جدول جو
جدول جو

معنی بازجنبیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بازجنبیدن
(مُ ءَ کَ)
جنبش کردن. برخاستن. بحرکت درآمدن:
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز.
باز پدواز خویش بازشویم
چون دده بازجنبد از پدواز.
آغاجی.
رجوع به جنبیدن شود، بمجاز اعتنا کردن. توجه داشتن. پروا داشتن. فرق گذاشتن:
سواری برافکند (گشتاسب) بر هر سوی
فرستاد نامه به هر پهلوی.
که یکتن سر از گل مشویید پاک
ندانید باز از بلندی مغاک
برانید یکسر بدین بارگاه
زره دار و با گرز و رومی کلاه.
فردوسی.
، شناختن:
نشاید که در شهرها بگذرم
مرا بازدانند و کیفر برم.
فردوسی.
بدانست جنگاور پاک رای
که او را همی بازداند همای.
فردوسی.
همی بازدانست بهرام را
بنالید و پرسید از او نام را.
فردوسی.
ترا دام و دد بازداند بمهر
چه مردم بود کت نداند بچهر؟
اسدی.
رستم ز چنگ هجر که هر چند چاره کرد
بیش از خیال بازندانست مر مرا.
ناصرخسرو.
، دانستن.فهمیدن. دریافتن. تشخیص دادن: و به رصد نجومی و حساب زیج تقویم بازدانند. (سندبادنامه ص 331).
جهد کن کز نباتی و کانی
تا به عقلی و تا به حیوانی
بازدانی که در وجود آن چیست
کابدالدهر میتواند زیست.
نظامی.
که سربازی کنیم و جان فشانیم
مگر کاحوال صورت بازدانیم.
نظامی.
خداوندیت را انجام و آغاز
نداند اول و آخر کسی باز.
نظامی.
معشرالجن سورۀ رحمن بخوان
تستطیعوا تنفذوا را بازدان.
مولوی.
نمیدانم آن شب که چون روز شد
کسی بازداندکه باهوش بود.
سعدی (طیبات).
، نظامی در این شعر بازدانستن را بمعنی یافتن و پیدا کردن و جستن بکار برده است:
گر اینجا یک دوهفته بازمانم
بر آن عزمم که جایش بازدانم.
نظامی.
، تحقیق کردن. پژوهش کردن: مهتری بیکبارگی بدو شد (قصی بن کلاب) و خلق را نیکو همیداشت و درویشان را نگرش همیکردو حال همه کس بدیدی و بازدانستی و معلوم کردی و ایشان را چیزها دادی. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ)
عوض خواستن. (ناظم الاطباء). و رجوع به طلبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضامْ مَ)
شنیدن:
هرگز جماعتی که شنیدند سرعشق
نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند.
سعدی (بدایع).
تا بار دگر دبدبۀ کوس بشارت
وآواز درای شتران بازشنیدیم.
سعدی (طیبات).
و رجوع به شنیدن شود، بازگذاشتۀ مرده، ترکه. میراث. مرده ریگ
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ کَ)
رنده کردن. صاف کردن. تراشیدن. زدودن:
چشم دلت از خواب غفلت باز کن
زنگ جهل از دل به دانش بازرند.
ناصرخسرو.
و رجوع به رندیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
خندیدن:
چون سید عامری چنین دید
از گریه گذشت و بازخندید.
نظامی.
گفتی به سخن چو کار بندند
زآن نظره چو غنچه بازخندند.
نظامی.
، توجه کردن. نظر کردن. اعتنا کردن:
کریمانی که با مهمان نشینند
بمهمان بهترک زین بازبینند.
نظامی.
عمل داران چو خود را ساز بینند
به معزولان از این به بازبینند.
نظامی.
، بازدید کردن، دقت کردن. بدقت نگریستن. خوب دیدن:
هر که آموزد اصول دین تو گوئی ملحد است
این سخن را بازبین تا در اجابت چیست پس.
ناصرخسرو.
هر در که در او نیاز بینی
نایافته به چو بازبینی.
نظامی.
بس یافته کان به ساز بینی
نایافته به چو بازبینی.
نظامی.
پیش تو ازبهر فزون آمدن
خواستم از پوست برون آمدن
باز چو دیدم همه ره شیر بود
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود.
نظامی.
، مراجعه کردن. رسیدگی کردن: تاریخ شهور و سنین بازدیدند و شاه را بشارت دادند کی شاد باش و جاوید زی کی این فرزند شرف تبار و از ملوک ماضیۀ این خاندان یادگار خواهد بود. (سندبادنامه ص 42). و چون بیکدیگر آمیخته شده باشند بسویت بازبیند و حساب کند. (تاریخ قم ص 176). پس بشر بن فرج را با اهل قم بقم بفرستادند تا ناظر و مشرف بود در آنچ اهل قم از آن شکایت میکردند و بازبیند که این شکایت از ایشان بموقع است یا نه ؟ (تاریخ قم ص 105)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وُ دَ)
متعدی باختن. بازاندن. بر حریف غالب شدن. رجوع به باختن و بازاندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازرندیدن
تصویر بازرندیدن
صاف کردن، رنده کردن، تراشیدن، زدودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازطلبیدن
تصویر بازطلبیدن
عوض خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
للتّفكير
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
Reflect, Reverberate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
refléter, réverbérer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
відображати , відлунювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
yansımak, yankı yapmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
отражать , отголоски
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
widerspiegeln, widerhallen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
عکاسی کرنا , گونجنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
প্রতিফলিত করা , প্রতিধ্বনিত হওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
kutafakari, kuepelea
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
反射する , 反響する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
반영하다 , 울려 퍼지다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
odbijać, rozbrzmiewać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
לשקף , להדהד
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
परावर्तित करना , गूंजना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
สะท้อน , สะท้อน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
reflecteren, weerklinken
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
reflejar, reverberar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
riflettere, riverberare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
refletir, reverberar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
反射 , 回响
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بازتابیدن
تصویر بازتابیدن
memantulkan, bergema
دیکشنری فارسی به اندونزیایی