جدول جو
جدول جو

معنی باعث - جستجوی لغت در جدول جو

باعث
سبب، علت، انگیزه، برانگیزنده
تصویری از باعث
تصویر باعث
فرهنگ فارسی عمید
باعث
(عِ)
جفر باعث، جفر باعث در سرزمین بکر بن وائل و منسوب به باعث بن حنظله بن هانی الشیبانی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
باعث
(عِ)
جهت. شوند. (ناظم الاطباء). داعی. انگیزه. علت. جهت. غرض. موجب. (المنجد). مجازاً سبب. (آنندراج). ج، بواعث: حرام است بر من آنگه برگردد همه آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیلتها یا باعثی از باعثها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). نزدیکی میجوید بخدا به آنچه باعث نزدیکی است. (همان کتاب 212). ممکن است که سکرت سلطنت او را بر این باعث باشد. (کلیله و دمنه). و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاء آثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه باز با سر الحاد و بی دیانتی رفتند. (جهانگشای جوینی).
بخت ز آغوش من انگیخته
همچو صدف باعث ویرانیم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
باعث
غرض، موجب، انگیزه، داعی، علت، جهت، مجازاً سبب
تصویری از باعث
تصویر باعث
فرهنگ لغت هوشیار
باعث
((عِ))
برانگیزنده، سبب، علت
تصویری از باعث
تصویر باعث
فرهنگ فارسی معین
باعث
انگیزاننده، مایه، انگیزه
تصویری از باعث
تصویر باعث
فرهنگ واژه فارسی سره
باعث
انگیزه، سبب، علت، محرک، موجب، مورث، وسیله، بانی، مسبب، برانگیزاننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باحث
تصویر باحث
بحث کننده، کاونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بواعث
تصویر بواعث
باعث ها، سبب ها، علت ها، انگیزه ها، برانگیزنده ها، جمع واژۀ باعث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باعثه
تصویر باعثه
مؤنث واژۀ باعث، سبب، علت، انگیزه، برانگیزنده
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
برابر قریب، دور. (آنندراج). ج، بعد.
لغت نامه دهخدا
رود باعو نام رودی بجانب شرقی آمل و مجاور دهکدۀ هند و کلا، رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 70 شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
احمق. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس) (مهذب الاسماء). نادان. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(عِ)
سخت آوازکننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(عِ)
از اجداد سلیمان نبی علیه السلام. (از تاج العروس). نسبت او (سلیمان) چنین است: سلیمان بن داود بن ایشابن عوفید و بقولی ابن عوفدبن باعز. و گویند بوعزبن سلمون بن نحشون... (ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ص 15)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از بوث
لغت نامه دهخدا
(عِ)
شکافنده با کارد و غیر آن از مصدر بعج. (از اقرب الموارد).
- ابن باعج، نام مردی است. راعی گوید:
کان بقایا الجیش جیش ابن باعج
اطاف بر کن من عمایه فاخز.
(از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
صحن سرای. (آنندراج).
- باعهالدار، صحن سرای. (منتهی الارب). ساحتها. (تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
(بُ عُ)
حلقۀ دبر. ج، براعث. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ)
جمع واژۀ برعث. (منتهی الارب). حلقۀ دبر. (آنندراج). رجوع به برعث شود، کنایه از اسب. (انجمن آرا).
- براق چهارم فلک، کنایه از آفتاب. (آنندراج).
- ، کنایه از فلک هشتم هم گفته اند.
- براق سلیمان، کنایه از باد است. (انجمن آرا).
- براق سیرت، بسیرت براق، تندسیر: و به اتفاق، از پیش او گوری برخاست براق سیرت. (سندبادنامه)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
مرد فربه سست گوشت.
