جهت. شوند. (ناظم الاطباء). داعی. انگیزه. علت. جهت. غرض. موجب. (المنجد). مجازاً سبب. (آنندراج). ج، بواعث: حرام است بر من آنگه برگردد همه آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیلتها یا باعثی از باعثها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). نزدیکی میجوید بخدا به آنچه باعث نزدیکی است. (همان کتاب 212). ممکن است که سکرت سلطنت او را بر این باعث باشد. (کلیله و دمنه). و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاء آثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه باز با سر الحاد و بی دیانتی رفتند. (جهانگشای جوینی). بخت ز آغوش من انگیخته همچو صدف باعث ویرانیم. ابوطالب کلیم (از آنندراج).
جهت. شوند. (ناظم الاطباء). داعی. انگیزه. علت. جهت. غرض. موجب. (المنجد). مجازاً سبب. (آنندراج). ج، بَواعِث: حرام است بر من آنگه برگردد همه آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیلتها یا باعثی از باعثها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). نزدیکی میجوید بخدا به آنچه باعث نزدیکی است. (همان کتاب 212). ممکن است که سکرت سلطنت او را بر این باعث باشد. (کلیله و دمنه). و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاء آثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه باز با سر الحاد و بی دیانتی رفتند. (جهانگشای جوینی). بخت ز آغوش من انگیخته همچو صدف باعث ویرانیم. ابوطالب کلیم (از آنندراج).
از اجداد سلیمان نبی علیه السلام. (از تاج العروس). نسبت او (سلیمان) چنین است: سلیمان بن داود بن ایشابن عوفید و بقولی ابن عوفدبن باعز. و گویند بوعزبن سلمون بن نحشون... (ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ص 15)
از اجداد سلیمان نبی علیه السلام. (از تاج العروس). نسبت او (سلیمان) چنین است: سلیمان بن داود بن ایشابن عوفید و بقولی ابن عوفدبن باعز. و گویند بوعزبن سلمون بن نحشون... (ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ص 15)
شکافنده با کارد و غیر آن از مصدر بعج. (از اقرب الموارد). - ابن باعج، نام مردی است. راعی گوید: کان بقایا الجیش جیش ابن باعج اطاف بر کن من عمایه فاخز. (از تاج العروس)
شکافنده با کارد و غیر آن از مصدر بَعج. (از اقرب الموارد). - ابن باعج، نام مردی است. راعی گوید: کان بقایا الجیش جیش ابن باعج اطاف بر کن من عمایه فاخز. (از تاج العروس)
جمع واژۀ برعث. (منتهی الارب). حلقۀ دبر. (آنندراج). رجوع به برعث شود، کنایه از اسب. (انجمن آرا). - براق چهارم فلک، کنایه از آفتاب. (آنندراج). - ، کنایه از فلک هشتم هم گفته اند. - براق سلیمان، کنایه از باد است. (انجمن آرا). - براق سیرت، بسیرت براق، تندسیر: و به اتفاق، از پیش او گوری برخاست براق سیرت. (سندبادنامه)
جَمعِ واژۀ بُرعُث. (منتهی الارب). حلقۀ دبر. (آنندراج). رجوع به برعث شود، کنایه از اسب. (انجمن آرا). - براق چهارم فلک، کنایه از آفتاب. (آنندراج). - ، کنایه از فلک هشتم هم گفته اند. - براق سلیمان، کنایه از باد است. (انجمن آرا). - براق سیرت، بسیرت براق، تندسیر: و به اتفاق، از پیش او گوری برخاست براق سیرت. (سندبادنامه)
