جدول جو
جدول جو

معنی بازبچه - جستجوی لغت در جدول جو

بازبچه
(بَ چِ)
دهی است از دهستان شهرمیان بخش مرکزی شهرستان آباده که در 18 هزارگزی جنوب باختر اقلید و یک هزارگزی شمال خاور راه فرعی کولار به ده بید در دامنه قرار دارد. منطقه ای است سردسیر با 200 تن سکنه. آبش از چشمه و قنات. محصولش غلات، حبوبات، چوب. شغل مردمش زراعت و قالیبافی و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است پنج فرسنگ و نیمی شمال اسپاس. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازبان
تصویر بازبان
(پسرانه)
کسی که باز را برای شکار تربیت می کند (نگارش کردی: بازهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازیچه
تصویر بازیچه
هرچه با آن بازی کنند، اسباب بازی کودکان، غیر جدی، مزاح، شوخی، برای مثال نگویند از سر بازیچه حرفی / کزآن پندی نگیرد صاحب هوش (سعدی - ۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازوله
تصویر بازوله
دستگاه خرمن کوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازبین
تصویر بازبین
کسی که در راه آهن، تماشاخانه یا جای دیگر بلیت ها را بازدید و رسیدگی می کند، کنترلر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزبچه
تصویر بزبچه
بزغاله، بچۀ بز، بز کوچک، بزک، چپش، بزیچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازبان
تصویر بازبان
بازدار، کسی که بازهای شکاری را رام و تربیت می کرد، بازیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
بازی کننده، مقابل برنده، کسی که در مسابقه، قمار و مانند آن شکست بخورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالشچه
تصویر بالشچه
بالش کوچک، بالشک، بالشتک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازارچه
تصویر بازارچه
بازار کوچک، بازار کوتاه
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
اعضای فرعی لالۀ دریایی. در تمام طول بازوی لالۀ دریایی و در هر طرف آن شاخه های ساده تر و کوچکتری قراردارند به اسم بازوچه. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 248) ، بیرون آوردن صورتها، و این را هفت بازی گویند. (آنندراج). هفت بازی است که در شب بازند چون آتشبازی و خمربازی و برآوردن صورتها و غیره. (هفت قلزم) ، خمر نوشیدن. (آنندراج) ، خمربازی. (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
بازی خرد. (یادداشت مؤلف). تصغیربازی. (ناظم الاطباء) ، بازو، دوش، یک بند انگشت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ)
بامبه چه (در تداول عامه) بامب. بامبه، ضرب با کف دست به تارک و میان سر کسی. (یادداشت مؤلف). زخم با کف دست بر سر کسی. بام. بامب کوچک که برمیان سر کسی زنند با کف دست. ضربتی خفیف بر سر کسی با کف دست گشاده. ضربت. (یادداشت مؤلف). توسری کوچک. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده).
- بامبچه زدن، ضربت با کف دست گشاده بر سر کسی. بامب زدن. توسری زدن.
- بامبچه خوردن، بامب خوردن: توسری خوردن
لغت نامه دهخدا
(بَ زِ)
زن عاشق. مرد عاشق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ استینگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گاوبچه
تصویر گاوبچه
گوساله: یرع گاو بچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبابچه
تصویر حبابچه
حباب کوچک. یا حبابچه های ریوی. خانه های شش
فرهنگ لغت هوشیار
روز بیست و دوم بهمن ماه. توضیح گویند هفت سال در ایران باد نیامد در این روز شبانی پیش کسری آمده گفت دوش آن مقدار باد آمده که موی بر پشت گوسفندان بجنبید پس در آن روز نشاطی کردند و خوشحالی نمودند و باین نام شهرت یافت. پارچه ای گرد و کوچک از چوب که هنگام رشتن و چرخانیدن دوک آن را بروی دوک نصب کنند، چرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازیچه
تصویر بازیچه
بازی خرد، آلت بازی، آنچه بدان بازی کنند، اسباب بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازارچه
تصویر بازارچه
بازار کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازبین
تصویر بازبین
وارسی کننده، کنترل کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازپره
تصویر بازپره
شب پره، پروانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
بازی کننده، مقابل برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالشچه
تصویر بالشچه
بالش کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزبچه
تصویر بزبچه
سه پایه قصابی، بزغاله بچه بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازیچه
تصویر بازیچه
((چِ))
آنچه با آن بازی می کنند، اسباب بازی، مسخره، ملعبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
((زَ دِ))
دارای باخت، شکست خورده، ناموفق، ناکام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازارچه
تصویر بازارچه
((چِ))
بازار کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادبره
تصویر بادبره
((بَ رِ))
روز بیست و دوم بهمن ماه
فرهنگ فارسی معین
((بُ))
پارچه ای گرد و کوچک از چوب که هنگام رشتن و چرخاندن دوک آن را به روی دوک نصب کنند، چرخ
فرهنگ فارسی معین
اسباب بازی، عروسک، لعبت، ملعبه، آلت دست، مسخره، مضحکه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بازشده
تصویر بازشده
Unraveled
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بازشده
تصویر بازشده
развёрнутый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بازشده
تصویر بازشده
aufgeribbelt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بازشده
تصویر بازشده
розплутаний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بازشده
تصویر بازشده
rozwiązany
دیکشنری فارسی به لهستانی