جدول جو
جدول جو

معنی بازبخشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بازبخشیدن
(مَ)
اعطا کردن. بخشیدن. هدیه کردن:
بیزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دستگیر
سپردم ترا هوش و جان و روان
چنین نامبردار پور جوان
مگر کشور آید ز تنگی رها
بمن بازبخشش تو ای پادشا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازکشیدن
تصویر بازکشیدن
اجتناب کردن، پهن کردن، گستردن، دوام پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازکوشیدن
تصویر بازکوشیدن
جنگیدن، کوشیدن، کوشش کردن، سعی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز خشین
تصویر باز خشین
در علم زیست شناسی نوعی باز تیره رنگ با چشم های سرخ که پرهای پشتش سیاه است، خشینه، برای مثال تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید / تا نیامیزد با باز خشین کبک دری (فرخی - ۳۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازخریدن
تصویر بازخریدن
از نو خریدن، دوباره خریدن، چیز فروخته را دوباره خریدن، کسی را با دادن پول از قید و بند یا اسیری رهانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(غَ شُ دَ)
تقسیم. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تقاسم. (منتهی الارب). توزع. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). قسم. (تاج المصادر بیهقی). قسمت کردن. (مجمل اللغه). تقسیم کردن. مقاسمه. تفلیج. فلج. (تاج المصادر بیهقی) : توزیع، وابخشیدن چیزی میان گروهی. (زوزنی). توزع، وابخشیدن چیزی میان گروهی. (تاج المصادر بیهقی) ، باهم وابخشیدن، تقسیم. مقاسمه
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
از چیزی دل برداشتن. قطع کردن. ترک کردن. بریدن:
خو بازبریدم از خورشها
فارغ شده ام ز پرورشها.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(زِ خَ)
بازی بود سپیدفام کبودگون. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال). بازی بود رنگش میان کبود و سیاه و سبز و سپید باشد یعنی خشینه رنگ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). بازی است سفیدرنگ مایل بکبود که بسیار جسور ومشهور است و آنرا اسپر هم گویند. (شعوری ج 2 ورق 180). نوعی از باز باشد که پشت آن سیاه و تیره رنگ و چشمهایش سرخ بود و این قسم باز را ترکان قزل قوش خوانند. (برهان). بازی را گویند که رنگ او به کبودی گراید، چه باز کبودرنگ عظیم گوهری و صیاد باشد. (معیار جمالی). نوعی از باز باشد که پشت آن سیاه و تیره رنگ و چشمانش سرخ بود و اینگونه باز را ترکان قزل قوش خوانندو بسیار قوی و شکاری است و آن را خشینه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). قسمی از باز که پشت آن سیاه رنگ و چشمهای وی سرخ است. (ناظم الاطباء) :
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تا نیامیزد با باز خشین کبک دری.
فرخی (از لغت فرس اسدی).
تا نبود چون همای فرخ کرکس
همچو نباشد بشبه باز خشین پند.
فرخی.
ز بعد این نکشد رنگ یار شیرین گوی
ازین سپس نبرد کبک بچه باز خشین.
شمس فخری (ازشعوری ج 2 ورق 180).
ای که در سایۀ انصاف لوایت چون کبک
خنده بر باز خشین میزند اکنون عصفور.
خواجه سلمان (از شعوری ج 2 ورق 180).
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ لَ)
از چیزی خودداری کردن. اجتناب ورزیدن. دوری کردن. تجنب. احتراز. پرهیز کردن:
روانت مرنجان و مگداز تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن.
فردوسی.
و چون پدر ما پرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند (آلتونتاش خوارزمشاه) از ایشان بازکشید. (تاریخ بیهقی).
بازکش این مسند از آسودگان
غسل ده این منبر از آلودگان.
نظامی.
- پای از کاری بازکشیدن، کناره گیری کردن. دوری جستن:
نیست یکی ذره جهان نازکش
پای ز انبازی او بازکش.
نظامی.
- دست بازکشیدن از چیزی یاکاری، امتناع ورزیدن از آن. اجتناب کردن از آن. دوری جستن از آن:
دست ذوق از طعام بازکشید
خفت و رنجوریش دراز کشید.
سعدی (صاحبیه).
پسر بفراست دریافت و دست از طعام بازکشید. سعدی (گلستان).
- دل از چیزی بازکشیدن، دل برداشتن از آن. ترک گفتن آن را. دوری کردن از آن:
رو دل ز جهان بازکش که کیهان
بسیار کشیده است چون تو در دام.
ناصرخسرو.
