جدول جو
جدول جو

معنی بازایستادن - جستجوی لغت در جدول جو

بازایستادن
(مَ)
ایستادن. متوقف بودن. فروایستادن. در مقابل نشستن: گفت ناچار اینجا شحنه ای باید گماشت، کدام کس را گماریم... که هر کس که (در اینجا) بازایستد بکراهیت بازایستد. (تاریخ بیهقی).
- بازایستادن از، توقف کردن. دست کشیدن. ترک گفتن. ترک کردن کاری. کف ّ از کاری. خودداری از امری: آن پشه آنچنان گشت بمغز وی اندر که هر هنگامی که چیزی بسر وی بزد (بر سر نمرود) آن پشه از خوردن بازایستادی. (ترجمه طبری). فیروزبن یزدجرد... بیست و هفت سال اندر ملک بود و چون از ملک وی هفت سال بگذشت باران بازایستاد از آسمان بزمین عجم و آن سال اندر پادشاهی وی قحط برخاست و طعام تنگ شد. (ترجمه طبری بلعمی). پس از این مجلس نیز بوسهل البته بازنایستاد از کار. (تاریخ بیهقی). سلطان از این حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند. (تاریخ بیهقی). استادم ابونصر رفت و وی بازنایستاد از چنین خدمتها احتیاط را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239). یوشع بر منبر برآمد، دعا کرد و مجلس داشت و گفت یا بنی اسرائیل خدای تعالی شما را برگزید از همه خلق عالم و شما نیز از معصیت بازایستید و طاعت کنید. (قصص الانبیاء ص 130). شخصی که ریاضت عادت دارد اگر از ریاضت بازایستد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و علامت حرارت عارضی آنست که چون طعام خورده شود آب دهان بازایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
چون خزان مر بوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان.
مسعودسعد.
طفل گریان و کودک بدخوی را گریستن بازایستد. (سندباد نامه ص 329). و هرکه نفس خود را بمیراند به بازایستادن از شهوات او را در کفن رحمت پیچند و در زمین سلامت دفن کنند. (تذکرهالاولیاء عطار).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وا ایستادن
تصویر وا ایستادن
بازایستادن، توقف کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز ایستادن
تصویر باز ایستادن
ایستادن، توقف کردن، برجا ماندن، خودداری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
باز استادن از. عقب ماندن. توقف کردن. دست کشیدن. ترک کردن. بازداشته شدن. منع کرده شدن. برطرف کردن. (ناظم الاطباء) : آن ماهی چهل روز از خوردن بازایستادتا یونس را آسیبی نرسد. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ طَ)
پس فرستادن. بازگرداندن. مراجعت دادن: ملک (عرب) گفت ایشان [رسولان عرب] را بگوئید که شما ازمن هیچ چیز نیابید مگر لختی خاک که بر سر کنید و چون حمالان شما را بازفرستم، و بفرمود تا چهارده جوال پر از خاک کردند و هر یک بر گردن رسولی نهادند و از شهر بیرون کردند. ایشان آن جوالها بر شتر نهادند و پیش سعد بن ابی وقاص بردند. (ترجمه طبری بلعمی). رسول فرستاد، رسول او باز فرستادند و گفتند... (تاریخ سیستان). هم اکنون به خانه بازفرست [افشین] که دست تو از وی [بودلف] کوتاه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). چون از این فارغ شوم... بوعلی را بازفرستاده آید. (تاریخ بیهقی). اگر صواب چنان بیند [خواجه احمد] که ایشان را بباید فرستاد، بازفرستد و خط مواضعه بدیشان [حصیری و پسرش] بازدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 167). و عمروعاص را خوار کرد و هدیه ها را بازفرستاد، چون نجاشی بمرد. (قصص الانبیاء). و زر و جامه و پیغام نامه بازفرستاد و جوابهای درشت داد. (سندبادنامه ص 187). در وقت معشوق را بازفرستاد و نزدیک شوی رفت. (سندبادنامه ص 214). و رجوع به باز، و فرستادن شود، اصلاح کردن. (ناظم الاطباء)، باژگونه کردن. بدل کردن: و عثمان آن سال چهار رکعت نماز کرد، نماز عید... و چون نماز عید چهار رکعت کرد مردمان بر وی انکار کردند و گفتند سنت پیغمبر بازگردانید [یعنی عثمان] . (ترجمه طبری بلعمی). و از جملۀ حیلت اکره بر مساح یکی آن است که زمین را تقلیب کرده باشند و بازگردانیده. (تاریخ قم ص 110)، منجر کردن. منتهی کردن: نخست ضمادی رادع برنهند و به ضمادهای نرم کننده بازگردانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، ادا کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برخاستن. (آنندراج). به خود برخاستن.
لغت نامه دهخدا
(شُ)
ترک کننده کاری. ترک گویندۀ امری
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ ظَ)
بپا خاستن. قائم شدن.
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
بازاوفتادن. نکس کردن. برگشتن. (ناظم الاطباء). عقب افتادن. بازافتادن به چیزی، رجوع شدن به وی. (ارمغان آصفی). جدا شدن:
چو پرگاری که از هم بازداری
ز هم بازاوفتد اندام دشمن.
منوچهری.
ای دریغا که ثناها به دعا بازافتاد
چون چنین است درین حال بهین ذکر دعاست.
اوحدالدین انوری (از آنندراج).
، پیمودن. سپریدن. طی کردن راه و جز آن، قطع طریق. راه زدن: اطراف و حوالی ولایت او بازمیبریدند. (ترجمه تاریخ یمینی). او (هارون بن ایلک) بتدریج حواشی آن ملک بازمیبرید و در تیسیر مراد و تحصیل مقصود چشم باز میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(غَ شُ دَ)
بازایستادن. واایستدن. واایستیدن. واستادن (در تداول عامه). امتناع. توقف. وقوف. اقلاع. احجام: اقصام، واایستادن باران و تب. ارقاء، واایستادن خون و اشک. (تاج المصادر بیهقی) ، واایستادن از چیزی، نکردن آن
لغت نامه دهخدا
تصویری از باز ایستادن
تصویر باز ایستادن
متوقف بودن، فرو ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازفرستادن
تصویر بازفرستادن
پس فرستادن، باز گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا ایستادن
تصویر وا ایستادن
ایستادن، امتناع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واایستادن
تصویر واایستادن
بازایستادن، امتناع، توقف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز ایستادن
تصویر باز ایستادن
امتتاع کردن، متوقف شدن
فرهنگ واژه فارسی سره