جدول جو
جدول جو

معنی باسرم - جستجوی لغت در جدول جو

باسرم
(سَ)
زمینی را گویند که بجهت کشت و زراعت کردن آماده و مهیا کرده باشند. کشتزار. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمینی است که برای زراعت حاضر کنند. (فرهنگ شعوری). باسره وباسرم، زمین شیار کرده که مهیای زراعت باشد. (رشیدی). و رجوع به باسره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باسام
تصویر باسام
(پسرانه)
ترسناک (نگارش کردی: باسام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باسره
تصویر باسره
زمینی آماده شده برای کشت و زرع، کشتزار، باسرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرم
تصویر بادرم
بیهوده، بی اثر، برای مثال چون به ایشان بازخورد آسیب شاه کامیاب / جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم (عنصری - ۳۴۰ حاشیه)، از کار بازمانده، تباه، کار بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارم
تصویر بارم
ریز نمره های مخصوص که در هر آزمون به پاسخ پرسش ها داده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارم
تصویر بارم
دیلم، میلۀ آهنی ضخیم برای سوراخ کردن یا حرکت دادن چیزهای سنگین، بیرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسم
تصویر باسم
تبسم کننده، لبخند زننده،، آنکه لبخند می زند
فرهنگ فارسی عمید
(رُ / رَ)
بیهوده بودن چون کار بیهوده. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی، فرهنگ اسدی چ اقبال ص 342). بیهوده و تباه. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 176). بیهوده و هرزه و هذیان باشد. (اوبهی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). رجوع به فرهنگ شاهنامه شود:
چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
شمس فخری با زاء معجمه (بادزم) نقل کرده است:
هرکه جز مدح ذات اوگوید
قول و فعلش تباه و بادزم است.
(از شعوری ج 1 ورق 176).
در واژه نامۀ فارسی معیار جمالی ص 326 باذرم آمده است. رجوع به بادزم و باذرم شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
موضعی در اندرود از فرح آباد مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 59، 119 و 165 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بیرم. یکی از اصناف مخل است. (مفاتیح العلوم خوارزمی). و آن آلت درازی است آهنین و جز آن که بدان سنگ را حرکت دهند. اهرم
لغت نامه دهخدا
(رِ)
کتاب محتوی محاسبات حل شده. و بمناسبت نام واضع آن بدین نام موسوم شده است.
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ)
دهی از دهستان آباده طشک بخش نی ریز شهرستان فسادر 18 هزارگزی شمال باختر نی ریز، کنار راه فرعی نی ریز به آباده طشک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
خندان بی آنکه صدایی از دهان خارج شود. از مصدر بسم. (اقرب الموارد). گشودن لبان بطوری که نموداری از خنده شود و آن کمترین صورت خنده و بهترین آن است. (از تاج العروس). و قال الزجاج: التبسم اکثر ضحک الانبیاء. (تاج العروس). خندان. (آنندراج). تبسم کننده. (ناظم الاطباء). دندان سپیدکننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بدروی. ترشروی. بدهیأت. (ناظم الاطباء). روی ترش و بدهیأت و غمگین. (از منتهی الارب). کالح یاترشروی. (از اقرب الموارد). و رجوع به باسره شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی از دهستان کوهمره سرخی است که در بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع است و 214 تن سکنه دارد. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و رجوع به ماصرم شود
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
دهی از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج در 42هزارگزی شمال خاوری کامیاران، یک هزارگزی شمال رود خانه گاورود. کوهستانی، سردسیر. دارای 177 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه است. محصول آن غلات، لبنیات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دارای رسم. باآئین:
ز تخم فریدون یل کیقباد
که با فر و برزست و با رسم و داد.
فردوسی.
رجوع به ’با’ شود، زنی که در فضل تمام باشد و در دانش از سایرین درگذشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
همان بادرم بمعنی بیهوده و هرزه و هذیان باشد. باطل. رجوع به بادرم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
باقلا. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مهیب. هولناک. مخوف. (ناظم الاطباء). سهمناک:
که چون پور باسهم مهتر شود
ازو باب را روزبدتر شود.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین کولونی ساحل عاج در گینۀ افریقا، باسام بزرگ یکی از مراکز مهم تجارتی خصوصاً پارچه و سلاح و عاج و چوب و غیر آن است
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
کشتزار. (فرهنگ اوبهی). کشت و زراعت. (برهان قاطع). باسرم. (از انجمن آرای ناصری). زمین کشتزار. (شرفنامۀ منیری). کشت. زراعت. (ناظم الاطباء). کشتزار. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192) :
پیوسته کشتزار امیدش ز آب کام
سیراب باد تا که بود نام باسره.
شمس فخری. (از شعوری و جهانگیری).
و رجوع به باسرم شود.
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
آبی است متعلق به بنی ابی بکر بن کلاب در نواحی علیای نجد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
تأنیث باسر. روی ترش و بدهیأت و غمگین. (منتهی الارب) (آنندراج). تیره. کریه اللقاء شدیدالعبوس: و وجوه یومئذ باسره، رویهاست درآن روز تیره. (قرآن 24/75). و رجوع به باسر شود، سرزمین باسک ها، نام ناحیه ای از کشور فرانسه که شامل حوزۀ لابورد و ناوار سفلی وسول میشود و دردامنۀ پیرنه واقع است و محل سکونت قوم باسک است
لغت نامه دهخدا
تصویری از باسره
تصویر باسره
کشتزار، کشت و زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسم
تصویر باسم
کسی که لبخند زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارم
تصویر بارم
((رِ))
جدول یا مقیاس تعیین شده برای نمره گذاری، شمارک (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسره
تصویر باسره
((سَ رَ))
زمینی که برای کشت و زرع آماده کرده باشند، کشتزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسری
تصویر باسری
((سَ))
سپری، تمام
فرهنگ فارسی معین
معیار، مقیاس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان میاندرود ساری
فرهنگ گویش مازندرانی