جدول جو
جدول جو

معنی بازمانده - جستجوی لغت در جدول جو

بازمانده
به جا مانده مثلاً آثار بازمانده از دورۀ هخامنشیان، آنکه پس از مرگ کسی باقی می ماند، خویشاوندان فرد درگذشته، عقب افتاده، کنایه از بی نصیب، محروم
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
فرهنگ فارسی عمید
بازمانده(دَ / دِ)
وارث. باقی ماندۀ پس از مرگ کسی. (ناظم الاطباء). خلف. ج، بازماندگان، اخلاف. اولاد. ورثه: یا ملک من شوددر بازماندۀ عمرم... از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). من از عمر نصیب برداشتم بازماندگان مرا نیکو دار تا من جان فدا کنم و این کار برآورم. (مجمل التواریخ و القصص). نعمت حق سبحانه و بحمده در بازماندۀ امیرماضی سایغ و ضافیه للناس است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 460).
لغت نامه دهخدا
بازمانده((دِ))
عقب مانده، وارث
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
فرهنگ فارسی معین
بازمانده
باقی مانده، باقی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
فرهنگ واژه فارسی سره
بازمانده
به جامانده، بقیه، پس مانده، مانده، دنبال مانده، عقب مانده، واپس مانده، به هدف نرسیده، خسته، درمانده، کوفته، وارث، خلف، خویش، قوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازمانده
النّاجي
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به عربی
بازمانده
Survivor
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بازمانده
survivant
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بازمانده
sobreviviente
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بازمانده
выживший
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به روسی
بازمانده
Überlebender
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به آلمانی
بازمانده
виживший
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بازمانده
ocalały
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به لهستانی
بازمانده
幸存者
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به چینی
بازمانده
sobrevivente
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بازمانده
زندہ بچ جانے والا
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به اردو
بازمانده
জীবিত ব্যক্তি
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به بنگالی
بازمانده
manusura
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بازمانده
hayatta kalan
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
بازمانده
생존자
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به کره ای
بازمانده
生存者
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بازمانده
sopravvissuto
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بازمانده
जीवित व्यक्ति
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به هندی
بازمانده
penyintas
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بازمانده
ผู้รอดชีวิต
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به تایلندی
بازمانده
overlevende
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به هلندی
بازمانده
שָׂרִיד
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ بَ قَ)
باقی ماندن. (ناظم الاطباء). بجای ماندن. به یادگار ماندن:
بمرد او و آن تخت از او بازماند
از آن پس که کام بزرگی براند.
فردوسی.
من و مادرم ایدرو چند زن
نیای کهن بازمانده بمن.
فردوسی.
چو او بگذرد زین سرای سپنج
از او بازماند بگفتار گنج.
فردوسی.
و چون بکشتندش (ابومسلم را) سی و هفت ساله بود و هیچ چیز از املاک و عقار وبنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده. (مجمل التواریخ و القصص).
این جهان بر مثال مردار است
کرکسان اندر و هزار هزار
این مر انرا همی زند مخلب
وان مر اینرا همی زند منقار
آخرالامر بگذرند همه
وزهمه بازماند این مردار.
سنایی (از فرهنگ ضیاء).
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
سعدی (گلستان).
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین بازمی ماند ز من.
حافظ.
از پس وفات او بریهه و ام کلثوم او بازماندند. (تاریخ قم ص 218). و از او چهار پسر... و چهار دختر بازمانده اند. (تاریخ قم ص 219). آنچه از مائدۀ اشعریان بازماند ما که زنان رسول بودیم بر یکدیگر قسمت نمودیم. (تاریخ قم ص 275).
، شاه تیر. (رشیدی). شاه تیر به اعتبار اینکه بازۀ اشجار است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، شاخ درخت، چه گویا بازوی آن است. (انجمن آرای ناصری)، چوب کنده که از آن قپان و ترازو آویزند. (برهان قاطع)، چوب کنده فلک را گویند. (فرهنگ جهانگیری)، باز باشد بمعنی باع عربی. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). بهمان معنی باز است که از سر این انگشت تا انگشت دیگر هنگام گشادگی دستها فاصله بوده باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مقدار گشادگی میان هر دو دست را گویند چون دستها را از هم بگشایند و آنرا به عربی باع و به ترکی قلاج خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). باع یعنی مقدار دو دست گشاده و بدین معنی یازه (بیای حطی) نیز گفته اند.
و منوچهری گوید:
آفرین زان مرکبی کو بشنود در نیم شب
بانگ پای مورچه در زیر چاه شست باز.
(از رشیدی).
اسدی گوید:
چهی ژرف دیدند صدبازه راه
یکی چرخ گردنده بالای چاه.
مقدار باز کردن دست است. (شعوری ج 1 ص 192)، در جهانگیری فضای بین جدارین و خلأ بین جبلین که عبارت از کوی (کذا) و دره باشد. و بدین معنی لغتی است در باز بمعنی گشاده. (رشیدی). فاصله میان دو دیوار و دو کوه. (شعوری ج 1ص 192) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). فاصله میان دو دیوار و دو کوه را نیز گویند که عبارت از کوچه و دره باشد. (برهان قاطع) (جهانگیری). در تداول محلی خراسان، فاصله وسیع میان دو کوه، در تداول کرمان، فاصله بین دو کرت زراعتی، جنس مرغ باز را گویند. (رشیدی ج 1 ص 192)، فاصله میان دو بال پرندگان یا هواپیما. (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازماندگی
تصویر بازماندگی
عقب ماندگی، حبس شدن گرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقیمانده
تصویر باقیمانده
تتمه، بازمانده، پس مانده، حاصل، باقیمانده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
عقب مانده، عقب افتاده، از کار مانده، خسته، بجا مانده، پس مانده، خویشاوند کسی که پس از مرگ وی از و میراث برد، جمع بازماندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازماندن
تصویر بازماندن
باقیماندن، بیادگار ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازدارنده
تصویر بازدارنده
مانع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بازیابنده
تصویر بازیابنده
کاشف
فرهنگ واژه فارسی سره
ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد