردن. پریدن:
همچون کشف به سینه سر اندرکشید اجل
آنجا که نیزۀ تو برآهیخت بال را.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
و رجوع به بال و پر برکشیدن شود.
- بال برکشیدن، کنایه از پریدن. پرواز کردن. بال برآهیختن. و رجوع به بال و پرکشیدن و بال برآهیختن شود.
- بال و پر برآوردن، دارای بال شدن. نیرومند شدن بال ورستن شهپر بر او. مجازاً قادر شدن بپرواز:
دام گستردی ز گیسو دانه افشاندی ز خال
کی رهد دل گر برآرد از ملائک پر و بال.
یغما.
- بال و پر دادن بکسی، یاری دادن که نیرومند شود. به نیرومندی گرایاندن کسی را. وی را مورد پشتیبانی و عنایت قرار دادن. نیرو بخشیدن بکسی. بال و یال دادن.
- بال و پر کشیدن، کنایه از پریدن و پرواز کردن و بال و پر برآهیختن. و رجوع به بال برکشیدن و بال برآهیختن شود.
- بال و یال دادن بکسی، بال و پر دادن. رجوع به بال و پر دادن بکسی شود.
- ، بمجاز رونق و جلوه و آرایش بخشیدن:
عروس سخن را نداده ست کس
بجز حجت این زیب و این بال و یال.
ناصرخسرو.
- برکنده بال، کنایه از ناتوان:
کند جلوه طاوس صاحب جمال
چه میخواهی از باز برکنده بال.
سعدی (بوستان).
- به بال کسی پرواز کردن، کنایه از اتکاء به کسی داشتن. بکمک دیگری کاری را انجام دادن. متکی بخود نبودن. تکیه بر دیگری داشتن:
پرواز من به بال و پر تست زینهار
مشکن مرا که می شکنی بال خویش را.
صائب.
ابرام در شکستن من اینقدر چرا
آخر نه من به بال تو پرواز میکنم.
صائب.
- بی بال و پر، کنایه از ناتوان:
برسرکوی تو بی بال و پرم تا رفته ای
باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بار گل.
کاتبی ترشیزی.
- پر و بال، پرﱡ و بال، بال و پر:
صاحبا تا شمع و تا پروانه هست
این غرورانگیز و آن صاحب خیال
برنخیزد گفتگو و جستجوی
گرچه سوزد خویشتن را پر و بال.
انوری.
اینجا گذاشتم پر و بالی که داشتم
آن جا که اوست هم به پر او پریده ام.
خاقانی.
- ، مجازاً وسیلۀ نیرومندی. مایۀ قدرت و حرکت:
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانت برون است پر و بال.
کسایی (از لغت فرس اسدی).
بخواهم که شاها عنایت دهی
که باشد مرا عون تو پر و بال.
کشفی.
همای عدل تو چون پر و بال بازکند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.
سوزنی.
- پر و بال برهنجیدن، پرواز کردن. پریدن. رجوع به پر و بال برآهیختن و بال برهیختن و پروبال کشیدن شود.
- ، بال و پر گستردن:
چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد
تو برخلایق بر پر مردمی برهنج.
ابوشکور.
- پر و بال زدن، جنبان کردن بال و پر. مجازاً بپرواز درآمدن.
- ، کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف).
- پر و بال زده، (در مقام نفرین گویند). جوانمرگ شده.
- تیزبال، تندپرواز. تندرو. تیزپر:
چو دوران درآمد شدن تیزبال.
نظامی.
- در هوای کسی پر و بال زدن، هوای کسی را داشتن. تمایل بسوی کسی داشتن. خواهان او بودن:
همای اوج شرف شاه شیخ ابواسحاق
که مرغ فتح زند در هوای او پر و بال.
شمس فخری (از شعوری).
- زیر بال کسی را گرفتن، به کسی کمک کردن. یاری نمودن کسی را.
- سوخته بال، کنایه از ناتوان:
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی.
سعدی (بدایع).
- شکسته بال، کنایه از ناتوان. ستم و رنج رسیده:
گرچه دلم شکستی بر زلف خویش بستی
مرغ شکسته بالم، لیکن خجسته فالم.
سلمان ساوجی.
شکسته بال تر از من میان مرغان نیست.