- سپه بازکشیدن، متوقف کردن سپاه. باز گرداندن سپاه. از جنگ بازداشتن آن:
سپه بازکش چون شب آمد بکوش
که اکنون برآمد ز ترکان خروش
تو در جنگ باشی سپه در گریز
مکن با تن خویش چندین ستیز.
فردوسی.
- سر بازکشیدن از اطاعت، عاصی شدن. امتناع از اطاعت و فرمانبرداری. نافرمانی کردن:
هر بزرگی که سر از طاعت او بازکشید
سرنگون رفت ز منظر به چه سیصد باز.
فرخی.
- عنان یالگام یا مهار بازکشیدن، مرکوب را متوقف کردن. مرکوب را نگاه داشتن. از رفتن بازایستادن:
لختی عنان مرکب بدخوت باز کش
تا دستها فرو ننهد مرکبت بگور.
ناصرخسرو.
عنان بازکشید و گفت این پسرک را پیش من آرید. (نوروزنامه). چون شاهزاده عنان مرکب بازکشید کنیزک به ویرانه درآمد. (سندبادنامه ص 141). عنان بازکشیدند و او را بر همان جایگه رها کردند. (سندبادنامه ص 253).
گر بازکشم قصیدۀ چست
او بازکشد قلادۀ شست.
نظامی.
آن کودک لگام او را بازکشید. (تاریخ قم ص 299).
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خریدن. ابتیاع کردن. از نو خریدن فروخته را: و به هر شهر کس ببردندی و خط بیاع بدان عرض کردندی بسود بازخریدندی ناگشاده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146) ، مراجعه. دیگربار دیدن. رفتن بدیدار آن که از تو دیدن کرده است. مقابل دیدار کردن، از نو رسیدگی کردن بحساب. کنترل، معاینه (طبیب)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
از هم پراکندن. از هم جدا شدن اجزای چیزی. پریشان و پریش شدن. و رجوع به بازپاشیده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خشک شدن: و اول موضعی که از آن آب بازخوشید، موضع بطریده بود. (تاریخ قم ص 75). و درپستانهای مواشی شیر نماند و همه بازخوشیدند. (تاریخ قم ص 296). و با او منجمی بود کیخسرو را گفت که ای ملک زود باشد که بدین بطیحه یعنی جای جمع شدن آب بنایی و عمارتی پیدا شود و این آب بدین موضع بازخوشد چنانچ پنجاه گز بکنند تا به آب برسد. (تاریخ قم ص 61) ، آسوده شدن. راحت شدن:
اندازد در دل نهنگم
تا بازرهد جهان ز ننگم.
نظامی.
میکوش که وام او گذاری
تا بازرهی ز وامداری.
نظامی.
باد در او دم چو مسیح از دماغ
بازرهان روغن خود زین چراغ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ لَ)
دوباره پوشیدن. از نو بتن کردن. بر تن کردن. پوشیدن:
ستایش چو کرد آن یل سرفراز
بتن بازپوشید هرگونه ساز.
فردوسی.
، صیاد، میرشکار، برزیگر و زراعت کننده را گویند. (برهان). زارع. و دهقان، و بازیار معرب آن است و جمعش بیازره باشد. (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). برزیگر و زارع و فلاح. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 161) (الجوالیقی ص 78 س 17) :
باغ چون راغش خراب و کشت چون دستش سراب
زاغ آن را باغبان و قاز این را بازدار.
سلمان (از سروری) (فرهنگ خطی شعوری ج 1 ورق 161)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوشیدن. سعی کردن. مجاهدت. ایستادگی کردن. تحمل مصائب:
برفتن بازمیکوشم چه سود است
نیابم ره که پیشاهنگ دود است.
نظامی.
خوش آن باشد که امشب باده نوشیم
امان باشد که فردا بازکوشیم.
نظامی.
رنجها دیده بازکوشیده
وز تظلم سیاه پوشیده.
نظامی.
، معکوس. عکس. برعکس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باز بخشیدن
تصویر باز بخشیدن
اعطا کردن، هدیه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازکوشیدن
تصویر بازکوشیدن
سعی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز خوشیدن
تصویر باز خوشیدن
خشک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز خریدن
تصویر باز خریدن
دوباره خریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا بخشیدن
تصویر وا بخشیدن
تقسیم کردن توزیع کردن، یا با هم وابخشیدن، مقاسمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز خشین
تصویر باز خشین
((زِ خَ))
نوع بسیار خوب باز که پشت آن به رنگ کبود و چشم هایش سیاه می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
Condone
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
pardonner
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
condonar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
माफ करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
memaafkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
ยอมรับ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
vergeven
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
billigen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
perdonare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
perdoar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
宽恕
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
wybaczać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
пробачити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
прощать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ببخشیدن
تصویر ببخشیدن
לסלוח
دیکشنری فارسی به عبری