باژگون، معکوس، مقلوب، (شعوری ورق 180)، واژگون، واژگونه، معکوس، وارونه، (ناظم الاطباء) : خاک پایت را زحل از دیده بر سر مینهد آری آری هست دایم کار هندو باشگون، رکن الدین بکرانی (از شعوری)، و رجوع به باشگونه و باژگونه و وارونه و وارون شود، خیاری که جهت تخم نگاهدارند، (ناظم الاطباء)، و رجوع به باشنگ شود
باژگون، معکوس، مقلوب، (شعوری ورق 180)، واژگون، واژگونه، معکوس، وارونه، (ناظم الاطباء) : خاک پایت را زحل از دیده بر سر مینهد آری آری هست دایم کار هندو باشگون، رکن الدین بکرانی (از شعوری)، و رجوع به باشگونه و باژگونه و وارونه و وارون شود، خیاری که جهت تخم نگاهدارند، (ناظم الاطباء)، و رجوع به باشنگ شود
عکس. قلب. (برهان قاطع). باژگون. باژگونه. وارون. واژون. (آنندراج). معکوس. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 192). بازگردانیده. مقلوب. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). بازگونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. (اوبهی). باژگون. وارون. (انجمن آرای ناصری). برگردانیده. (فرهنگ خطی). واژگونه. واژگون. وارونه: ای پرغونه و باشگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا. رودکی. گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش. رودکی. ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر او باشگونه و تو ازو باشگونه تر. شهید. فغان ز بخت من و کار باشگونۀ من ترانیابم و تو مر مرا چرا یابی. خسروی. تیز بودیم و کندگونه شدیم راست بودیم و باشگونه شدیم. کسایی مروزی (از فرهنگ اوبهی). مرغ آبی بسرای اندر چون نای سرای باشگونه بدهان باز گرفته سرنای. لامعی گرگانی. باشگونه کرده عالم پوستین رادمردان بندگان را گشته رام. ناصرخسرو. چون طبع جهان باشگونه بود کردار همه باژگون فتاد. مسعودسعد. گشته ست باشگونه همه رسمهای خلق زین عالم نبهره و گردون بیوفا. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). این مگر آن حکم باشگونۀ بلخ است آری بلخ است روستای سپاهان. خاقانی (از انجمن آرا و آنندراج). کرا باشگونه بود پیرهن چه حاجت بود بازگشتن بتن. نظامی. گهی به گرز کنی باشگونه بر سر تیغ گهی به نیزه به زخم اندر آگنی خفتان. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
عکس. قلب. (برهان قاطع). باژگون. باژگونه. وارون. واژون. (آنندراج). معکوس. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 192). بازگردانیده. مقلوب. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). بازگونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. (اوبهی). باژگون. وارون. (انجمن آرای ناصری). برگردانیده. (فرهنگ خطی). واژگونه. واژگون. وارونه: ای پرغونه و باشگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا. رودکی. گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش. رودکی. ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر او باشگونه و تو ازو باشگونه تر. شهید. فغان ز بخت من و کار باشگونۀ من ترانیابم و تو مر مرا چرا یابی. خسروی. تیز بودیم و کندگونه شدیم راست بودیم و باشگونه شدیم. کسایی مروزی (از فرهنگ اوبهی). مرغ آبی بسرای اندر چون نای سرای باشگونه بدهان باز گرفته سرنای. لامعی گرگانی. باشگونه کرده عالم پوستین رادمردان بندگان را گشته رام. ناصرخسرو. چون طبع جهان باشگونه بود کردار همه باژگون فتاد. مسعودسعد. گشته ست باشگونه همه رسمهای خلق زین عالم نبهره و گردون بیوفا. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). این مگر آن حکم باشگونۀ بلخ است آری بلخ است روستای سپاهان. خاقانی (از انجمن آرا و آنندراج). کرا باشگونه بود پیرهن چه حاجت بود بازگشتن بتن. نظامی. گهی به گرز کنی باشگونه بر سر تیغ گهی به نیزه به زخم اندر آگنی خفتان. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
بازگونگی. حالت مقلوب و معکوس بودن. (شعوری ج 1 ص 198). واژگونگی: زین باشگونگی که ترا رسم و عادتست خود را چو باشگونه کنی رسم اولیاست. (از شرفنامۀ منیری). ، خوشۀ انگور کوچک که برتاک خشک شده باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم). خوشه انگور خشک باشد. (اوبهی) (آنندراج). انگوری که روی مو بماند و خشک شود. (فرهنگ شعوری) ، خیاری که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان). خیار بزرگ بود که جهت تخم گذارند و آنرا غاوش نیز گویند. (لغت فرس اسدی). خیار بزرگی را گویند که شخصی بجهت تخم نگاهدارد. (انجمن آرای ناصری). خیاری را گویند که برای تخم دارندش. (از شرفنامۀ منیری). غاوشو. پاشنگ. خیاری بزرگ باشد که از برای تخم بنهند. (اوبهی). خیاری باشد که آنرا بجهت تخم نگاه دارند و آنرا غاشی نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) : آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند. منجیک (از فرهنگ اسدی). و رجوع به پاشنگ و غاوش و غاوشو شود، هندوانه را گویند. (اوبهی). پاشنگ. در فرس قدیم بمعنی خربزه است. (شعوری ج 1 ص 174) : بوقت خربزه تذکیر سفچه لذت تو (؟) دراز همچو خیارست و سرد چون باشنگ. بدرالدین محمود (از شعوری). ، بادرنگ را نیز گویند. (اوبهی). و رجوع به پاشنگ شود
بازگونگی. حالت مقلوب و معکوس بودن. (شعوری ج 1 ص 198). واژگونگی: زین باشگونگی که ترا رسم و عادتست خود را چو باشگونه کنی رسم اولیاست. (از شرفنامۀ منیری). ، خوشۀ انگور کوچک که برتاک خشک شده باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم). خوشه انگور خشک باشد. (اوبهی) (آنندراج). انگوری که روی مو بماند و خشک شود. (فرهنگ شعوری) ، خیاری که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان). خیار بزرگ بود که جهت تخم گذارند و آنرا غاوش نیز گویند. (لغت فرس اسدی). خیار بزرگی را گویند که شخصی بجهت تخم نگاهدارد. (انجمن آرای ناصری). خیاری را گویند که برای تخم دارندش. (از شرفنامۀ منیری). غاوشو. پاشنگ. خیاری بزرگ باشد که از برای تخم بنهند. (اوبهی). خیاری باشد که آنرا بجهت تخم نگاه دارند و آنرا غاشی نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) : آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند. منجیک (از فرهنگ اسدی). و رجوع به پاشنگ و غاوش و غاوشو شود، هندوانه را گویند. (اوبهی). پاشنگ. در فرس قدیم بمعنی خربزه است. (شعوری ج 1 ص 174) : بوقت خربزه تذکیر سفچه لذت تو (؟) دراز همچو خیارست و سرد چون باشنگ. بدرالدین محمود (از شعوری). ، بادرنگ را نیز گویند. (اوبهی). و رجوع به پاشنگ شود