؟
، عضو غضروفی طرفین بدن ماهی که شنا کردن او را بکار است، نامی است که اصطلاحاً به دو گلبرگ نوعی خاص از گیاهان داده شده است. پروانه واران تیره ای از گیاهان گلدار هستند که گل های آنها نامنظم است، کاسبرگهائی دارند که همه بهم چسبیده و لوله ای تشکیل داده اند و نوک کاسبرگها در بالای لوله سه کنگره می سازد. جام آن ها مرکب از پنج گلبرگ آزاد و نامساوی است که یکی از آنها بزرگتر است و در بالا قرار گرفته و ’درفش’ نامیده میشود. دو گلبرگ دیگر در دو طرف و در زیر آن قرینۀ یکدیگر قرار دارند و آن ها را ’بال’ مینامند و دو گلبرگ دیگر در زیر آنها واقع شده و یک کنار آنها بهم چسبیده زاویه ای میسازند و آنها را ’ناو’ گویند. در غنچۀ ناشکفته، درفش بالها، و بالها ناو را میپوشانند. شکل گلبرگهای آنها در موقعی که باز شده باشد تقریباً مانند پروانه ای بنظر می آید که بالها را گشوده است. و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 218 شود، برگ گل. یا شاخی از شاخه های کوچک گل. (یادداشت مؤلف) :
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بال و یالم.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 323)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
بازی خرد. (یادداشت مؤلف). تصغیربازی. (ناظم الاطباء) ، بازو، دوش، یک بند انگشت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محلتی است به قاهره. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(شِ یِ)
ژان ژاک باشلیه، نقاش فرانسوی که در پاریس متولد شد و در همان شهر درگذشت. (1724- 1806 میلادی) او عضویت آکادمی فرانسه را نیز یافت. و بعض آثار او در موزۀ لوور نگاهداری میشود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
بانکدار. (لغات مصوبه فرهنگستان). رجوع به بانکدار شود
لغت نامه دهخدا
(لِیْ یَ)
نخلی است متعلق به بنی غبر در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
زن پرست و زن دوست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
پرستو. ابابیل. بالوایه. (آنندراج). چلچله. مرغ بهشتی. (ناظم الاطباء). رجوع به بالوایه شود، آراسته، خوبی. نیکوئی. (برهان) (آنندراج) ، زیبا. گویند مردی براه است. (فرهنگ اسدی) ، آراستگی، برازش، برازیدن. (برهان) (آنندراج). بر راه کسی که در راه (مستقیم) است. (فرهنگ فارسی معین).
- سربراه، مطیع. بی سرکشی و طغیان، بجا. مناسب. بموقع، نیکو. شایسته. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ابن محمد بن بالویه بیهقی. ابوالعباس بالویه. از رواه بود. در تاریخ بیهق آمده است: در این ناحیت (بیهق) وقفی است منسوب به بالویه، مولد او از مزینان بوده است و او را از محمد بن اسحاق بن خزیمه روایت باشد. او از ابوالعباس محمد بن شاذان و او از عمر بن زراره و او از اسماعیل بن ابراهیم بن علی بن کیسان و او از ابی ملیکه و او از ابن عباس روایت کرد که: ’کل صلوه لایقراء فیها فاتحه الکتاب فلاصلوه الا صلوه وراء الامام’ هر نمازی که در آن سورۀفاتحه خوانده نشود نماز نیست، مگر نمازی که پشت سر امام خوانده شود. (از تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 160)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت مؤلف). و ظاهراً همان بالوی است
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
مرکّب از: با + مایه، که مایه دارد. مایه دار.
لغت نامه دهخدا
(یَ)
قیصر ملقب به بانویه. محدثه بود و از ابوالخیر باغبان روایت کرده است و بسال 607 هجری قمری درگذشته. (از اعلام النساء ج 4 ص 225)
نام مادر ابواسحاق ابراهیم بن شهریار کازرونی از متصوفۀ معروف قرن پنجم است. (شیرازنامه ص 105 از تاریخ عصر حافظ ص 138)
لغت نامه دهخدا
(هَِ لی یَ)
نام قبرستانی به شیراز. (از شدالازار ص 45)
لغت نامه دهخدا
(هَِ لی یَ)
خواهر مقصص شاعره ای ازشاعره های عرب بود و در مرگ برادرش مقصص گفته است:
یا طول یومی بالقلیب فلم تکد
شمس الظهیره تنفی بحجاب
لکم المقصص لالنا ان انتم
لم یأتکم قوم ذوواحساب.
(از اعلام النساء ج 1 ص 109)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حصه و پاره ای از شب باشد، چنانکه اگر گویند بازیرۀ اول یعنی پارۀ اول، هم چنان بازیرۀ آخر مراد از پاره آخر شب است. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (سروری). پاره ای از شب را گویند: پازیرۀ نخستین و پازیرۀ واپسین. (فرهنگ جهانگیری). مقداری از شب از اولش یا از آخرش: بازیرۀ نخستین و بازیرۀ پسین. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). الدلج، بازیرۀ نخستین (از شب) . (السامی فی الاسامی). الدلجه، بازیرۀ واپسین (از شب) . (السامی فی الاسامی). پاسی از شب. پاره ای از شب.
- بازیرۀ آخر، پاس آخر شب. (ناظم الاطباء).
- بازیرۀ اول، پاس اول شب.
رجوع به بازیج شود، خاموشی بعد از زمزمه کردن و دعا خواندن بهنگام غذا:
مبادا که دین نیاکان خویش
گزیده جهاندار و پاکان خویش
گذارم، بدین مسیحا شوم
بگیرم بخوان باژ و ترسا شوم.
فردوسی.
- به باژ اندرآمدن، خاموشی گزیدن پس از زمزمه:
چو برسم بدید اندر آمد به باژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ.
فردوسی.
و رجوع به باژ و باج و باژگاه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ کَ دَ)
سببیت. موجبیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
مخفف بازیگاه. بازیجای. جای بازی. میدان. بازیکده:
بازیگه شمس و قمر و ببر و هژبر است
منزلگه جود و کرم و حلم و وقار است.
منوچهری.
چو در بازیگه میدان رسیدند
ریرویان ز شادی می پریدند.
نظامی.
و رجوع به بازیگاه و بازیکده شود، سینه بند طفلان. (برهان قاطع) ، کمربند کودکان. (ناظم الاطباء). و رجوع به بازرند و بازرنگ و باژرند شود
لغت نامه دهخدا
(طِ نی یَ)
اسماعیلیه. اسماعیلیان. تعلیمیه. سبعیه. هفت امامیان. فاطمیان. باطنیان. حشاشین. ملاحده. فدائیان. فرقه ای از شیعه که سلسلۀ ائمه را به اسماعیل فرزند مهتر امام جعفر صادق ختم کنند و اسماعیل را امام هفتم دانند. تعلیمیان. اصحاب جبال. اصحاب قلاع. فرقه من اهل الاهواء. (تاج العروس) : وقتیکه رای سوختن اصحاب جبال و قلاع از فرقۀ باطنیه مورد تصویب قرار گرفت و سلطان محمد (سلجوقی) از این امر استقبال کرد، معموری درجۀ طالع خود را در درجات نحس دید. (از تتمۀ صوان الحکمه، ص 163). در این ایام (اواخر زمان نظام الملک) اصحاب قلاع به قتل و احراق مبتلا بودند. (همان کتاب ص 213). احراق اصحاب الجبال، در راحهالصدور ص 158 ذکر احراق چند تن از باطنیه آمده است اما از سیاق عبارت آن موضعگمان میشود که این احراق بعد از سنۀ 485 هجری قمری واقع شده بود. (همان کتاب ص 214). گروهی از منتسبان به شیعه، از آن آنانرا باطنیه نامند که هر امر شرعی در اعتقاد ایشان باطنی دارد و ظاهری، مثلا باطن صوم پنهان داشتن مذهب است و باطن حج رسیدن به امام و باطن نماز فرمانبرداری امام و ازینجا است که امام مالک بن انس گفته که توبه فرقۀ باطنیه مقبول نباشد چرا که توبه ایشان را هم باطنی خواهد بود. (منتهی الارب) (آنندراج). فرقه ای که اعتقاد به معنی باطن قرآن دارند و برای هر آیتی تأویلی قائلند، مسلمانان این عنوان را به فرق مختلفی که اغلب جنبۀ سیاسی داشتند داده اند، از آنجمله خرمیان و قرمطیان و اسماعیلیه. (از اعلام المنجد). این اسم را به آن جهت بر این فرقه نهاده بودند که ایشان میگفتند هر چیزی از قرآن و حدیث را ظاهری هست و باطنی، ظاهر بمنزلۀ پوست است و باطن به مثابۀ مغز و این آیه را دلیل سازند که: ’له باب باطنه فیه الرحمه و ظاهره من قبله العذاب’ (قرآن 13/57). و میگفتند که ظاهر قرآن و حدیث در نظر جهال بشکل صوری جلی جلوه میکند، در صورتیکه عقلا آنها را رموز و اشاراتی بحقایق نهانی میدانند و کسی که عقلش از غور در مسائل نهانی و اسرار و بواطن خودداری کند و بظواهر قانع شود در زنجیر تکلیفات شرعی مقید میماند ولی اگر کسی به علم باطن راه یابد تکلیف از او ساقط میگردد و از زحمات آن میرهد، و میگفتند غرض خداوند از این آیه: ’و یضع عنهم اصرهم و الاغلال الّتی کانت علیهم’ (قرآن 157/7). ایشانند. و بیشتر در عراق ایشان را به این اسم میخوانده اند. (خاندان نوبختی ص 251) در عهد المستظهر باللّه خلیفۀ عباسی کار ملاحده قوت گرفت و قلعه های حصین در خراسان و قومس و عراق و شام و دیلم به دست آوردند و خوف ایشان در دل مردم افتاد و بسیار کس از