خاورشناس آلمانی است که دیوان قطامی شاعر را بدست آورد و بر آن مقدمه و ملاحظاتی بزبان آلمانی افزود و بسال 1903 میلادی در لیدن با متن و شرح عربی بچاپ رسانید و خدمات دیگر نیز در فرهنگ اسلامی نموده است، (از فرهنگ خاورشناسان ص 56)، خداوند روزی، لیکن تنها بار بمعنی روزی دیده نشد، (آنندراج) : کریم بارخدائی کز او هر انگشتی هزار حاتم و معنی است و صدهزار امثال، منجیک، هیچ شنیدی که چه گفته رسول بارخدا و شرف المرسلین ؟ ناصرخسرو، حکیم بارخدائی که صورت گل خندان درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را، سعدی، سمعت ابایزید یقول رأیت رب العزه تبارک و تعالی فی المنام فقلت یا بارخدا کیف الطریق الیک قال اترک نفسک ثم تعال، (صفه الصفوه ج 4 ص 92)، ، پادشاهان بزرگ و اولی الامر، (برهان)، پادشاه بزرگ را گویند، (آنندراج)، بر پادشاهان اولی الامر نیز اطلاق کنند، (انجمن آرا)، پادشاهان بزرگ و اولوالعزم و اولوالامر و صاحب و خداوند، (هفت قلزم)، پادشاهان بزرگ، (جهانگیری)، شعرا ممدوح را باین معنی بارخدا خوانند، و آن لفظی است مرکب بمعنی خداوندرخصت و بار، (برهان) (هفت قلزم)، شعرا ممدوح خود رابمجاز بارخدا و خداوند گفته اند، (انجمن آرا)، شعرا هم بدین معنی (مولی) آورده اند، (شرفنامۀ منیری) : خواجۀ سید بوسهل عراقی که بفضل نه عرب دیده چنو بارخدا و نه عجم، فرخی، این مهتر است و بارخدایی که مال خویش بر مردمان برد همی از مردمی بکار، فرخی، ای بارخدای همه احرار زمانه کز دل بزداید لطفت بار زمانه، منوچهری، مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا بر تن و برجان میر بارخدای عجم، منوچهری، چون راه نجویی سوی آن بارخدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش ؟ ناصرخسرو، تو بارخدای جهان خویشی از گوهر تو به گهر نباشد، ناصرخسرو، اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت گر تو گویی که ز من درگذرد این سود است، انوری (از فرهنگ سروری)، به پیش کاتب وحیش دواتدار خرد بفرق حاجب بارش نثار بارخدا، خاقانی، لقبی که بشاهان و شاهزادگان و شخصیت های معروف دهند، (دمزن)، ، صاحب و خداوند و مولا، (برهان)، خداوند و مولی و شعرا بدین سبب بارخدا نامند، (سروری)، در اجمال حنفی ترجمه مولی، بارخدا آورده است، (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم)، مولی، (مهذب الاسماء)
خاورشناس آلمانی است که دیوان قطامی شاعر را بدست آورد و بر آن مقدمه و ملاحظاتی بزبان آلمانی افزود و بسال 1903 میلادی در لیدن با متن و شرح عربی بچاپ رسانید و خدمات دیگر نیز در فرهنگ اسلامی نموده است، (از فرهنگ خاورشناسان ص 56)، خداوند روزی، لیکن تنها بار بمعنی روزی دیده نشد، (آنندراج) : کریم بارخدائی کز او هر انگشتی هزار حاتم و معنی است و صدهزار امثال، منجیک، هیچ شنیدی که چه گفته رسول بارخدا و شرف المرسلین ؟ ناصرخسرو، حکیم بارخدائی که صورت گل خندان درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را، سعدی، سمعت ابایزید یقول رأیت رب العزه تبارک و تعالی فی المنام فقلت یا بارخدا کیف الطریق الیک قال اترک نفسک ثم تعال، (صفه الصفوه ج 4 ص 92)، ، پادشاهان بزرگ و اولی الامر، (برهان)، پادشاه بزرگ را گویند، (آنندراج)، بر پادشاهان اولی الامر نیز اطلاق کنند، (انجمن آرا)، پادشاهان بزرگ و اولوالعزم و اولوالامر و صاحب و خداوند، (هفت قلزم)، پادشاهان بزرگ، (جهانگیری)، شعرا ممدوح را باین معنی بارخدا خوانند، و آن لفظی است مرکب بمعنی خداوندرخصت و بار، (برهان) (هفت قلزم)، شعرا