جدول جو
جدول جو

معنی بازمالیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بازمالیدن
تنبیه کردن، درهم کوفتن دشمن و او را مغلوب ساختن
تصویری از بازمالیدن
تصویر بازمالیدن
فرهنگ فارسی عمید
بازمالیدن
(مَ)
مغلوب کردن. درهم کوفتن دشمن. منکوب کردن. به حجت و سخن بر طرف غالب آمدن: چنان شد که زوبین به مهد پیل ما رسید و غلامان ایشان را بازمالیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466). هیچ خوش نیامد سخن تو آن قوم را که پیش ما بودنداکنون تو ایشان را بازمالیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). دست رد بر پیشانی او نهاد و نقش کعبتین او بازمالید. (سندبادنامه ص 61). و رجوع به مالیدن شود
لغت نامه دهخدا
بازمالیدن
منکوب کردن، مغلوب کردن
تصویری از بازمالیدن
تصویر بازمالیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
بالا زدن آستین یا پاچۀ شلوار، مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ طابْ بَ)
باقی ماندن.
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
از هم پراکندن. از هم جدا شدن اجزای چیزی. پریشان و پریش شدن. و رجوع به بازپاشیده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چنان باشد که کسی آواز و گفتار خود را (بکسی یا) چیزی مانند کند، گویند که فلان کس فلانی را بازخمد یعنی برآرد. (کذا). (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ادا در آوردن. تقلید کسی را برآوردن. شکلک ساختن:
مردم نئی ای حیز به چه ماند رویت
چون بوزنه ای کو بکسی بازخماند.
طیان.
، آفریدن. به نمود آوردن: و بهمین معنی در کتب طبیه در خواص بعضی ادویه آورده اند که فلان چیز اشتها را بازدید کند. (آنندراج)، عیادت، معاینه و مراجعۀ طبیب بیمار را، تخمین. تقویم (حاصل و درآمد). برآورد کردن. تقدیر کردن. به تخمین مقدار چیزی یامبلغ ارزش آن را معلوم کردن. رجوع به بازدید شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ بَ)
پژوهش. جستجو. فحص. تفحص. واپژوهیدن. استفحاص. طلب کردن. پیجویی. پی جوری (در تداول عامه). کاویدن. کاوش. بحث کردن. تفتیش کردن. تنقیر. استقراء. ندش. نجث. افتحاص. افتحاث. تسنﱡح. (منتهی الارب) :
اگر زهره شوی، چون بازکاوی
درین خرپشته هم بر پشت گاوی.
نظامی.
و رجوع به کاویدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازکاویدن
تصویر بازکاویدن
جستجو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
عقب ماندن عقب افتادن واپس افتادن، از کار ماندن و بهدف نرسیدن خسته شدن، بجا گذاشتن بجا ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
لوله کردن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازماندن
تصویر بازماندن
باقیماندن، بیادگار ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
((~. دَ))
نوردیدن، طی کردن، بالا زدن آستین و پاچه شلوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
للتّفكير
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
Reflect, Reverberate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
refléter, réverbérer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
riflettere, riverberare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
প্রতিফলিত করা , প্রতিধ্বনিত হওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
отражать , отголоски
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
widerspiegeln, widerhallen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
відображати , відлунювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
odbijać, rozbrzmiewać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
反射 , 回响
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
عکاسی کرنا , گونجنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
kutafakari, kuepelea
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
reflejar, reverberar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
yansımak, yankı yapmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
반영하다 , 울려 퍼지다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
反射する , 反響する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
לשקף , להדהד
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
परावर्तित करना , गूंजना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
memantulkan, bergema
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
refletir, reverberar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
reflecteren, weerklinken
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
สะท้อน , สะท้อน
دیکشنری فارسی به تایلندی