اکابر در باطن مذهب ایشان گرفتند و مقدم ایشان حسن بن الصباح بود که اصلش ازمرو است، بمصر رفت و از دعاه مغرب آن مذهب بگرفت و خلقی انبوه را استغوا کرد... گویند باطنیان از اتابک سعد شیرازی برنجیدند، باو نوشتند که کشتن تو پیش ما آسانتر است که شربت آب خوردن و اگر باور نداری از رکابدار بپرس... و رکابدار از کودکی باز خدمت اتابک میکرد... و اتابک بر او اعتقاد تمام داشت، از او حال پرسید. گفت راست میگویند و من از آن ایشانم و اگر در باب اتابک حکمی فرمایند نتوانم که بجای نیاورم. اتابک سعد را نزدیک بود زهره آب شود، بباطنیان نامه نوشت و عذرها خواست واموال و هدایا و طرف بسیار بفرستاد... و چون رایات... هلاگوخان به ایران زمین آمد حق تعالی بر دست لشکر او مادۀ شر را منقطع گردانید. (از تجارب السلف ص 288و 289). ابوالمعالی در بیان الادیان آرد: مردی بود اورا بومیمون قدّاح خواندند و دیگر آن را عیسی چهار لختان و دیگر آن را فلان دندانی و هر سه کافر و ملحد بودند و با یکدیگر دوستی داشتند و بوقت طعام و شراب باهم بودندی. بومیمون قداح روزی گفت مرا قهر می آید از دین محمد و لشکر ندارم که با ایشان حرب کنم و نعمت هم ندارم امّا در مکر و حیل چندان دست دارم که اگر کسی مرا معاونت کند من دین محمد را زیر و زبر کنم. عیسی چهار لختان گفت من نعمت بسیار دارم در این صرف کنم و هیچ دریغ ندارم. در این قرار دادند. بومیمون قداح پسری داشت که سخت نیکو روی بود و معروف بجمال چنانکه با آن پسر فساد کردندی. بومیمون قداح دعوی طبیبی و رستگاری (؟) داشتی این پسر خویش را موی نهاد چنانکه علویان را و عیسی چهار لختان مالی بداد تا از جهت این کودک اسباب و سازهای تجمل ساختند و خبر در افکندند که علوی است و ایشان خدمتکاران اواند و او را بتجملی عظیم بمصر آوردند و پیش او ننشستندی و بتعظیم و حرمت با او سخن گفتندی و هر کسی را بدو راه ندادندی تا کار او بالا گرفت. آنگاه این مذهب بیرون آوردند و گفتند شریعت را ظاهریست و باطنی، ظاهر اینست که مسلمانان بدان تعلق کردند و میورزند و هر یک را باطنی است که آن باطن رسول صلواهاﷲ علیه دانست و جز باعلی بکسی نگفت و علی با فرزندان و شیعه و خاصگان خویش گفت و آن که آن باطن را دانست از رنج طاعت و عبادت برآسود. و پیغامبر صلواهاﷲعلیه را ناطق گویند و علی رضی اﷲ عنه را اساس خوانند و میان ایشان مواضعات است و القاب چنانکه عقل را سابق خوانند و اول یعنی آنکه گویند نفس از عقل پدیدار آمد و همه چیزها را در جهان نفس پدیدار آورد و در تفسیر این آیت: والتین و الزیتون و طور سینین (قرآن 2/95-1) گویند تین عقل است که همه مغز است و نفس زیتون است که همه لطافت است با کثافت آمیخته چنانکه زیتون با دانه، و طور سینین ناطق است یعنی محمدصلواهاﷲ علیه که بظاهر چون کوه درشت بودو باخلق بشمشیر سخن گفت و بباطن در او چیزها بود چون کوه که در او جواهر باشد، و بلدالامین اساس است یعنی علی که تأویل شریعت از او ظاهر شد و مردمان از بلاایمن شدند. و همچنین چهار جوی بهشت را همین تأویل کردند. غرض ایشان همه ابطال شریعت است که لعنتها بر ایشان باد. و گویند پیغامبر علیه السلام پدر مؤمنان است و علی مادر که پیغامبر باعلی از روی علم و معرفت فرازآمد تا از هر دو علم باطن متولد شد و گویند اول چیزی که بوجود آمد عقل بود پس عالم نفس پدید آمد آنگاه این همه مخلوقات بوجود آمدند و آدمی بنفس جزوی زنده است چون بمیرد آن جزو بکل خویش بازرود. اگر کسی پرسد ایشان را که عالم عقل از چه چیز پیدا آمد گویند بامر پدید آمد، چون بپرسی بامر که پدید آمد گویند ماندانیم و هم ما را طاقت آن نیست که حق را وصانع را بتوانیم دریافت کنیم