جدول جو
جدول جو

معنی بازی - جستجوی لغت در جدول جو

بازی
فعالیتی برای سرگرمی یا تفریح، ورزش، اجرای نقش در نمایش، فیلم، ومانند آن، قمار کردن، بیهوده، عبث
بازی کردن: چیزی در دست گرفتن و خود را بیهوده با آن سر گرم ساختن، به تفنن کاری کردن، قمار کردن، کاری به قصد تفریح یا ورزش انجام دادن
بازی دادن: کسی را به کاری یا چیزی سرگرم ساختن، فریب دادن
تصویری از بازی
تصویر بازی
فرهنگ فارسی عمید
بازی
(ی ی)
ناحیه ای از آردن در 4 کیلومتری سدان که دارای 1413 تن جمعیت است
لغت نامه دهخدا
بازی
هر کار که مایۀ سرگرمی باشد، رفتار کودکانه و غیر جدی برای سرگرمی، کار تفریحی، لعب، (حاشیۀ برهان قاطع)، لهو:
سر شهریاران به رزم اندر است
ترا دل به بازی و بزم اندر است،
فردوسی،
پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب که پیکر،
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 125)،
جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند،
اسدی،
ای برره بازی اوفتاده بس
یک ره برهی ازین ره بازی،
ناصرخسرو،
این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری بخدا و برسول وبه کتیب،
ناصرخسرو،
جهان بر چشم دانا هست بازی
نباشد هیچ بازی را درازی،
(ویس و رامین)،
به چشم او ننماید به حرب جز بازی
نبرد و کوشش و پیکار رستم رویین،
سوزنی،
سخای حاتم پیش سخای تو زفتی است
نبرد رستم پیش نبرد تو بازی،
سوزنی
چو در بازی شدند آن لعبتان باز
زمانه کرد لعبت بازی آغاز،
نظامی،
بازی خود دیدی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز،
مولوی،
هر بازیی از جدی بیرون آمده است،
(بهاءالدین ولد)،
اگر مردلهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندر دماغ،
سعدی (بوستان)،
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست،
سعدی (بوستان)،
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت بجوانان بگذار،
سعدی (گلستان)،
نخندد طبع طفلان جز به بازی،
جامی،
احوال زمانه گوشه گیران دانند
بازی بکنار عرصه بهتر پیداست،
واعظ قزوینی،
ریخت چون دندان، امید زندگی بی حاصل است
مهره چون برچیده شد بازی به آخر میرسد،
صائب،
لغت نامه دهخدا
بازی
محمد بن حمدویه بن سهل عامری مطوعی بازی از محدثان بود، و از ابو داود روایت کرد و بسال 327 هجری قمری درگذشت، وی در زمرۀ محدثانی بود که به بازیون مشهور و به باز قریه ای در شش فرسخی مرو منسوبند، (از تاج العروس)،
- بنوالبازی، از قبایل عک یمن بودند، (از تاج العروس)
حسین بن عمر بن نصر بازی موصلی، مکنی به ابو عبداﷲ، نسبت وی بجد اعلای او و از باز قریۀ نزدیک مرو است، وی از شهده و پدرش عمر حدیث کرد و ببغداد رفت و آنگاه به حلب شد، وی بسال 552 هجری قمری در موصل متولد شد و در همان شهر بسال 622 هجری قمری در گذشت، (از تاج العروس)
زیادبن ابراهیم ذهلی مروزی، مکنی به ابوابراهیم، از محدثان بود، وی در زمرۀ محدثانی است که به بازیون مشهور و به باز، قریه ای در شش فرسنگی مرو منسوبند، (از تاج العروس) (معجم البلدان)
سلام بن سلیمان بازی از محدثان بود، وی در زمرۀ محدثانی است که به بازیون مشهورند، و به باز، قریه ای در شش فرسنگی مرو منسوبند، (از تاج العروس)
محمد بن فضل بازی از محدثان بود، وی در زمرۀ محدثانی است که به بازیون مشهورند و به باز، قریه ای در شش فرسنگی مرو منسوبند، (از تاج العروس)
محمد بن وکیعبن دواس بازی، مکنی به ابوبکر، منسوب به باز قریۀ طوس بود، (تاج العروس) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بازی
نام سلسلۀ پنجم از سلسلۀ سلاطین بابل که در حدود 1052 تا 1032 قبل از میلاد در صفحات دریایی سلطنت کرده اند و این سلسله در حقیقت سلسلۀ دوم دریایی بابل محسوب میشوند، در دورۀ این سلسله، عیلام باز بابل را گرفت و یکی از پادشاهان عیلام بر تخت بابل نشست ولیکن بیش از شش سال دوام نکرد، بابل در زمان این سلسله به علت تاخت و تاز مردمان صحراگردی موسوم به گوثیان ضعیف و ناتوان گشت
لغت نامه دهخدا
بازی
معرب باز، مرغ شکاری معروف باشد. (ناظم الاطباء). در عربی باز را گویند که طائر شکاری است. (غیاث اللغات). مرغی است شکاری. ج، بزاه و ابؤز و بؤوز (ب ء و) و بیزان. (منتهی الارب). و قلقشندی در ذیل عنوان قسم دوم از جوارح، بزاه، جمع واژۀ بازی را یاد کرده و نوشته است: چشمانی زرد دارند و بر پنج گونه اند. بازی که بویژه در روزگار ما بدین نام اختصاص یافته است ودر ضبط این کلمه سه لغت (لهجه) است که شیواترین آنها بکسر ’ز’ و تخفیف ’ی’ آخر کلمه است. لهجۀ دیگر ’باز’ بی یاست. و لهجۀ سوم بازی به اثبات یا و تشدید آن است که ابن سیده آن را روایت کرده است و تثنیۀ آن بازیان و جمع آن بواز و بزاه است. این لفظ مشتق از بزوان بمعنی وثب (جستن) است بازی پرنده ای سبکبال و تندپرواز و از بهترین پرندگان شکاری و کوشاترین آنها بر جستن شکار خویش است. مرغ معروف که برای شکار تربیت میشود. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 70). همان باز باشد. (بحر الجواهر). باز وآن از جمله طیور سباع شکاری معروف است، اغبر مایل بسفیدی و زردی و منقط به نقطه های سیاه و بعضی سفید رنگ مانند خروس سفید میباشد. (فهرست مخزن الادویه ص 130). بفارسی باز نامند و از جملۀ سباع طیور و معروف است گوشت او در دوم گرم و در سیم خشک و بطی ٔ الهضم و ردی الغذا و محلل اورام و جاذب سموم بخود و پرسوختۀ او جهت اندمال جراحت و قطور خون او جهت بیاض عین و طرفه و همچنین زهرۀ او بغایت مفید و طلای سرگین او جهت رفع آثار کلف و حمول او جهت اخراج مشیمه و جنین و اعانت بر حمل گویند مجرب است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
بازی
منسوب است به باز که قریه ای است از قرای مرو در هفت فرسخی آن، (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
بازی
هر کاری که مایه سرگرمی باشد، رفتار کودکانه و غیر جدی برای سرگرمی، کار تفریحی، لهو لهب
فرهنگ لغت هوشیار
بازی
فعالیت جسمی یا ذهنی برای سرگرمی یا تفریح، فعالیت ورزشی، قمار، اجرای نقش در یک نمایش یا یک فیلم. مجازاً کار بیهوده، فریب و نیرنگ
تصویری از بازی
تصویر بازی
فرهنگ فارسی معین
بازی
لعب، ملاعبه، ملعبه، تفریح، تفنن، قمار، گنجفه، ورزش، فریب، حیله، نیرنگ
متضاد: جدی، نقش، حادثه، رویداد، پیش آمد، شوخی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازی
لعبةٌ
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به عربی
بازی
Game
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بازی
jeu
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بازی
بازی، سرگرمی
فرهنگ گویش مازندرانی
بازی
gioco
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بازی
игра
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به روسی
بازی
Spiel
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به آلمانی
بازی
гра
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بازی
gra
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به لهستانی
بازی
游戏的
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به چینی
بازی
খেলা
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به بنگالی
بازی
کھیل
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به اردو
بازی
juego
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بازی
mchezo
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بازی
oyun
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
بازی
게임
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به کره ای
بازی
ゲーム
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بازی
jogo
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بازی
खेल
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به هندی
بازی
permainan
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بازی
เกม
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به تایلندی
بازی
spel
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به هلندی
بازی
משחק
تصویری از بازی
تصویر بازی
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

بازیل اول امپراتور بیزانس متوفی در 886 میلادی وی از 867 تا 886 میلادی حکومت کرده است، آنجایی که باج میستانند، (ناظم الاطباء)، باژستان:
به آب اندر افکند خسرو سپاه
چو کشتی همی راند بر باژگاه،
فردوسی،
گرفتند پیکار با باژخواه
که کشتی کدامست بر باژگاه،
فردوسی،
چو آمد بنزدیکی باژگاه
هم آنگه بیامد ز توران سپاه،
فردوسی،
، جایگاهی که در آن مغان هنگام شستن بدن و چیزی خوردن بعد از زمزمه خاموشی گزینند:
یکی ژند است آر با برسمت
بزمزم یکی پاسخی پرسمت
بیاورد هرچش بفرمود شاه
بیاراسته برسم و باژگاه،
فردوسی (ص 2046 چ بروخیم)،
ببرسم شتابید و آمد براه
بجایی که بود اندرو باژگاه،
فردوسی،
و رجوع به باج و باژ شود
بازیل مقدس معروف به کبیر، از آباء بزرگ کلیسا در قرن چهارم میلادی، (329- 379 میلادی) است، در شهر قیصریه در کاپادوکیه تولد یافت و در استانبول و آتن به تحصیل، و سپس به تعلیم پرداخت، تألیفات و مکاتیبی از او باقی مانده است
لغت نامه دهخدا
صورتی از ترکیب با این، از: باز + این بمعنی با وجود این: دوم آنک بدانی بازین پاکی یگانه است، (کیمیای سعادت)، این چنین عجایب بازین همه حکمتهای غریب ممکن نگردد الا بکمال علم، (کیمیای سعادت)، و چگونه مغبون است که از مطالعۀ چنین حضرتی بازین همه جمال محروم است، (کیمیای سعادت)، فاژ، خمیازه، فاژه، دهن دره:
تو زر داری و من سخن عرضه دارم
تو در باژه افتی و من در عطاسه،
انوری
لغت نامه دهخدا