ممدوح خود رابمجاز بارخدا و خداوند گفته اند، (انجمن آرا)، شعرا هم بدین معنی (مولی) آورده اند، (شرفنامۀ منیری) : خواجۀ سید بوسهل عراقی که بفضل نه عرب دیده چنو بارخدا و نه عجم، فرخی، این مهتر است و بارخدایی که مال خویش بر مردمان برد همی از مردمی بکار، فرخی، ای بارخدای همه احرار زمانه کز دل بزداید لَطَفَت بار زمانه، منوچهری، مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا بر تن و برجان میر بارخدای عجم، منوچهری، چون راه نجویی سوی آن بارخدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش ؟ ناصرخسرو، تو بارخدای جهان خویشی از گوهر تو بِه ْگهر نباشد، ناصرخسرو، اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت گر تو گویی که ز من درگذرد این سود است، انوری (از فرهنگ سروری)، به پیش کاتب وحیش دواتدار خرد بفرق حاجب بارش نثار بارخدا، خاقانی، لقبی که بشاهان و شاهزادگان و شخصیت های معروف دهند، (دمزن)، ، صاحب و خداوند و مولا، (برهان)، خداوند و مولی و شعرا بدین سبب بارخدا نامند، (سروری)، در اجمال حنفی ترجمه مولی، بارخدا آورده است، (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم)، مولی، (مهذب الاسماء)
اسم سریانی است و آن ترسایان را بمنزلۀ استسقاست مر مسلمانرا، (منتهی الارب)، نماز باران، ج، بواعیث، (از اقرب الموارد)، در ترسایان بمنزلۀ استسقا میباشد مرمسلمانانرا، (ناظم الاطباء) (آنندراج)، عیدیست ترسایانرا یا همان باعوت است باعین مهمله و تاء مثناه، (بیرونی، یادداشت مؤلف)، در المعرب جوالیقی آمده است: الباغوث، کلمه عجمۀ معروف و آن عید نصاری است، ولی در حاشیه مینویسد که باغوت صورت تصحیف شده ای است که ابن درید آن را در ذیل مادۀ ’بغت’ آورده است، ولی صورت دیگر کلمه باعوث است و در اللسان آمده است: ’الباعوث برای مردم مسیحی در حکم استسقاء است برای مسلمانان و آن اسمی سریانی است’ (المعرب جوالیقی ص 57)، باعوث را باغوث نیز نوشته اند، (نشوءاللغه ص 69) : ولا نظهر النیران فی شی ٔ من طرق المسلمین و الاسواقهم ولا نظهر باعوثا، در راهها و بازارهای مسلمانان آتش را ظاهر و روشن نکنیم و باعوث نیاوریم، (از نامۀ نصارای مدینه به عمر بنقل معالم القربه فی احکام الحسبه ص 41)، و رجوع به غرائب اللغه العربیه، ص 173 شود
اسم سریانی است و آن ترسایان را بمنزلۀ استسقاست مر مسلمانرا، (منتهی الارب)، نماز باران، ج، بَواعیث، (از اقرب الموارد)، در ترسایان بمنزلۀ استسقا میباشد مرمسلمانانرا، (ناظم الاطباء) (آنندراج)، عیدیست ترسایانرا یا همان باعوت است باعین مهمله و تاء مثناه، (بیرونی، یادداشت مؤلف)، در المعرب جوالیقی آمده است: الباغوث، کلمه عجمۀ معروف و آن عید نصاری است، ولی در حاشیه مینویسد که باغوت صورت تصحیف شده ای است که ابن درید آن را در ذیل مادۀ ’بغت’ آورده است، ولی صورت دیگر کلمه باعوث است و در اللسان آمده است: ’الباعوث برای مردم مسیحی در حکم استسقاء است برای مسلمانان و آن اسمی سریانی است’ (المعرب جوالیقی ص 57)، باعوث را باغوث نیز نوشته اند، (نشوءاللغه ص 69) : ولا نظهر النیران فی شی ٔ من طرق المسلمین و الاسواقهم ولا نظهر باعوثا، در راهها و بازارهای مسلمانان آتش را ظاهر و روشن نکنیم و باعوث نیاوریم، (از نامۀ نصارای مدینه به عمر بنقل معالم القربه فی احکام الحسبه ص 41)، و رجوع به غرائب اللغه العربیه، ص 173 شود