نه گوئیم که هست و نه گوئیم نیست بلکه محققان توحید چنین گویند که اعتماد بر آن است یعنی نیست (کذا) تعالی اﷲ عما یقولون علواً کبیراً. بدین طریق مسلمانان را از دین بیرون بردند بعد ازآنکه سخن همه از آیت و خبر رسول گویند و چون نگاه کنی معجزۀ مه (کذا) را منکرند و گویند آنچه پیغمبررا صلواهاﷲ علیه پیش رفته است از سه چیز بود جد و فتح و خیال. و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل بنزدیک ایشان اینست و گویند پیغامبر صلواهاﷲ علیه این شرایع ازبهر ابلهان و نادانان پیدا آورد تا ایشان را همیشه مشغول و زیر و زبر دارد و بهیچ فضول نپردازند والا ازاین شریعتها هیچ نیست. و هر یکی را از احکام شریعت تأویل نهاده اند و باطنی. چون بتحقیق نگری همه در ابطال شریعت کوشیده اند لعنهم اﷲ، چنانکه گویند در معنی این خبر که پیغامبر صلواهاﷲ علیه گفت: القبر روضهمن ریاض الجنه او حفره من حفرالنیران. معنی این گور تن آدمی است که گور شخص اوست و نفس اندروست اگراین کس باطنی باشد و خویشتن را بگزارد احکام شریعت رنجه ندارد تن او روضۀ بهشت باشد پس اگر باطن و تأویل شریعت نداند بطاعت و عبادت رنج کشد تن او از کندۀ دوزخ باشد. و گویند درخت طوبی که گویند درختیست در بهشت هیچ جای نباشد که شاخ آن درخت آنجا نرسد و گویند تأویل این چیز آفتابست که هر روز همه عالم را بگیرد و بهر سرائی جائی نباشد که از او شاخی فرو نیاید، و مانند این تأویلها ساخته اند قرآن و شریعت و نماز و روزه و حج و ایمان را و اگر هر یک را شرح دهیم کتاب دراز گردد اینقدر که یاد کردیم نمودار را بسنده باشد و بنای مذهب ایشان بر هفت گانه است و بهفت پیغامبر مقرند بظاهر، هر چند بباطن همه را منکرند، و امام هفت گویند و آن که هنوز بیرون نیامده است و منتظر است ولی الزمان خوانند و روز عید ماه رمضان از هر سری درمی و دانگی بستانند یعنی هفت دانگ. و ایشان را به هر شهری کسی است که خلق را بدین مذهب دعوت کند، آن کس را صاحب جزیره خوانند و از دست وی به هر شهری داعیان باشند و آن کس را که دین بر او عرضه کنند مستجیب خوانند. و دو تن بودند معروف در روزگار ما که ایشان بمحل صاحب جزیره رسیده بودند یکی ناصرخسرو که بیمگان مقام داشت و آن خلق را از راه برد و آن طریقت او (از) آنجا برخاست و دیگر حسن صباح که باصفهان مینشست و از آنجا به ری آمد و متواری گشت و خلقی مردم را از خراسان و عراق بی راه کرد و بدین مذهب خواند و یکی بود بغزنین که او را محمد ادیب خواندندی و داعی مصریان بود و خلقی بیحد را از شهر و روستا بیراه کرده است، و این قدر بدان نبشته آمد تا اگر کسی از این جنس سخن شنود بداند که سخن ایشان است و بدان التفات نکند وزرق ایشان نخرد. (بیان الادیان). استرن، که مطالعاتی در باب اسماعیلیه داشته است مقالتی در مجلۀ دانشکدۀ ادبیات تهران نوشته که قسمتی از آن مقاله نقل میشود و البته با مقایسۀ مطالبی که در این باب، ذیل لغت اسماعیلیه آمده است اطلاعاتی به دست خواهد داد. استرن گوید: در باب ظهور اولین فرقۀ باطنیه در ایران باید گفت که اولین داعی اسماعیلی در نیمۀ قرن سوم به نزدیکیهای ری وارد شد و در سالهای آخر این قرن به نیشابور رسید. و در باب پیدایش باطنیه باید اضافه کرد که در دورۀ حیات امام جعفر صادق (ع) (وفات 148 هجری قمری) دسته هایی بودند که از ادعای پسر او اسماعیل و نوۀ او محمد بن اسماعیل به جانشینی امام پشتیبانی میکردند، مشهورترین این فرق ’خطابیه’ هستند، یعنی پیروان ابوالخطاب که از مریدان امام جعفر صادق بود. فرق دورۀ اول گمنام بودند، در حالیکه فرقۀ اسماعیلیه را جنبشی عظیم بود و مقاصد جامع سیاسی داشت و بین اعتقادات پیروان آن