لغت نامه دهخدا
خاورشناس آلمانی است که دیوان قطامی شاعر را بدست آورد و بر آن مقدمه و ملاحظاتی بزبان آلمانی افزود و بسال 1903 میلادی در لیدن با متن و شرح عربی بچاپ رسانید و خدمات دیگر نیز در فرهنگ اسلامی نموده است، (از فرهنگ خاورشناسان ص 56)، خداوند روزی، لیکن تنها بار بمعنی روزی دیده نشد، (آنندراج) :
کریم بارخدائی کز او هر انگشتی
هزار حاتم و معنی است و صدهزار امثال،
منجیک،
هیچ شنیدی که چه گفته رسول
بارخدا و شرف المرسلین ؟
ناصرخسرو،
حکیم بارخدائی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را،
سعدی،
سمعت ابایزید یقول رأیت رب العزه تبارک و تعالی فی المنام فقلت یا بارخدا کیف الطریق الیک قال اترک نفسک ثم تعال، (صفه الصفوه ج 4 ص 92)،
، پادشاهان بزرگ و اولی الامر، (برهان)، پادشاه بزرگ را گویند، (آنندراج)، بر پادشاهان اولی الامر نیز اطلاق کنند، (انجمن آرا)، پادشاهان بزرگ و اولوالعزم و اولوالامر و صاحب و خداوند، (هفت قلزم)، پادشاهان بزرگ، (جهانگیری)، شعرا ممدوح را باین معنی بارخدا خوانند، و آن لفظی است مرکب بمعنی خداوندرخصت و بار، (برهان) (هفت قلزم)، شعرا ممدوح خود رابمجاز بارخدا و خداوند گفته اند، (انجمن آرا)، شعرا هم بدین معنی (مولی) آورده اند، (شرفنامۀ منیری) :
خواجۀ سید بوسهل عراقی که بفضل
نه عرب دیده چنو بارخدا و نه عجم،
فرخی،
این مهتر است و بارخدایی که مال خویش
بر مردمان برد همی از مردمی بکار،
فرخی،
ای بارخدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه،
منوچهری،
مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا
بر تن و برجان میر بارخدای عجم،
منوچهری،
چون راه نجویی سوی آن بارخدایی
کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش ؟
ناصرخسرو،
تو بارخدای جهان خویشی
از گوهر تو به گهر نباشد،
ناصرخسرو،
اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت
گر تو گویی که ز من درگذرد این سود است،
انوری (از فرهنگ سروری)،
به پیش کاتب وحیش دواتدار خرد
بفرق حاجب بارش نثار بارخدا،
خاقانی،
لقبی که بشاهان و شاهزادگان و شخصیت های معروف دهند، (دمزن)،
، صاحب و خداوند و مولا، (برهان)، خداوند و مولی و شعرا بدین سبب بارخدا نامند، (سروری)، در اجمال حنفی ترجمه مولی، بارخدا آورده است، (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم)، مولی، (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
اسم سریانی است و آن ترسایان را بمنزلۀ استسقاست مر مسلمانرا، (منتهی الارب)، نماز باران، ج، بواعیث، (از اقرب الموارد)، در ترسایان بمنزلۀ استسقا میباشد مرمسلمانانرا، (ناظم الاطباء) (آنندراج)، عیدیست ترسایانرا یا همان باعوت است باعین مهمله و تاء مثناه، (بیرونی، یادداشت مؤلف)، در المعرب جوالیقی آمده است: الباغوث، کلمه عجمۀ معروف و آن عید نصاری است، ولی در حاشیه مینویسد که باغوت صورت تصحیف شده ای است که ابن درید آن را در ذیل مادۀ ’بغت’ آورده است، ولی صورت دیگر کلمه باعوث است و در اللسان آمده است: ’الباعوث برای مردم مسیحی در حکم استسقاء است برای مسلمانان و آن اسمی سریانی است’ (المعرب جوالیقی ص 57)، باعوث را باغوث نیز نوشته اند، (نشوءاللغه ص 69) : ولا نظهر النیران فی شی ٔ من طرق المسلمین و الاسواقهم ولا نظهر باعوثا، در راهها و بازارهای مسلمانان آتش را ظاهر و روشن نکنیم و باعوث نیاوریم، (از نامۀ نصارای مدینه به عمر بنقل معالم القربه فی احکام الحسبه ص 41)، و رجوع به غرائب اللغه العربیه، ص 173 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ)
جمع واژۀ باعث. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ عِ)
جمع واژۀ قبعثری. رجوع به قبعثری شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع بایع بمعنی فروشنده.
- باعهالعطر، بوی فروشان. (یادداشت مؤلف) : و باعهالعطر بالدیار المصر یعرفونه بکف النسر. (ابن البیطار). و باعهالعطر بالاندلس و بمصر ایضاً یعرفون ورقه (ورق اکلیل الجبل) . (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(عِ ثَ)
مؤنث باعث، رجوع به باعث شود: چه کلی داعیۀ همت و باعثۀ ضمیر بر آن مقصورست. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باحث
تصویر باحث
بحث کننده، پژوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواعث
تصویر بواعث
جمع باعثه باعث، انگیزه ها برانگیزندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باعد
تصویر باعد
دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باعک
تصویر باعک
نابخرد بی خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باعثه
تصویر باعثه
علت و انگیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحث
تصویر باحث
((حِ))
بحث کننده، جوینده
فرهنگ فارسی معین
قیامت
دیکشنری عربی به فارسی