و فرق اولیه وجه اشتراکی نبود مگر در اهمیت خاصی که هر دو گروه برای اسماعیل بن جعفر الصادق و خاندان او قائل بودند. در سال 260 هجری قمری ناگهان داعیان در بلاد مختلف اسلامی پدید آمده و آراء انقلابی خود را ترویج کردند. در سال 261 هجری قمری در جنوب عراق مرکزی برای اسماعیلیه تأسیس یافت که رؤسای محلی آن ’حمدان قرمط’ و ’عبدان’ بودند، پس از اندک مدتی اسماعیلیه در بحرین تحت صدارت ’ابوسعید الجنابی’ و در یمن بریاست ’منصور الیمن’ و ’علی بن الفضل’ مستقر شدند. داعی مشهور ’ابو عبداﷲ الشیعی’ که فاطمیان خلافت خود را مدیون او هستند در سال 280 هجری قمری ازیمن به افریقای شمالی آمد. دشمنان فاطمیان منکر این بودند که سلسلۀ فاطمی از محمد بن اسماعیل سرچشمه گرفته است و تأسیس این فرقه را به عبداﷲ بن میمون القداح که در پایان قرن سوم میزیست نسبت میدادند و ادعای آنانرا به تعلق به خاندان حضرت علی (ع) باطل میدانستند. درباره آراء اسماعیلیۀ اولیه شهادت کتاب ’فرق الشیعه’ را (که قبلا به نوبختی نسبت داده شده بود و اکنون معلوم شده است که از عبداﷲ الاشعری القمی است) در دست داریم که متعلق به دورۀ قدیم یعنی قبل از تحولات سیاسی این فرقه است. بنابر قول آن مؤلف اسماعیلیه به هفت پیامبر شارع معتقد بودند که عبارتند از: نوح، ابراهیم، موسی، عیسی، محمد، علی و محمد بن اسماعیل که وفات نیافته و در انتظار رجعت او بعنوان مهدی یاقائم هستند. گروه وابستۀ دیگری نیز وجود داشت که به اینکه سلسلۀ امامان از اولاد محمد بن اسماعیل بودندمعترف بود، لکن مؤلف فرق الشیعه که از آن نامبرده است آن را از قرامطه ممتاز دانسته و تأکید کرده است که قرامطه (که در اصل نام شعبه عراقی این نهضت بود ولی در بسیاری از مواقع به شعب دیگر نیز اطلاق شده است) معتقد بوجود امامانی بعد از محمد بن اسماعیل نبودند و فقط هفت امام را یعنی علی و حسن و حسین و علی بن حسین و محمد بن علی و جعفر و محمد بن جعفر را میشناختند. از چند نفر از مؤلفین مانند ابن الندیم صاحب الفهرست و عبدالقاهر بغدادی صاحب الفرق بین الفرق و نظام الملک مؤلف سیاستنامه و رشیدالدین در جامع التواریخ و المقریزی میتوان اطلاعی در این باب به دست آورد.اولین داعی ایالت جبال ’خلف’ نام داشت و شغل او حلاجی بود، تاریخ فعالیت او به دست نیامده ولی از آنجا که پنجمین داعی ’ابوحاتم الرازی’ در حدود سال 300 هجری قمری شروع به انجام وظیفه نمود، خلف لابد فعالیت خود را مدت مدیدی قبل از آن یعنی در حدود اواسط قرن سوم شروع کرد. بنا بقول نظام الملک او به حوالی ری آمد وقریۀ ’کلین’ واقع در پشاپویه را موطن خود قرار داد. دعوت خلف درباره ظهور قریب الوقوع قائم بود و گویایک ده متروک را مرکز اجتماع خود قرار داده بود و هنگامیکه کدخدای دهکده آوازۀ او را شنید، خلف تصمیم گرفت بسوی شهر مجاور ری بگریزد و در همان شهر وفات یافت. برای مدت طویلی خلف به عنوان مؤسس نهضت اسماعیلیه در آن ایالت مشهور بود و آن فرقه را در ری ’خلفیه’ مینامیدند. پس از خلف پسر او جانشین وی گردید و مهمترین مرید او ’غیاث’ از قریۀ کلین بود. الزعفرانی که رئیس فرقۀ متکلمین زعفرانیه (شعبه ای از مکتب النجار) در شهر ری بود مردم شهر را علیه اسماعیلیه برانگیخت و آنانرا متفرق کرد. غیاث به خراسان فرار کرد. لکن بعداً به ری بازگشت و ابوحاتم را که اول از ناحیۀ پشاپویه بود به معاونت برگزید. در اثر آزار مخالفین، غیاث مجدداً ری را ترک گفت و کس ندانست به کجا رفته است. ابوحاتم رازی از بزرگترین شخصیت های این فرقه است، او مریدان خود را در طبقۀ حاکم میجست و کسانی مانند احمد بن علی را که از 307 تا 311 هجری قمری فرماندار ری بود به کیش خود در آورد. ابوحاتم در حدود 322 هجری قمری درگذشت. پس از وفات ابوحاتم ریاست نصیب دونفر شد، یکی ’عبدالملک الکوکبی’، دیگر ’اسحاق’ که در ری میزیست. بنا بقول رشیدالدین، عبدالملک ساکن قلعۀ ’گردکوه’ بود، اما اسحاق داعی ری، ممکن است همان ابو یعقوب السجزی باشد که بعداً بعنوان یکی از رؤسای معتبر اسماعیلیه در شرق ایران با او مواجه میشویم.در پایان قرن سوم، عقیدۀ این نهضت در بارۀ امامت کاملا تغییر یافت. دیگر گفته نمیشد که محمد بن اسماعیل قائم است، بلکه او یکی از امامان محسوب میشد و بعد از او امامان دیگری نیز بودند مانند فاطمیان که در افریقای شمالی استقرار یافتند و قائم زمان بعنوان آخرین امام این سلسله شمرده میشد. لکن تمام اسماعیلیه این نظر جدید را نپذیرفتند و اعتقاد خود را به قائم غایب حفظ کردند. بنابه شواهد موجود سلسلۀ مسافری وابسته باین دسته بودند. محمد بن مسافر حاکم تارم و فرمانروای قلعۀ شمیران در آغاز قرن چهارم، دو پسر داشت،المرزبان که آذربایجان را فتح کرد و ’وهسودان’، که هر دو اسماعیلی بودند. ابن مسکویه گوید که المرزبان و وزیرش ’علی بن جعفر’ اسماعیلی بودند. صدق این امر در مورد برادر او وهسودان نیز طبق سکه ای که در سال 544 هجری قمری در جلال آباد ضرب شده ثابت میشود، در این سکه بعد از ذکر شهادتین اضافه شده است: علی خلیفهاﷲ، واین نکته بکلی مربوط به تشیع است. در مورد خراسان بنظر میرسد که اولین داعی آنجا ابو عبداﷲ الخادم در سالهای آخر قرن سوم در نیشابور ظهور کرده باشد و جانشین او ابوسعید الشعرانی در سال 307 هجری قمری وارد آن شهر شد. سپس حسین بن علی بن مروزی بدین مقام رسید و بعد محمد بن احمد النسفی، او اولین کسی بود که عقاید اسماعیلیه را بصورت فلسفۀ نو افلاطونی که در آن زمان بین فلاسفۀ اسلامی اشاعه داشت درآورد و افکار او جایگزین عقاید اساطیری اولیۀ اسماعیلیه گردید. هم او بودکه امیر نصر بن احمد را به کیش اسماعیلیه درآورد. ولی در ایام پسرش نوح، بخت اسماعیلیه در ماوراءالنهر برگشت والنسفی و همکاران اصلی او در فاجعۀ سال 332 هجری قمری از بین رفتند. پس از النسفی، ابویعقوب السجزی بریاست دعوت رسید، اگر این نظر که او قبلا داعی ری بوده باشد صحیح تلقی شود، لابد او از آنجا بشرق انتقال یافته و بالاخره به سیستان رفته و در آنجا به دست خلف بن احمد بقتل رسیده است. پس از او مسعود ملقب به دهقان پسر النسفی جانشین وی گردید. اسماعیلیه در تمام ایران با شکست مواجه بودند، تنها سرزمینی که توانستند خود را در آن برای مدتی مستقر سازند و آنرا مرکز خود قرار دهند ایالت سند در شرقی ترین ناحیۀ عالم اسلام بود. در طی قرن چهارم هجری تبلیغات اسماعیلیه رو بزوال میرفت ولی در قرن پنجم بتدریج احیاء شد و پس ازاینکه اشخاصی مانند المؤیدﷲ داعی شیراز و ناصرخسرورا ببار آورده تحت ریاست ابن العطاش و مخصوصاً حسن صباح نیروی مهیبی گردید. (از مقالۀ اولین ظهور اسماعیلیه در ایران بقلم استرن، مجله دانشکدۀ ادبیات تهران، شمارۀ اول سال نهم). در باب باطنیه همچنین رجوع به اسماعیلیه و جهانگشای جوینی در ذکر تقریر مذهب باطنیان ج 3 صص 142 تا 170 و تاریخ الحکماء ص 15 و اخبارالدوله السلجوقیه ص 67- 81- 82- 87- 104- 113- 114 و چهار مقاله ص 111 و غزالی نامه ص 24- 42- 110- 228- 237- 316- 327 و الکامل ابن اثیر ج 10 ص 132- 133- 164- 180- و ج 12 ص 91 و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 ص 33 و تلبیس ابلیس ص 108 شود، سیل بزرگ. (منتهی الارب). توجبۀ بزرگ. (ناظم الاطباء). توجبه. ، باران شدید و سخت
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مؤنث باغی. نافرمان.
- فئۀ باغیه، طایفه ای که از اطاعت امام عادل خارج شده باشند. (از تاج العروس و اقرب الموارد). گروه نافرمان از طاعت امام عادل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جماعتی که از طاعت امام عادل سر باززده باشند. (یادداشت مؤلف).
-
لغت نامه دهخدا
(یَ)
دهی است از دهستان عمدادی بخش لنگه شهرستان لار که در 148 هزارگزی شمال باختر لنگه در دامنۀ شمالی ارتفاعات چیرو در دامنه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر و دارای 77 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چاه و باران تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و خرما و شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، تابیدن موی. تاب دادن مویهای هر یک از دولاغ گیسو بهم. موهای هر یک از دو قسمت سر زن را جدا کردن و از رستنگاه بهم تافتن و بصورت رسنی تابیده درآوردن. از هر سوی موی سر زن تارهایی گرفتن و بهم دسته کردن و هر دسته یا لاغی را از رستنگاه بهم تافتن چون رسنی: بافتم و بافتم، پشت کوه انداختم، یعنی دستۀ گیسوان بهم تابیدم و پشت سر رها کردم. سرج، بافتن موی. تضفیر، بافتن گیسو. عقص، بافتن موی را و تاب دادن. (منتهی الارب).
- بافتن سخن، ادا کردن آن. گفتن آن:
بگویم کنون آنچه زو یافتم
سخن را یک اندر دگر بافتم.
فردوسی.
سخن حجت بشنو که همی بافد
نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن.
ناصرخسرو.
- بافتن شعر، ساختن آن. سرودن آن. گفتن آن:
نه بود شاعر هر آنکومی ببافد یک دو شعر
نه بود بونصر هر کو را وطن شد فاریاب.
قاآنی.
- بافتن طامات، نمودن آن. پیدا آوردن آن:
یکی از عقل می لافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم.
حافظ.
- بافتن لاف، لاف زدن. گزافه گفتن. بخودستائی اندر شدن:
جواب داد که با من سخن دراز مکن
مباف لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان.
سلمان (ازفرهنگ ضیاء).
- دروغ بافتن، دروغ گفتن. بهم کردن و گفتن سخنانی که راست نیست. تکذب. دروغ اختراع کردن. انبشاک. تخلق. اختلاق. (منتهی الارب) :
همی گوید که از نسل خر عیسی است نسل من
دروغی نو همی بافد که تا من راست پندارم.
سوزنی.
- رطب و یابس بافتن، بهم کردن سخنان خوب و بد. غث و سمین گفتن. از خشک و تر سخن بمیان آوردن. زشت و زیبا سخن کردن. سره و ناسره گفتن.
، بمجاز، پدید آوردن. ساختن، سرودن. گفتن. خواندن
لغت نامه دهخدا
(یَ)
شهری است بزرگ در اقصای مغرب افریقا بین مجّانه و قسطنطنیه. (از معجم البلدان و مراصد الاطلاع). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبازیه
تصویر زبازیه
تباهی بدی
فرهنگ لغت هوشیار
درونگرایان گروهی که باور دارند هر دستور دینی را آماجی نهانی است. چنان که آماج نماز فرمانبرداری است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغتره
تصویر باغتره
زمینی که در آن خربزه و هندوانه و خیار بعمل آورند
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازیچه
تصویر بازیچه
بازی خرد، آلت بازی، آنچه بدان بازی کنند، اسباب بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانکیه
تصویر بانکیه
فرانسوی بانکدار بایگدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازیچه
تصویر بازیچه
((چِ))
آنچه با آن بازی می کنند، اسباب بازی، مسخره، ملعبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باغنده
تصویر باغنده
((غَ یا غُ دِ یا دَ))
پاغنده. باغند. پاغند، پنبه حلاجی کرده، پنبه زده شده، غنده، غند
فرهنگ فارسی معین